معناى مستضعف‏ در قرآن

إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً (97) إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً (98) فَأُولئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً (99)؛ سوره نساء.
آيات مورد بحث اين معنا را روشن مى ‏سازد كه جهل به معارف دين در صورتى كه ناشى از قصور و ضعف باشد و خود انسان جاهل هيچ دخالتى در آن قصور و در آن ضعف نداشته باشد، در درگاه خداى عز و جل معذور است.

توضيح اينكه خداى سبحان جهل به دين و هر ممنوعيت از اقامه شعائر دينى را ظلم مى‏داند، ظلمى كه عفو الهى شامل آن نمى‏شود، آن گاه از اين قانون كلى مستضعفين را استثناء نموده، عذر آنان را كه همان استضعاف باشد پذيرفته است.
آن گاه با بيانى كلى كه هم شامل آنان شود و هم شامل غير آنان معرفيشان نموده و آن بيان كلى عبارت است از اينكه كسى نتواند محذورى را كه مبتلاى بدان است دفع كند و اين معنا همانطور كه شامل مستضعفين مورد بحث‏ مى‏شود كه در سرزمينى قرار گرفته اند كه اكثريت و قدرت در آنجا به دست كفار است و چون عالمى دينى نيست كه معارف دين را از او بياموزند و يا محيط كفر و ترس از شكنجه هاى طاقت‏ فرساى كفار اجازه نمى‏دهد به آن معارف عمل كنند و از سوى ديگر قدرت بيرون آمدن از آنجا و رفتن به محيط اسلام را هم ندارند، يا به خاطر اينكه فكرشان كوتاه است و يا گرفتار بيمارى و يا نقص بدنى و يا فقر مالى و يا موانع ديگرند.
همچنين شامل كسى هم مى‏شود كه اصلا ذهنش منتقل به اين معنا كه دينى هست و معارف دينى ثابتى وجود دارد و بايد آن معارف را آموخته مورد عملش قرار داد نمى‏شود، هر چند كه اين شخص عنادى با حق ندارد و اگر حق به گوشش بخورد به هيچ وجه از قبول آن استكبار نمى‏ورزد، بلكه اگر حقانيت مطلبى برايش روشن شود آن را پيروى مى‏كند، ليكن حق برايش روشن نشده و عوامل مختلفى دست به دست هم داده و نگذاشته كه اين شخص به دين حق بگرايد.
چنين كسى نيز مستضعف است و مصداق استثناى در آيه است، چيزى كه هست اگر اين شخص نمى‏تواند حيله اى بينديشد و نه راه به جايى ببرد، از اين جهت نيست كه راه را تشخيص داده ولى قدرت رفتن ندارد، چون دشمن به او احاطه دارد و شمشير و شلاق دشمنان حق و دين اجازه رفتن به او نمى‏دهد بلكه از اين جهت است كه عاملى ديگر او را به استضعاف كشانيده و آن عبارت است از غفلت، و معلوم است كه با وجود غفلت ديگر قدرت معنا ندارد و با وجود جهل ديگر راه هدايت تصور نمى‏شود.

و اينكه گفتيم آيه شريفه شامل هر دو نوع مستضعف مى‏شود، به خاطر اطلاقى است كه در بيان آيه شريفه است و اين اطلاق، عموميت علت را مى‏رساند و همين عموميت علت از آيات ديگر نيز استفاده مى‏شود، مانند آيه شريفه:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" 1، پس مطلب حق، و دين حق و هر حق ديگرى كه انسان از آن غافل است، در وسع انسان نيست و خداى تعالى هم كسى را از آن باز خواست نمى‏كند، هم چنان كه مطلب حق و دين حق و هر حق ديگر اگر مورد توجه آدمى باشد ولى از ناحيه دشمن قدرت بر انجام آن را نداشته باشد آن نيز در وسع آدمى نيست و خداى تعالى در مورد آن بازخواستى ندارد.
و اين آيه شريفه يعنى آيه سوره بقره همانطور كه تكليف را در جايى كه خارج از وسع باشد بر مى‏دارد، همچنين ضابطه اى كلى در تشخيص مورد دست مى‏دهد و مى‏فهماند كجا است كه اگر تكليف را انجام ندهى معذورى و كجا است كه معذور نيستى، و آن ضابطه كلى اين است كه انجام ندادن تكليف مستند به اكتساب و اختيار خود آدمى نباشد و خودش در اين ترك وظيفه هيچ دخالتى نداشته باشد.
بنا بر اين پس كسى هم كه يا به كلى از دين غافل است و يا به بعضى از معارف حقه آن جاهل است، اگر غفلت و جهلش را علت يابى كنيم معلوم شود خودش يا به خاطر كوتاهى و يا سوء اختيار در جهلش دخالت داشته، چنين كسى ترك وظيفه اش مستند به خودش است و گنه كار و مسئول است و اگر بعد از ريشه‏يابى معلوم شد كه جهل و غفلتش و يا ترك وظيفه اش، به هيچ مقدارى مستند به خود او نيست.
در نتيجه ترك وظيفه را مستند به او نمى‏دانيم و او را گناه كارى نمى‏شناسيم كه به علت استكبار از حق و يا انكار حق در مخالفت و گناه تعمد ورزيده باشد، پس هر انسانى آنچه از كارهاى خوب كه مى‏كند به سود خود مى‏كند و آنچه از كارهاى بد مى‏كند عليه خود مى‏كند، و اما اگر آنچه را كه مى‏كند به عنوان كار خوب و كار بد نمى‏كند و از خوبى و بدى آن جاهل و يا غافل است، آن عمل نه بسود او است و نه عليه او.
از اينجا روشن مى‏شود كه مستضعف تهى دست است و چيزى از خوبى و بدى در دست ندارد، چون آنچه مى‏كرده به عنوان كار خوب و يا كار بد نمى‏كرده، در نتيجه امر او محول به خداى تعالى است تا پروردگارش با او چه معامله كند؟ و اين معنا از ظاهر آيه شريفه:
" فَأُولئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً"، كه بعد از آيه مورد بحث است و نيز از آيه شريفه:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" 2، استفاده مى‏شود، البته با در نظر گرفتن اينكه رحمتش بر غضبش پيشى دارد، اميد عفو در آنان بيشتر است.
هيچ انسانى فى نفسه بى نياز از عفو الهى نيست و مستضعف نيز به علت جهلى كه بدان دچار است و به جهت اينكه در صدد تحصيل سعادت بر نيامده است نيازمند عفو الهى است‏.
اين طائفه هر چند كه گناهى عمدى مرتكب نشده اند، چون به علت جهلى كه دچار آن هستند در آنچه كرده اند معذورند، و ليكن در سابق هم گفتيم آدمى زاده همواره در بين سعادت و شقاوت خود دور مى‏زند و در شقاوتش همين بس كه در صدد تحصيل سعادت خود برنيايد، در نتيجه هيچ انسانى فى نفسه بى‏نياز از عفو الهى نيست، او نيازمند به اين است كه خداى عز و جل‏ با عفو خود اثر شقاء را از دل او بزدايد، حال چه اينكه او فردى صالح باشد و يا طالح و يا هيچكدام، و به همين جهت است كه خداى تعالى در جمله مورد بحث اميد عفو از آنان را ذكر كرده.
در اين آيه شريفه سؤالى است و آن اين است كه چرا از يك سو فرموده:" عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ" كه ظاهر آن در خطر بودن مستضعفين است، و از سوى ديگر مى‏فرمايد:" وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" كه ظاهرش اين است كه عفو الهى شامل مستضعفين مى‏شود، جوابش اين است كه همانطور كه گفتيم صرف تهى دست بودن نيز شقاوت است، پس جا دارد بفرمايد:
" اميد است خدا از آنان عفو كند" و از سوى ديگر چون اين طائفه را در صورت استثناء از ظالمينى نام برد كه مورد تهديد به‏" مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً"، قرار گرفتند و ظاهر اين استثناء اين است كه اين طائفه استثناء داخل جهنم نمى‏شوند، لذا با جمله:" وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" فهماند كه آرى اين طائفه مشمول عفو و مغفرت خداى تعالى هستند.
" وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً" راغب در مفردات مى‏گويد: كلمه" رغام" به فتح" راء" به معناى خاك نرم است، اين هم كه مى‏گويند:" رغم انف فلان رغما"، معنايش اين است كه دماغ فلانى را به خاك ماليد، و همچنين باب افعال اين ماده يعنى" أرغم غيره دماغ غير خود را به خاك ماليد"، و اين تعبيرها را وقتى مى‏آورند كه گوينده بخواهد خشم خود را برساند، به اين شعر توجه فرمائيد:
«اذا رغمت تلك الانوف لم ارضها      و لم اطلب العتبى و لكن أزيدها»
وقتى آن دماغ‏ها را به خاك ماليدم، ديگر خوشنودشان نمى‏سازم و در صدد معذرت خواهى بر نمى‏آيم، بلكه خشمشان را بيشتر مى‏كنم.
كه در آن كلمه" رغمت" در مقابل ارضاء قرار گرفته و اين مقابله به ما مى‏فهماند كه" رغمت" دلالت بر اسخاط (باب افعال يعنى به خشم آوردن) دارد، و به همين جهت است كه گاهى به صيغه ارغام تعبير نموده، مى‏گويد:" ارغم اللَّه انفه- خدا دماغش را به خاك ماليد" كه در اين تعبير" ارغم" همان معناى" اسخط" را مى‏دهد. هم چنان كه" راغم" نيز معناى" ساخط" را مى‏بخشد، و آن اين است كه آن دو نفر هر يك كوشش مى‏كرد، دماغ ديگرى را به خاك بمالد، ولى اين ماده بطور استعاره در معناى منازعه استعمال شده، از آن جمله خداى تعالى فرموده:" يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً" كه در اينجا كلمه" مراغم" به معناى مذهب آمده- و به آيه اينطور معنا داده كه" هر كس در راه خدا مهاجرت كند، خداى تعالى راههاى زيادى پيش پايش باز مى‏كند. در هر راهى كه ديد منكرى و گناهى دارد، گريبانش را مى‏گيرد كه لازم است از آن بابت به خشم آيد، راه خود را عوض مى‏كند" و خود ما انسانها هم مى‏گوئيم:" غضبت الى فلان من كذا" و هم مى‏گوئيم:" رغمت اليه" اين بود گفتار راغب. 3
بنا بر آنچه گفته شد، معناى آيه شريفه اين مى‏شود كه: هر كس در راه خدا يعنى به طلب خشنودى او مهاجرت كند، و به اين منظور از خانه و كاشانه اش چشم بپوشد كه هم از نظر اعتقادى و هم از نظر عملى پاى بند به دين خدا باشد، خواهد ديد كه در زمين نقاط بسيارى براى زندگى او هست. هر نقطه اى را كه موانع نمى‏گذارد او در آن نقطه دين خدا را اقامه كند، به وسيله مهاجرت به نقطه اى ديگر پناهنده مى‏شود و به اين وسيله دماغ آن مانع را بخاك مى‏مالد، و آن مانع را بخشم درمى ‏آورد و يا با آن به نزاع برمى خيزد، و آن وقت است كه مى‏ فهمد زمين خدا فراخ است.

در آيات سابق نيز خداى تعالى فرموده:" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً ..." و با اين سابقه جا داشت بعنوان نتيجه گيرى فقط فرموده باشد:" وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً" ولى هم كلمه" سعة" را آورد و هم كلمه‏" مُراغَماً كَثِيراً" را براى اينكه خواست كلام را منطبق با غرض بسازد.

توضيح اينكه با آمدن كلمه" سعة" در دو آيه قبل و در خود اين آيه، آوردن كلمه‏" مُراغَماً كَثِيراً" كه لازمه سعه و فراخى زمين است، قيدى اضافى در كلام آمده و اين قيد اضافى را مقيد كرد به‏" فِي سَبِيلِ اللَّهِ"، و فهماند كه هم مراغمه مقيد به سبيل اللَّه است و هم سعه، تا نتيجه بگيرد كه در دو آيه قبل هم كه قيد سبيل اللَّه نيامده بود، اين قيد منظور بود و به مؤمنين ساكن در دار شرك و محيط كفر تذكر بدهد كه اگر در راه خدا مهاجرت كنند، خدا راههاى بسيارى پيش پايشان مى‏گذارد و اگر نكنند فردا كه مرگشان فرا مى‏رسد نمى‏توانند به ملائكه قبض ارواح بگويند: ما در زمين بيچاره بوديم.
و اين موعظتى است به آنان كه در بيرون آمدن از محيط شرك، دلگرم و تشويق و تشجيع مى‏شوند و با آرامش خاطر مهاجرت مى‏كنند.
" وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ..." مهاجرت به سوى خدا و رسول كنايه است از مهاجرت به سرزمين اسلام، سرزمينى كه انسانها مى‏توانند در آنجا با كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) آشنا شده، و سپس به آن دو عمل كنند.
و ادراك موت، استعاره به كنايه است از فرا رسيدن مرگ بطور طبيعى، و يا ناگهانى‏ چون از نظر تحت اللفظى ادراك به معناى آن است كه عقب مانده بدود تا خود را به آن كس كه جلو رفته برساند، و معلوم است كه مرگ كسى از آن كس عقب نمانده تا خود را به او برساند، پس معناى تحت اللفظى منظور نيست. 4
و همچنين اينكه از لزوم اجر و ثواب الهى بر خداى تعالى و بعهده گرفتن خداى تعالى كه به آنان پاداش دهد، تعبير فرمود به اينكه:" فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ" تعبيرى است كنايه اى (و نكته آن رساتر بودن كنايه است از تصريح) و مى‏فهماند كه در نزد خداى عز و جل اجرى است جميل و ثوابى است جزيل، كه بطور حتم و صد در صد بنده مهاجر آن اجر را دريافت خواهد كرد، و خداى سبحان به الوهيت خود كه هيچ چيزى برايش گران و ناتوان كننده نيست، پاداش آنان را مى‏دهد.
آرى، هيچ چيزى كه او اراده كند، برايش ممتنع نيست، وعده خود را خلف نمى‏كند.
و اگر كلام خود را با جمله" وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" ختم كرد، براى اين بود كه وعده وفاى به اجر و ثوابى كه داده است را تاكيد مى‏كند.

 

گروه ها و طوائف مختلف از مدعيان ايمان

خداى عز و جل در اين آيات مؤمنين را- البته منظور ما از مؤمنين مدعيان ايمان هستند- از جهت اقامه در شهر ايمان و ماندن در شهر شرك به چند قسم تقسيم نموده و پاداش هر يك از اين طوائف را به نحوى كه سازگار با حال آنان باشد بيان نموده، تا موعظتى و هشدارى و سپس ترغيب به هجرتى براى آنان باشد، تا هر چه زودتر و با عزمى جزم‏تر دار شرك را ترك نموده، به دار ايمان مهاجرت كنند، و در آنجا اجتماعى تشكيل داده نيروى مجتمع اسلامى را تقويت نمايند، و نيز ترغيبى باشد به اتحاد و تعاون در احسان و تقوا، و اعلاى كلمه حق، و برافراشته كردن پرچم توحيد و علوم دينى.

طائفه اول كه سه قسم هستند: اول مجاهدين فى سبيل اللَّه هستند كه در خانه ايمان قرار دارند، و با اموال و جان خود در راه خدا جهاد مى‏كنند.
دوم، قاعدين هستند كه بدون عذر موجه- و صرفا بخاطر اينكه سربازانى بقدر كفايت وجود دارد- از رفتن به جهاد خوددارى كرده اند.
سوم، آنهايى هستند كه با عذر موجه تخلف كرده اند، و خداوند به همه اينها وعده خوب‏ داده، ولى در عين حال، مجاهدين را از نظر درجه، برتر از قاعدين دانسته است.

طائفه دوم آنهايى هستند كه در دار شرك اقامت گزيده، و هنوز مهاجرت نكرده اند، اينها نيز دو قسمند: يكى آنهايى كه در مهاجرت نكردن بخود ستم كرده اند، به اين معنا كه مى‏توانستند مهاجرت كنند، ولى سهل انگارى كردند اينها ماوايشان جهنم است كه جايگاه بسيار بدى است. و دوم، آنهايى هستند كه بخود ستم نكرده اند، چون ماندنشان در دار شرك از ناتوانى و استضعافشان بوده،" لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا" اين طايفه اميد آن دارند كه خداى تعالى از آنان در گذرد.

طايفه سوم، كسانى هستند كه مستضعف نبوده، از شهر و خانه خود خارج شدند و بسوى خدا و رسول او (ص) مهاجرت كردند و در دار هجرت مرگشان رسيده، چنين كسانى اجرشان به عهده خداى تعالى است.
و اين آيات از نظر مضمون اختصاص به زمان رسول خدا (ص) مردم آن زمان ندارد، بلكه در همه زمانها جريان خواهد داشت، هر چند كه سبب نزولش حالتى بوده كه مسلمين در زمان رسول خدا (ص) و در خصوص شبه جزيره عربستان، و در فاصله زمانى بين هجرت به مدينه و بين فتح مكه داشته اند.
آن روز شبه جزيره عربستان به دو منطقه تقسيم مى‏شده: يكى سرزمين اسلام كه عبارت بوده از مدينه و قراء اطراف آن، كه جماعتى از مسلمانان در آن زندگى مى‏كرده اند و آزادانه مراسم دينى خود را انجام مى‏دادند و مشركين و يهود و نصارايى كه آنجا بودند، مزاحمتى براى آنان فراهم نمى‏كردند، حال يا اينكه كارى به كار مسلمانان نداشتند، و يا اينكه با مسلمانان پيمان و معاهده اى داشته اند.
قسمت دوم، سرزمين شرك بود كه عبارت بود از مكه و اطراف آن، كه در تحت سيطره مشركين متعصب در بت‏پرستى قرار داشت. و مردم اين قسمت مزاحم مسلمانان بودند و در كار ديندارى آنان درد سر ايجاد مى‏كردند، و براى برگرداندن مؤمنين از دين اسلام به سوى شرك، به بدترين جنايات و شكنجه ها دست مى‏زدند.
و اين عموميت ملاك، اختصاص به مساله مورد بحث ندارد. بلكه ملاكهايى كه در اسلام هست، در همه زمانها حاكم است و بر هر مسلمانى واجب است تا آنجا كه برايش امكان دارد، اين ملاكها را بر پا دارد، يعنى تا آنجا كه مى‏تواند معالم دين را بياموزد (و خود را به استضعاف نزند) و باز تا حدى كه مى‏تواند شعائر دين را بپا داشته به احكام آن عمل كند.
(و سيطره كفر را بهانه براى ترك آن وظايف قرار ندهد. و به فرضى كه در سرزمينى زندگى مى‏كند كه سيطره كفر بدان حد باشد كه نه اجازه آموزش معالم دين را به او بدهد و نه بتواند شعائر آن را بپا داشته، احكامش را عملى سازد) بايد از آن سرزمين كوچ كرده بجايى ديگر مهاجرت نمايد، حال چه اينكه سرزمين اول نام و عنوانش دار شرك باشد يا نباشد و چه اينكه سر زمين دوم نام و عنوانش دار اسلام باشد و يا نباشد. براى اينكه نام و عنوان در اسلام مطرح نيست، و بسيارى از اسماء و عناوين كه در صدر اسلام بوده امروز دستخوش دگرگونى شده و مسماهاى آن روز را از دست داده و اصل اسلام به صورت يك جنسيت (و به اصطلاح امروز، اسلام شناسنامه اى) در آمده، و مسلمان تنها جنبه يك عنوان و نامگذارى را بخود گرفته، بدون اينكه رعايت شود اين شخص مسلمان، عقايد اسلامى را دارد يا نه؟ و به راستى به آن عقايد معتقد هست يا نه؟ و آيا به احكام اسلام عمل مى‏كند يا خير؟
در حالى كه قرآن كريم اثر را تنها مترتب بر حقيقت هر چيزى مى‏داند، نه بر اسم آن چيز و مردم را به عملى تكليف مى‏كند به اينكه آن عمل را با روح و حقيقتش انجام دهند و به صورت آن اكتفاء نكنند. از آن جمله مى‏فرمايد:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً- وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى‏ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً". 5 و نيز مى‏فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصارى‏ وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" 6.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.  خداى تعالى هيچ انسانى را جز به مقدار طاقتش تكليف نمى‏كند، انسان هر كار خير بكند به سود خود كرده و هر كار بدى بكند عليه خود كرده." سوره بقره، آيه 286".
2.  و جمعى ديگر كارشان واگذار به خداى تعالى و امر او است، يا عذابشان مى‏كند و يا از آن در مى‏گذرد و خدا داناى حكيم است." سوره توبه، آيه 106".
3.  مفردات راغب، ص 199.
4.  و اما اينكه چرا فرا رسيدن مرگ را( ادراك الموت) خوانده، وجه اين استعاره اين است كه كانه مرگ را انسانى فرض كرده كه انسانى ديگر را تعقيب مى‏كند، و مى‏دود تا او را بگيرد و او نيز فرار مى‏كند تا مرگ به او نرسد." مترجم".
5.  به دلخواه شما و دلخواه اهل كتاب نيست، هر كس عملى زشت انجام دهد، كيفرش را خواهد ديد. و براى خود جز خداى تعالى كسى را ولى و ياور نخواهد يافت و كسى كه عمل صالحى كند چه مرد و چه زن به شرطى كه ايمان داشته باشد، اينگونه افراد داخل بهشت خواهند شد و ذره اى ظلم نخواهند ديد." سوره نساء، آيه 124".
6.  حاصل مضمون آيه:" محققا كسانى كه دعويدار ايمان و اسلامند، و يا خود را به يهودى‏گرى معرفى مى‏كنند، و يا ادعاى نصرانى‏گرى و يا صابئى‏گرى دارند، بيهوده دل خود را به اين نامها و عناوين خوش كرده اند، هر كس بخدا و روز جزا ايمان داشته باشد و عمل صالح كند، اجرشان نزد پروردگارشان محفوظ است، نه ترسى است بر آنان و نه اندوهگين مى‏شوند." سوره بقره، آيه 62".

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره نساء – ذیل آيات 97-98