سپاه فیل ‏سواران‏

با تصرف يمن نجاشى حكومت آنجا را به ابرهه سپرد. وى تصميم به ترويج دين مسيح و تقويت پيروان آن گرفت. ابرهه چون ديد عموم مردم آنجا هر سال به مكه رهسپارند، تا خانه خدا و كعبه مقدس را زيارت كنند، در صدد برآمد كه تاج افتخار قريش را كه باعث زينت ايشان است از تارك بردارد و مردم را از مكه و زيارت خانه خدا منصرف سازد و دلها را متوجه سرزمين خود كند و مردم را متمايل به دين خود گرداند.

ابرهه به همين منظور كليسايى در صنعا بنا كرد و آن را به قدرى زينت داد و بياراست كه چشم هر بيننده ‏اى را خيره و عقل هر رهگذرى را مبهوت مى‏ كرد، سپس آن را با پارچه ‏ها و پرده ‏هاى نفيس تزئين كرد، با اين تصور كه اين زروزيور و آرايش ظاهرى، اعراب را از سفر به مكه منصرف و حتى كاروانهايى از اهل مكه را به سمت خود جلب مى ‏كند، ولى برخلاف تصور خود ديد كه اعراب فقط به خانه كعبه همان معبد ديرين خود توجه دارند و حتى اهل يمن نيز عبادتگاهى را كه ابرهه بنا كرده، رها كرده و براى زيارت به سوى مكه مى ‏شتابند.

در مقابل، اعراب نيز از اين اقدام ابرهه سخت عصبانى شدند و آتش كينه در دلهايشان زبانه كشيد، زيرا مى‏ ديدند معبدى در مقابل خانه عبادتشان بنا شده و مأمن بتهايشان رقيبى پيدا كرده، لذا به تحقير معبد صنعا پرداختند تا آن را از ارزش و اعتبار ساقط سازند و يكى از مردان طايفه كنانه در شبى از شبها، عبادتگاه مسيحيان را نجس و آلوده ساخت. ابرهه چون از اين حادثه آگاه شد غضبناك برآشفت، آتش خشمش شعله كشيد و سوگند ياد كرد كه كعبه را ويران سازد و خانه ابراهيم و اسماعيل را ريشه كن كند و انتقام معبد خود را از عرب بگيرد تا آنها حتى به زور هم كه شده از كعبه روى گردان و متوجه معبد ابرهه گردند.
ابرهه با لشكرى انبوه و تجهيزات كامل آماده جنگ شد و درحالى‏ كه چند فيل سوار پيشاپيش لشكر او در حركت بودند به سوى مكه رهسپار گشت، تا عبادتگاه اعراب را ويران و پناهگاه و كعبه آمال و مركز اجتماع آنها را منهدم سازد.
قبايل عرب چون از اين خبر آگاه شدند سخت متأثر شدند و بر ايشان گران آمد كه يك نفر حبشى بخواهد خانه كعبه را تخريب و مقام خدايانشان را از اعتبار ساقط سازد، لذا يكى از اشراف يمن به نام ذونفر با فراخوانى افراد خويش قوم خود را تحريك كرد و غيرت و حميت آنان را برانگيخت و مردم وطن خود و اعراب ديگر را به نبرد با ابرهه دعوت كرد تا او را از تصميم خود بازدارند، ولى كارى از پيش نبرد و نتوانست در مقابل سپاه ابرهه مقاومت كند و سرانجام سپاهيان او شكست خوردند و خود نيز به اسارت ابرهه درآمد.

 

ابرهه و احضار عبد المطلب‏

مخالفت با ابرهه و مقاومت در برابر سپاه او منحصر به يمن نبود، بلكه غيرت دينى گروهها و قبايل ديگر را نيز به دفاع از خانه خدا و يارى دين خود واداشت و به مبارزه و مقابله با ابرهه پرداختند ولى همگى با شكست مواجه شدند و با تحمل خسارت بازگشتند.
ابرهه مست پيروزى بسوى مكه رهسپار بود و مغرورانه تاج پيروزى بر سر نهاده و مدال موفقيت بر سينه آويخته بود، قبايل عرب تسليم وى شده و نمايندگان قبايل نزد وى مى ‏شتافتند و با تواضع، اظهار اطاعت مى ‏كردند و عده ‏اى از ايشان در پيشاپيش لشكر او به عنوان راهنما به راه افتاده بودند تا او را به راهى بهتر و امن‏تر راهنمايى كنند تا براحتى به هدف خود نايل شود.
ابرهه به راهنمايى ابو رغال حركت كرد، تا وارد سرزمين مغمّس (نزديك طائف) شد و در آنجا خود و سپاهيانش منزل گزيدند، سپس ابرهه يكى از سپاهيان خود را مأمور ساخت تا اموال و احشام و شتران اهل تهامه از قريش و غير قريش را جمع كرده و نزد وى آورند. در ميان اين اموال دويست شتر هم از عبد المطلب فرزند هاشم ضبط شد. عبد المطلب در آن زمان، ساقى حجاج‏ « سقايت حاج اين بود كه مويز را داخل آب مى‏ريختند و آن را به زائرين خانه خدا مى‏ دادند » و بزرگ قوم خود بود، لذا مردم قريش و ساير افراد مكه كه از غارت اموال خود باخبر شدند تصميم به جنگ با ابرهه گرفتند ولى چون سپاه انبوه او را ديدند، دريافتند كه توان مقاومت در برابر ابرهه را ندارند، پس از جنگ صرف‏نظر كردند و ناچار با تسليم در برابر حوادث مجبور به تحمل ظلم و ستم او شدند.
در اين زمان كه قريش در نگرانى و پريشانى خاطر بودند يكى از سران لشكر ابرهه وارد مكه شد و گفت: پيشوا و بزرگ اين شهر كيست؟ مردم مرد مسيحى را نزد عبد المطلب بردند، چون در مقابل عبد المطلب قرار گرفت، گفت: پادشاه مى ‏گويد، من قصد جنگ با شما را ندارم و تنها براى انهدام خانه كعبه به اين سرزمين آمده‏ام و اگر شما در اين راه مانع و مزاحم ما نشويد، خونى از شما ريخته نمى‏ شود و طبق فرمان‏ اگر قصد جنگ با ما را نداريد، بايد شما را نزد او ببرم.
عبد المطلب پاسخ داد: به خدا سوگند ما در صدد جنگ با او نيستيم و توان مقابله با او را هم نداريم.
نماينده ابرهه گفت: پس همراه من بيا تا نزد ابرهه برويم.
عبد المطلب با تنى چند از پسرانش و برخى بزرگان مكه و صاحب‏نظران قوم حركت كردند تا به مقر لشكر ابرهه رسيدند.

 

كعبه هم خدايى دارد

آنگاه كه عبد المطلب وارد خيمه ابرهه شد، پادشاه حبشه را خبر دادند كه وى بزرگ قريش است، همان كسى كه مردم شهر و وحوش اين منطقه را خوراك مى ‏دهد.
ابرهه چون عبد المطلب را كه مردى قوى هيكل و خوش ‏سيما و داراى هيبت و وقار بود، ديد مقدمش را گرامى داشت و او را بسيار محترم شمرد و در جوار خود روى تخت نشاند و با او به صحبت پرداخت و از حوائجش جويا شد.
عبد المطلب گفت: سپاهيان تو شترهاى مرا ضبط كرده‏ اند، فرمان بده تا آنها را بازگردانند.
ابرهه گفت: من چون هيكل و هيبت شما را ديدم تحت تأثير قرار گرفتم و تو را مرد بزرگى پنداشتم ولى اكنون كه با تو صحبت كردم و خواهش تو را شنيدم، ارزش تو در نظرم فروكاست. در اين موقع حساس تو چگونه درباره دويست شتر خود سخن مى‏ گويى، درحالى‏ كه كعبه عبادتگاه تو و پدرانت در آستانه تخريب و انهدام است! من آمده‏ام تا آن را ويران كنم، آيا درباره آن سخنى ندارى؟!
عبد المطلب گفت: «انى انا رب الابل و انّ للبيت رباً سَيمنعه»«من صاحب شترهايم هستم و خانه هم خدايى دارد كه از آن محافظت مى‏ كند!».
ابرهه گفت: خداى خانه نمى‏ تواند از تصميم من جلوگيرى كند.
عبد المطلب پاسخ داد: اينك اين شما و اين خانه خدا.
ابرهه دستور داد، تا عبد المطلب را خشنود سازند و شترهايش را به او بازگردانند.
بزرگان مكه به ابرهه گفتند: حاضريم يك سوم ثروت تهامه را به تو بدهيم تا از تخريب كعبه صرف‏نظر كنى، ولى ابرهه حاضر نشد كوچكترين سخنى در اين‏باره بشنود و هيچ فديه ‏اى را براى رهايى كعبه نپذيرفت. بزرگان مكه كه از اين حادثه مهم بسيار ناراحت و متأثر بودند با نوميدى كامل و درحالى‏ كه آثار شكست در صورت آنها هويدا بود، به سوى مكه بازگشتند.
عبد المطلب چون بازگشت براى حفظ جان مردم به آنان سفارش كرد كه از مكه خارج شوند و به دره‏ هاى اطراف پناه ببرند. راستى اين شب، بسى طولانى و ظلمانى بود. شبى كه مردم تصميم گرفتند شهر خود را ترك كنند درحالى ‏كه به آنچه بر سر كعبه و مكه خواهد آمد مى ‏انديشيدند، شيون و فرياد از هر سو به گوش مى ‏رسيد و مردم با ترس و هراس به كوه پناه مى ‏بردند و ناله ‏زنان و گريه كودكان و فرياد شتران و صداى گوسفندان صحنه رقت‏بارى را ايجاد كرده بود.
عبد المطلب در ميان ناله و فرياد و غوغاى مردم باتفاق عده‏ اى از سران قريش به سوى خانه خدا رفت، حلقه درب كعبه را در دست گرفت و مشغول دعا و تضرع شد و سپس همگى دست به دعا برداشتند و پيروزى بر ابرهه و سپاهيانش را از خدا خواستند و با ناله و تضرع از خدا خواستند خانه خود را حفظ كند، سپس عبد المطلب و همراهان بازگشتند و مانند ساير مردم به سمت كوه رفتند و منتظر ماندند تا شاهد معامله ابرهه با كعبه و خدا با سپاه ابرهه باشند.
چون مردم مكه شهر را ترك كردند، زمان ورود لشكر ابرهه فرارسيد. لشكر انبوه و فيل‏ سواران آماده حركت شدند، ابرهه لشكريان و فيلهاى خود را مهيا كرد و از سربازان خود سان ديد، ولى در اين حال خدا دسته‏ هايى از پرندگان را به سوى آنان اعزام داشت كه در منقار آنها سنگريزه ‏اى بود و هر پرنده بالاى سر يكى از سپاهيان ابرهه به پرواز درآمد و سنگريزه خود را بر سر او فرود مى ‏آورد و بقدرت خدا استخوان سرهايشان خرد و گوشت اندامشان متلاشى مى‏ گشت و آنها را در دم هلاك مى‏ كرد و بصورت اجسادى بى ‏جان و خون‏ آلود بر زمين مى‏ افكند.
چون ابرهه نيز به بلاى سپاهيان خود گرفتار شد و سنگريزه ‏اى به سرش اصابت‏ كرد ترس وجود او را فراگرفت و فرمان عقب ‏نشينى را صادر كرد و دستور داد: هر كس زنده مانده است راه يمن را پيش گيرد. وى پس از اينكه تعداد كثيرى از سربازان خود را از دست داد و لشكرش متفرق و منهدم شدند با معدود نفرات باقيمانده به صنعا بازگشت و در پايتخت خود توان مقاومت در برابر آن زخم را از دست داد و در نهايت بدبختى جان داد.
خدا بدين طريق كعبه را براى قريش حفظ كرد و زعامت آنان را براى ايشان باقى گذاشت و اين داستان عجيب مقام و منزلت كعبه را افزود و درس عبرتى شد براى كسانى كه به فكر تجاوز و تعدى به خانه خدا هستند و اهل مكه را نيز برآن داشت تا بيش از پيش حرمت آن را مرعى دارند.
داستان اصحاب فيل، حادثه ‏اى بود كه از رسالت محمد (صلّى اللّه عليه و اله) خبر مى ‏داد و جهان را براى بعثت رسول خاتم كه از طايفه محترم قريش بود و در سايه خانه خدا نشو و نما خواهد كرد، مهيا مى ‏ساخت و سرنوشت فيل‏ سواران از عجيب‏ترين حوادث دنياست، زيرا خدا فيل‏ سواران را با شكست و زيان مواجه ساخت و اعراب مدتى اين سال را مبدأ تاريخ خود قرار دادند (570 ميلادى) و نسلهاى پى ‏درپى اين حادثه زبانزد خاص و عام شد.
در همين سال جهان به نور ولادت حضرت ختمى مرتبت محمد مصطفى (صلّى اللّه عليه و اله و سلّم) منور گشت.
و مولوى چه نيك مى‏ گويد:
جمله ذرات زمين و آسمان‏                لشكر حقند گاه امتحان‏
آب را ديدى كه در طوفان چه كرد؟     باد را ديدى كه با عادان چه كرد؟
و انچه آن بابيل با آن پيل كرد           وانكه پشه كله نمرود خورد
سنگ مى ‏باريد بر اعداء لوط            تا كه در آب سيه خوردند غوط
 گر بگويم از جمادات جهان‏             عاقلانه يارى پيغمبران‏
مثنوى چندان شود كه چل شتر          گر كشد عاجز شود از بار پر

 

نويسنده: محمد احمد جاد مولى
           مصطفى زمانى‏

 

منابع: 

کتاب «قصه هاى قرآنى (تاريخ انبياء)»، ص 381