تحلیل علمى ربا و مفاسد اجتماعى و اقتصادى آن
انسان در زندگيش همّى و هدفى جز اين ندارد كه آنچه مى كند به نحوى باشد كه كمالات وجوديش را به دست آورد، و به عبارتى ديگر حوائج ماديش را برآورده سازد، پس انسان عملى را كه انجام مى دهد به وجهى ارتباط و تعلق به ماده دارد، ماده اى كه حاجت زندگيش را بر مى آورد، پس انسان مالك عمل خويش است، قهرا آن ماده اى را هم كه روى آن عمل كرده، مالك است؛
حال چه اينكه عمل او فعل باشد يا انفعال، چون در نظر يك انسان اجتماعى، عمل او عبارت است از رابطه اى كه او با ماده دارد، و بر آن رابطه اثر بار مى شود.
ساده تر بگويم: وقتى انسان در ماده اى عمل مىكند، آن ماده را به خود اختصاص مى دهد، و اين همان ملكيت اعتبارى يعنى جواز تصرف است، اين عقيده اى است كه يك انسان اجتماعى به آن پاىبند است و عقلا هم همين را جايز مىدانند، و انسان را در اين اعتقادش تخطئه نمىكنند.
ليكن از آنجايى كه يك فرد از انسان نمىتواند با عملكرد خودش تمامى حوائج زندگى خود را برآورد، همين معنا او را وادار كرده تا اجتماعى تعاونى تشكيل دهد و در نتيجه هر انسانى از دستاورد عمل خود استفاده كند، و ما زاد آن را در اختيار ديگران قرار داده، در مقابل، از دستاورد ديگران، ساير حوائج خود را برآورد، در نتيجه ناگزير شد تا با همنوعان خود مبادله و معاوضه را آغاز كند، و سرانجام، قرار بر اين شد كه، هر فرد از انسان در يك و يا چند رشته عمل كند، و از اين راه و يا راهها چيزهايى را مالك شود، و از آنها آنچه خودش احتياج دارد مصرف كند، و بقيه را با ما زاد از دستاوردهاى ديگران معاوضه نمايد، و نياز خود را از آنها تامين نمايد، و اصل و ريشه معاملات و معاوضات همين است.
ليكن چند چيز باعث شد تا در مساله معاملات اشكال پديد آيد، يكى اينكه كالاهايى كه در اثر عملكرد انسانها به دست مى آيد يك جور نيست، و به تمام معنا با هم تفاوت دارند؛
دوم اينكه احتياج انسانها به همه آنها يكسان نيست. نسبت به بعضى احتياج شديد و نسبت به بعضى ديگر كم است؛
سوم اينكه همه آن كالاها هميشه به يك اندازه موجود نيست، بعضى از آنها كمتر يافت مىشود، مثلا انسان ميوه را مىخواهد براى خوردن، و الاغ را براى بار بردن، و آب را براى نوشيدن و طلا و جواهرات را براى زينت دادن و به گردن انداختن و يا انگشتر نمودن و آن را در انگشت كردن و ... و اينها هر كدام براى خود ارزش و قيمتى جداگانه دارد، و نسبتشان به يكديگر مختلف است.
اين اشكال بشر را وادار كرد تا براى هر چيزى قيمتى معين كند، و معيار قيمت را پول قرار داد، يعنى درهم و دينارى درست كرد، و بهاى هر چيزى را با آن سنجيد، و اين عمل را در اصل با فلزات كمياب مانند طلا و نقره انجام داد، آن را اصل و معيار همه ارزشها كرد، و بقيه كالاها و اجناس را با آن سنجيد، هم چنان كه همه وزنها (مثل گرم و مثقال و غيره) با يك معيار كلى (كيلو) سنجيده مى شود، در نتيجه يك واحد از پول طلا معيارى شد كه بهاى تمامى كالاها را با آن معين و نسبت اشياء به يكديگر را نيز با همان معيار معلوم كنند.
ليكن كار به اينجا خاتمه نمىيافت، براى اينكه لازم بود مقياسهاى مختلفى براى هر كالايى نيز معين كنند، مثلا واحدى براى طول از قبيل ذرع و متر و امثال آن، و واحدى براى حجم چون كيل و ليتر و امثال آن، و واحدى براى سنگينى چون من و كيلو و تن و خروار و نخود و امثال آن، درست كند، در اين هنگام است كه تمامى نسبتها معلوم مىشود، و اشتباهى باقى نمى ماند و معلوم شد كه مثلا يك قيراط از الماس برابر چهار دينار از طلا و فلان مقدار از آرد گندم يا ميوه يا چيز ديگر است، و يك من گندم برابر مثلا ده دينار پول يا فلان مقدار شكر و فلان مقدار از چيز ديگر است، و روشن شد كه قيراطى از الماس برابر است با چهل من آرد، و همچنين معلوم شد كه هر چيزى برابر چه مقدار از چيز ديگر است.
بشر بعد از اين مراحل علاوه بر طلا و نقره پولهايى ديگر از مس و برنز و اسكناس و تمبر درست كرد، كه شرح مفصل آن را كتابهاى اقتصاد شرح داده، و بعد از اين مرحله كار ديگرى صورت گرفت، و آن اين بود كه (چون مردم نمى توانستند كالاى خود را به راه دور برده، و آنچه را كه مىخواهند، از راهى دور تهيه كنند) به ناچار راههايى براى كسب و تجارت باز شد، و هر كاسب يا تاجرى مخصوص تهيه كالايى شد، تا آن را با نوعى ديگر مبادله و معاوضه كند، و از اين راه سودى به دست آورد، و اين سود نوعى زيادى است كه در قبال آنچه مى دهد مى گيرد.
اين اعمال و رفتارى بود كه انسان براى رفع حوائج زندگى خود پيش گرفته، و در آخر، مساله به اينجا منجر شد كه به دست آوردن نيازهاى زندگى دائر مدار پول باشد، و به نظر چنين رسيد كه هر كس پول چيزى را دارد گويا، خود آن را دارد (و خلاصه هدف و وسيله به يكديگر مشتبه شد) و مردم چنين پنداشتند كه پول همه چيز است، چون وقتى پول باشد همه چيز هست، و اگر آدمى به پول دست يابد به همه چيز دست يافته، و هر چيزى را كه مورد حاجت و يا لذت باشد مىتواند تهيه كند، و چه بسا كه پول را هم كالا حساب كردند و پول دادن و پول گرفتن را نوعى كاسبى به حساب آوردند، و دارنده اين شغل را صراف ناميدند.
از آنچه گذشت روشن شد كه اصل معامله و معاوضه نخست بر اين قرار گرفته بود كه متاعى را كه مورد حاجت نيست با متاعى ديگر كه مورد حاجت است معاوضه كنند، و سپس به اينجا كشيده شد كه متاعى را با پول معاوضه كنند نه به ملاك احتياج، بلكه به ملاك كاسبى و بهره گيرى، و اين مغايرت و اختلاف ميان آنچه مىدهند با آنچه مى گيرند، اصلى است كه حيات جامعه بر آن استوار است.
و اما دادن يك جنس و عينا همان را گرفتن، اگر بدون زيادى باشد چه بسا عقلا آن را در پاره اى موارد كه احتياج به اين كار هست امضا بكنند، چون ممكن است من امروز به گندم احتياج نداشته باشم، و وسيله نگهداريش را هم نداشته باشم، گندم خود را به ديگرى بفروشم و بهمين مقدار، دو ماه ديگر تحويل بگيرم، و يا اغراض ديگرى در زندگى برايم پيش بيايد كه براى تامين آن جنسى را به عين همان جنس و به همان مقدار بفروشم، و اما اگر با زياده از عين جنس صورت بگيرد، كه همان ربا و ربح باشد، بايد ببينيم كه چه نتايجى به بار مىآورد (و با در نظر گرفتن آن نتايج ببينيم عقل چنين معامله اى را تجويز مىكند يا خير" مترجم").
منظور ما از كلمه "ربا" تبديل جنسى است به مثل همان جنس با مقدارى زيادتر، مثلا فروختن ده من گندم به مدت پنج ماه به مبلغ دوازده من گندم، و نظير اينها، و ربا وقتى متصور است كه خريدار ده من و يا قرض گيرنده آن در شدت فقر و احتياج باشد، (و گرنه به قول معروف پول گرد را به بازار دراز مىبرد، و قوت زن و فرزند خود را مى خريد" مترجم") و معناى فقير كسى است كه درآمدش برابر حوائجش نباشد، مثلا در هر روز بطور متوسط ده تومان به دست آورد، در حالى كه به بيست تومان محتاج باشد، از همين جا است كه سرمايه زندگى چنين فردى رو به نقصان مى گذارد، و زمانى طولانى نمى گذرد كه تمامى آنچه تا كنون كسب كرده همه را از دست مىدهد، و قدرت پرداخت آنچه را قرض گرفته ندارد، از او عدد بيست را مطالبه مىكنند، در حالى كه او هيچ چيز ندارد، حتى عدد يك را هم فاقد است، پس دارايى چنين كسى مساوى با منهاى بيست است و اين همان هلاكت و بدبختى در زندگى است.
اين وضع كسى است كه به ناچار تن به ربا مىدهد، و اما رباخوار؟ او هم صاحب ده تومان خود مىشود، و هم ده تومان آن بيچاره اى كه از وى قرض گرفته، پس در هر معامله اى مال دو طرف در يك طرف جمع مىشود، و طرف ديگر بدون مال مىماند، و اين به آن جهت است كه رباخوار ده تومان دوم را بدون عوض گرفته است.
پس سرانجام ربا از يك سو مستلزم نابودى طبقه فقير است، و از سوى ديگر جمع شدن اموال نزد طبقه سرمايه دار، و معلوم است كه يكى از نتايج اين وضع همانا حكومت و فرمانروايى ثروتمند رباخوار بر جان و مال و ناموس مردم است، چون با داشتن قدرت مالى هر كارى را در راه به دست آوردن خواستها و لذتهايش مى كند و غريزه استخدام، اين بىبندوبارى را برايش توجيه مىكند، و نتيجه ديگرش دشمنى طبقه فقير نسبت به طبقه ثروتمند است، او را وامىدارد تا به منظور دفاع از جان خود و از زندگى تلختر از زهرش و به هر طريقه اى كه دستش برسد از آن طبقه انتقام بگيرد، و هرج و مرج و فساد نظام زندگى بشر و به دنبالش هلاكت بشريت و نابودى تمدن از همين جا شروع مىشود.
البته اين نيز هست كه هر رباخوار نمىتواند تمامى طلبهاى خود را وصول كند، براى اينكه همه بدهكاران كه بدهى هايشان مثل برف انبار شده، نمىتوانند دين خود را بپردازند، هر چند هم بخواهند بپردازند.
البته اينها همه در باره رباى معمولى ميان اغنيا و فقرا بود، و اما رباهاى ديگر مثلا رباى تجارتى كه اساس كار بانكها است، و رباى قرض و تجارت كردن با پول، كمترين ضررش اين است كه باعث مىشود اموال به تدريج يك جا يعنى در طرف بانكها جمع شده، سرمايه هاى تجارتى از حد و حساب بيرون رود، و بيش از آن حدى كه بر حسب واقع بايد نيرومند شود، نيرومند گردد، و چون طغيان، اثر حتمى قدرت خارج از حد است، در ميان همين قدرتها تطاول و درگيرى ايجاد شده، يكى مىخواهد ديگرى را در خود هضم كند، و سرانجام همه اين قدرتها نزد آنكه نيرومندتر از همه است تمركز مىيابد، و پيوسته فقر عمومى در ميان بشر گسترش يافته، و ثروت انحصارى اقليتى قرار مىگيرد، و همان هرج و مرجى كه گفتيم پديد آيد.
دانشمندان اقتصاد شكى در اين ندارند كه تنها علت شيوع كمونيسم در جهان، و پيشرفت مرام اشتراكى، همين تراكم فاحش ثروت نزد افرادى انگشتشمار است، البته خودنمايى و تظاهر اين افراد به مزاياى زندگى نيز بى اثر نيست، و آتش كينه محرومان را تيزتر مىكند، محرومينى كه اكثريت بشر را تشكيل مىدهند، و از حياتىترين حوائج زندگى محرومند، و طبقه ثروتمند همواره ايشان را با كلماتى از قبيل "تمدن"، "عدالت"، " حريت"، " تساوى حقوق" و ... فريب داده، به زبان چيزهايى مىگويند كه در دلهايشان نيست منظورشان از الفاظى كه مىگويند ضد معانى آنها است، گمان مىكنند با اين دروغها و فريبكاريها به هدفهاى نامقدس خود كه بيشتر خوردن، و طبقه فقير را بيشتر ذليل كردن و بر آنان بيشتر حكومت كردن است خواهند رسيد، و به زورگويى بيشترى به آنان خواهند پرداخت، و مىپندارند كه اين راه تنها وسيله و راه سعادت آنان در زندگى است، و ليكن امروز دستگيرشان شده كه آنچه را مايه سعادت خود مىپنداشتند به ضررشان تمام شد، و نقشه هايى كه براى به شيشه كردن خون بينوايان كشيدند دامهايى بود كه اول خودشان در آن افتادند، آرى: "وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" عليه خدا نقشه مىكشند خدا هم نقشه مىكشد با اين تفاوت كه او بهترين نقشه كشندگان است، (چون خدا دشمن خود را به دست خود او نابود مىكند " ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى" .
و يكى از مفاسد شوم ربا اين است كه راه گنجينه كردن و اندوختن ثروت را آسان نمود، در سابق اگر كسى مىخواست پولى را پنهان كند هيچ تامينى از محفوظ ماندنش نداشت، ولى امروز ميليونها ريال پول را در مخازن بانكها ذخيره مىكنند، و آن را در خريد و فروش (و كارهاى توليدى) از جريان مىاندازند، و خود بر اريكه بطالت و عياشى تكيه مىزنند، و ميليونها انسان را از كارهاى توليدى كه فطرت انسان را به آن وا مىدارد محروم مىسازند، آرى حيات بشر بر كار و كوشش استوار است، و ربا باعث مىشود كه عدهاى به خاطر ثروت بسيار و بى نيازى بيرون از حد كار نكنند، و عدهاى ديگر نيز به خاطر محروميت، از كار محروم باشند.
گفتار غزالى پيرامون طلا و نقره و معاملات ربوى در آنها
غزالى در باب شكر از كتاب احياء العلوم خود مى گويد: يكى از نعمتهاى خداى تعالى، خلقت" درهم" و" دينار" است، كه قوام زندگى دنيا بر آن دو است اگر چه درهم و دينار دو موجود جامد هستند و در خود آنها فائدهاى نيست، و ليكن با اينحال مورد حاجت خلق است، چون تمامى انسانها محتاج به مواد بسيارى از خوردنيها و پوشيدنيها و ساير حوائج هستند و بسيار مىشود كه انسان به چيزى نيازمند است كه ندارد، و در عوض چيزى دارد كه احتياجى به آن ندارد، مثلا شخصى زعفران دارد، ولى مركبى كه بر آن سوار شود ندارد، و شخصى ديگر مركب دارد، و احتياجى به آن ندارد، در عوض به زعفران محتاج است، اينجا است كه پاى مبادله به ميان مىآيد، يعنى اين دو ناگزير به معاوضه مىشوند.
از سوى ديگر مقدار عوض بايد معين شود، يعنى هرگز يك صاحب شتر حاضر نيست كه شتر خود را بدون حساب با زعفران معاوضه كند، زيرا مناسبتى ميان شتر و زعفران نيست تا مثلا گفته شود به اندازه وزن شتر زعفران بگيرد، و يا پوست شترى را از زعفران پر كنند و به او بدهند، و همچنين است كسى كه خانه اى را با پارچه اى معاوضه مى كند، و يا برده اى را با گيوه و يا چكمه معاوضه مىكند و يا آرد مىدهد تا الاغى بگيرد، با در نظر گرفتن اينكه اين اشيا هيچ تناسبى با هم ندارند، و معلوم نيست كه يك شتر مساوى با چقدر زعفران است، در نتيجه مشكل بسيار بزرگى در امر معاملات پيش آمد، و بشر محتاج شد به اينكه حد وسطى در بين اجناس متفرق و نامربوط به هم، پيدا كند، و با آن حد متوسط بها و رتبه و منزلت هر چيزى را دريابد، و بعد از معين شدن ارزش هر كالايى بفهمد كه كدام مساوى و كدام غير مساوى است.
خداى تعالى به همين منظور درهم و دينار يا به عبارت ديگر طلا و نقره را خلق كرد، تا حاكم و حد متوسط ميان اموال باشند، و هر مالى را با آن دو بسنجند، مثلا بگويند اين شتر صد دينار مىارزد، و صد دينار زعفران فلان مقدار مىشود، پس فلان مقدار از زعفران برابر يك شتر است، براى اينكه هر دو برابر صد دينار هستند.
و اگر اين غرض با طلا و نقره انجام شد، براى اين بود كه براى بشر هيچ نفع و غرضى در خود آن دو نيست، نه خوردنى است، و نه پوشيدنى، و نه غير آن، و اگر خدا چيز ديگر را حد متوسط قرار مىداد كه احيانا خود آن چيز متعلق غرض واقع مىشد، چه بسا باعث مىشد اين غرض براى صاحبش موجب مزيتى شود، در حالى كه آن طرف ديگر كه به خود آن چيز غرضى ندارد اين ترجيح را نداشته باشد، در نتيجه باز هم نظام قيمتگذارى به هم مى خورد، و بهمين جهت خداى تعالى طلا و نقره را خلق كرد كه خود آنها متعلق غرض نيستند، اينجا بود كه طلا و نقره در بين مردم متداول شد، و ميان اموال به عدالت حكم كردند.
حكمت ديگرى كه در خلقت طلا و نقره هست اين است كه اين دو فلز وسيلهاى است براى به دست آوردن هر چيزى كه به آن احتياج باشد، چون اين دو، فلزى كمياب هستند، و خود آنها متعلق هيچ غرضى قرار نمىگيرند.
و ديگر اينكه نسبت تمامى اموال با آن دو مساوى است، پس هر كسى آن دو را داشته باشد گويى همه چيز را دارد، ولى اگر كسى يك مقدار پارچه داشته باشد، تنها يك جامه دارد نه همه چيز، و اگر صاحب جامه احتياج به غذا پيدا كند به آسانى نمىتواند نان نانوا را با جامه خود معاوضه كند، چون بسيار مىشود كه نانوا احتياجى به جامه ندارد، بلكه مثلا او فعلا محتاج به يك گاو است، (پس او ناچار بايد جامه را به دارنده گاوى كه محتاج به جامه است بدهد، و گاو او را گرفته به صاحب نان بدهد، و از او نان بگيرد، و چنين چيزى به سهولت انجام نمىشود" مترجم")، ناگزير محتاج است به چيزى كه اگر آن را داشته باشد مثل اينكه همه چيز را دارد، و حتما آن چيز بايد از نظر شكل و صورت داراى خاصيت نباشد، و از نظر كانه همه چيز باشد، چون چيزى مىتواند نسبت متساوى با اشياى مختلف داشته باشد كه خودش صورتى خاص نداشته باشد، نظير آينه كه خودش هيچ رنگى ندارد، ولى همه رنگها را نشان مىدهد، طلا و نقره هم همينطورند، يعنى خودشان به آن جهت كه طلا و نقرهاند نه غذا هستند، نه دوا، و نه غير آن، ولى وسيله اى براى به دست آوردن هر غرضى واقع مىشوند.
مثال ديگر طلا و نقره حروفى چون (از- تا- در- بر) و امثال آن است كه خودشان معنايى ندارد، ولى اگر با غير خود تركيب شده و جمله تشكيل شود معنا مى دهند.
اين بود دو تا از حكمتهايى كه در خلقت طلا و نقره است، البته حكمتهاى ديگرى نيز هست كه اگر بخواهيم همه را ذكر كنيم طولانى مىشود.
غزالى سپس مطلبى ديگر اضافه مىكند، كه حاصلش اين است: طلا و نقره از آنجا كه به خاطر حكمتهاى نامبرده از نعمتهاى خداى تعالى هستند، اگر كسى در آن دو عملى انجام دهد كه منافى با حكمتهايى باشد كه در خلقتش منظور بود، در حقيقت به نعمت خدا كفر ورزيده است.
و از اين بيان نتيجه گرفته كه پس ذخيره كردن طلا و نقره ظلم، و باعث ابطال حكمتى است كه در خلقت آن دو است، براى اينكه ذخيره كردن طلا و نقره، زندانى كردن حاكمى است كه بايد بين مردم حكومت كند، وقتى با زندانى كردن آن از حكومتش جلوگير شد، هرج و مرج بين مردم پيدا مىشود، چون ديگر كسى نيست كه مردم به عنوان داورى عادل به وى مراجعه كنند.
آن گاه اين نتيجه را هم گرفته كه تهيه كردن ظرفهاى طلايى و نقرهاى حرام است، چون معناى اين عمل اين است كه به طلا و نقره نظرى استقلالى داشته باشيم، در حالى كه طلا و نقره مقصود با لذات نيستند بلكه براى ساير اغراض، به كار مىروند و خلاصه هدف نيستند، بلكه وسيله اند، و چنين عملى ظلم است، و مثل اين مىماند كه اهل يك كشور حاكم خود را به بافندگى وادارند، يا به گرفتن ماليات گمرگ و ساير كارهايى كه طبقات بى سواد و ناآگاه هم مىتوانند انجامش دهند.
نتيجه ديگرى از بيان خود گرفته و آن حرمت معاملات ربوى در خصوص درهم و دينار است، و گفته است: اين عمل كفر به نعمت خدا و ظلم است، براى اينكه ظلم عبارت است از اينكه چيزى را در غير آن مورد كه براى آن خلق شده، مصرف كنند، و طلا و نقره خلق شده اند تا وسيله باشند نه هدف، چون غرضى كه در خود آنها نيست تا هدف قرار گيرد، پايان گفتار غزالى. ما در گفته غزالى نقطه نظرهايى داريم هم در اساسى كه در براى بحث پى ريزى كرده، و هم در بنائى كه روى آن پايه چيده، و نتايجى كه از آن بحث گرفته است.
اشكالاتى بر نظريات غزالى در باره طلا و نقره و مساله ربا
اما نقطه نظر ما: در اساسى كه غزالى براى بحث ريخته چند اشكال است:
اول اينكه: اگر مطلب آن طور باشد كه وى گفته، يعنى "خلقت طلا و نقره براى اين بود كه وسيله باشد نه هدف، و هيچ غرضى در خود آنها نيست"، چگونه ممكن است چيزى كه خودش ارزش ندارد، وسيله ارزيابى چيزهاى ديگر شود، و چگونه ممكن است چيزى اجناس و كالاها را با معيارى اندازه گيرى كند، كه خودش آن معيار را ندارد، آيا ممكن است طول مسافت بين دو نقطه را با چيزى به دست آورد كه خودش طول ندارد؟ و يا سنگينى و وزن يك گونى برنج را با چيزى معين كرد كه خودش وزن ندارد؟
اشكال دوم اينكه: خودش از يك طرف ميگويد: هيچ غرضى در خود طلا و نقره نيست، از طرفى ديگر مىگويد طلا و نقره كمياب هستند، و اين تناقضى است آشكار، براى اينكه كمياب بودن تصور ندارد مگر در چيزى كه مردم آن را طالبند، عزت وجود بدون مطلوبيت تصور ندارد.
اشكال سوم اين است كه: اگر طلا و نقره مقصود بالذات نباشند بلكه مقصود للغير باشند، بايد بين طلا و نقره فرقى نباشد، و هر دو يك قيمت داشته باشند، و حال آنكه مىبينيم عقلا، بهاى نقره را كمتر از طلا اعتبار كرده اند.
اشكال چهارم اينكه: در اينصورت بايد ساير پولها چه مسى و چه كاغذى با طلا و نقره يك ارزش داشته باشد، و نيز بايد جنسها بهاى جنس ديگر قرار نگيرند با اينكه ما با چرم، نمك و يا چيز ديگر مىخريم.
و اما نقطه نظرهاى ما در نتايجى كه از بحث گرفته:
1- اينست كه حرمت ذخيره كردن طلا و نقره براى اين نيست كه اين عمل طلا و نقره را مقصود بالذات مىكند، و به آن دو ارزشى استقلالى مىدهد، بلكه از آيه شريفه:" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ، وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." برمىآيد كه علت آن محروميت فقرا از روزى خوردن است، يعنى طلا و نقره بايد در راه برآوردن حوائج كه خود نياز به كار و فعاليت دارد مصرف شود، و فقرا آن را در برابر سعى و كوشش خود بگيرند، و در راه تامين حوائج شخصى خود مصرف كنند، كه توضيح بيشترش در تفسير آيه نامبرده كه آيه 35 از سوره توبه است خواهد آمد.
2- اينكه وى ساختن و مصرف كردن ظرفهاى طلايى و نقره اى را از اين جهت حرام دانست كه ظلم و كفر به نعمت خدا است، اگر علت حرمت نامبرده اين باشد بايد گلوبند و دستبند طلايى و نقره اى زنان نيز حرام باشد، چون اين عمل هم طلا و نقره را مقصود بالذات مىكند، و نيز بايد خريد و فروش طلا و نقره نيز حرام باشد، و حال آنكه در شرع اسلام اينگونه اعمال نه ظلم خوانده شده و نه كفر، و نه معامله طلا به نقره و زيور كردن به آن دو حرام شده است، پس علت چيز ديگرى است.
3- اينكه مفسده اى كه براى ربا ذكر كرد و حرمت ربا را به خاطر آن مفسده دانست در تمامى معاملاتى كه روى نقدينه ها انجام مىگيرد هست، هزار تومان پول مسى دادن و هزار و صد تومان گرفتن همين مفسده را دارد، پس چرا غزالى مساله را منحصر در طلا و نقره كرد، و نيز ده من گندم دادن و يازده من گندم گرفتن نيز حرام است، و انحصارى به طلا و نقره ندارد، پس گفتار وى نه جامع است نه مانع، اما جامع نيست براى اينكه شامل رباى در گندم و جو و ساير چيزهايى كه قابل وزن و پيمانه كردن هستند نمىشود، و اما مانع نيست براى اينكه شامل استعمال گلوبند و ساير زيور آلات مىشود، و حال آنكه نبايد بشود.
از همه اينها گذشته، علت حرمت ربا در خود آيه شريفه آمده مىفرمايد:" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ، وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ، فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ" و ربا را عبارت دانسته از زياد شدن اموال مردم، و ضميمه كردن اموال ديگران به مال افرادى انگشت شمار و اين همان است كه ما در بيان خود آورديم، و گفتيم همانطور كه تخم گياه موادى را از زمين بعنوان تغذيه مىگيرد، و ضميمه خود مى كند، و بزرگ مىشود، همچنين رباخوار اموال مردم را ضميمه مال خود نموده، لذا از مال مردم كم و به مال او افزوده مىشود تا جايى كه اكثريت مردم تهى دست، و رباخوار صاحب اموالى متراكم گردد، و با اين بيان روشن مىشود كه مراد از جمله:
" وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ، لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ ..." اين است كه نه شما به مردم ظلم كنيد و نه از طرف مردم و يا از ناحيه خدا به شما ظلم شود، پس ربا ظلم به مردم است.
نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. ( 1) سوره آل عمران 3 آيه 54
2. ( 1) سرانجام بدكاران بدى است، و خداى سبحان بهتر مىداند كه عاقبت اين نشانه بشر چيست، و در اثر رباخوارى در آينده زندگيش به چه بلاهايى مبتلا مىشود." سوره روم آيه 10"
3. ( 1) سوره توبه 9 آيه 34
4. ( 1) سوره روم آيه 39
ترجمه تفسير الميزان : آيه 275 سوره بقره