نام نوح (علیه السلام) بیش از چهل بار در قرآن كريم آمده و در آنها به قسمتى از داستان آن جناب اشاره شده، در بعضى موارد بطور اجمال و در برخى بطور تفصيل، ليكن در هيچ يك از آن موارد مانند داستان نويسان كه نام، نسب، دودمان، محل تولد، مسكن، شؤون زندگى، شغل، مدت عمر، تاريخ وفات، مدفن و ساير خصوصيات مربوط به زندگى شخصى صاحب داستان را متعرض مى شوند به جزئيات آن جناب پرداخته نشده.
علتش هم اين است كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگى فرد فرد مردم و اينكه چه كسى از نيكان و چه كسى از بدان بوده بپردازد.
بلكه قرآن كريم كتاب هدايت است و از امور گذشتگان آنچه مايه سعادت مردم است متعرض مى شود، و براى مردم شرح مى دهد كه حق صريح كدام است تا مردم همان را برنامه زندگى خود كرده و در حيات دنيوى و اخروى رستگار گردند، و بسا مى شود كه به گوشه اى از قصص انبياء و امتهاى آنان اشاره مىكند تا مردم بفهمند سنت و روش خداى تعالى در ساير امتها چه بوده، تا اگر كسى هست كه مشمول عنايت و موفق به كرامت است عبرت بگيرد، و كسى هم كه چنين نيست آن سرگذشتها را بشنود تا حجت بر او تمام شود.
و داستان نوح (ع) در شش سوره از سوره هاى قرآنى بطور تفصيل آمده، و آن سوره ها عبارتند از: 1- اعراف 2- هود 3- مؤمنون 4- شعراء 5- قمر 6- نوح، و از همه اين موارد مفصلتر سوره هود متعرض آن شده، زيرا سرگذشت آن جناب در بيست و پنج آيه يعنى از آيه 25 تا 49 طول كشيده است.
بعثت و رسالت نوح(علیه السلام)
بشر بعد از حضرت آدم (ع) به صورت يك امت ساده و بسيط زندگى مى كرد و فطرت انسانيت خود را راهنماى زندگى خود داشت، تا آنكه رفته رفته روح استكبار در او پيدا شد و گسترده گشت، و در آخر، كارش به استعباد يكديگر انجاميد، بعضى بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زير دستان، ما فوق خود را رب خود پنداشتند و همين پندار، بذرى بود كه كاشته شد، بذرى كه هر زمان و در هر جا كه كاشته شود و سپس جوانه بزند و سبز شود و رشد كند، چيزى به جز دين و ثنيت و اختلاف شديد طبقاتى يعنى استخدام ضعفا بوسيله اقويا و برده گرفتن و دوشيدن افراد ذليل بوسيله قدرتمندان را به بار نمىآورد، آرى همه اختلافها و كشمكشها و خونريزيهاى بشر از آنجا آغاز گرديد.
در زمان نوح (ع) فساد در زمين شايع گشت و مردم از دين توحيد و از سنت عدالت اجتماعى رويگردان شده و به پرستش بتها روى آوردند، و خداى سبحان نام چند بت آن روز را كه عبارت بودند از" ود"،" سواع"،" يغوث"،" يعوق" و" نسر" در سوره نوح ذكر كرده.
فاصله طبقاتى روز به روز بيشتر شد، و آنهايى كه از نظر مال و اولاد قوىتر بودند حقوق ضعفاء را پايمال كردند و جباران، زير دستان را به ضعف بيشتر كشانيده و طبق دلخواه خود بر آنان حكومت كردند.1 در اين زمان بود كه خداى تعالى نوح (ع) را مبعوث كرده و او را با كتاب و شريعتى به سوى آنان گسيل داشت تا از راه بشارت و انذار، به دين توحيد و ترك خدايان دروغين دعوتشان نموده مساوات را در بينشان برقرار سازد. 2
بطورى كه از تمامى آيات مربوط به داستان نوح (ع) بر مىآيد آن جناب همواره قوم خود را به توحيد خداى سبحان و ترك شرك دعوت مىكرد، و بطورى كه از دو سوره نوح و يونس، و سوره آل عمران آيه 19 بر مىآيد آنان را به اسلام مىخواند، و بطورى كه از سوره هود آيه 28 استفاده مىشود از آنان مىخواسته تا امر به معروف و نهى از منكر كنند، و نيز همانطور كه از آيه 103 سوره نساء و آيه 8 سوره شورا بر مى آيد نماز خواندن را نيز از آنان مىخواسته و بطورى كه از آيه 151 و 152 سوره انعام بر مىآيد رعايت مساوات و عدالت را نيز از آنان مىخواسته، و دعوتشان مىكرده به اينكه به فواحش و منكرات نزديك نشوند، راستگو باشند و به عهد خود وفا كنند، و بطورى كه از آيه 41 سوره هود بر مىآيد آن جناب اولين كسى بوده كه مردم را دعوت مىكرده به اينكه كارهاى مهم خود را با نام خداى تعالى آغاز كنند.
از آيات سوره هاى نوح و قمر و مؤمنون بر مىآيد كه آن جناب قوم خود را دائما دعوت مىكرده به اينكه به خداى تعالى و آيات او ايمان بياورند و در اين دعوت منتهاى جد و جهد را به خرج مىداده و شب و روز و آشكارا و پنهان وادارشان مىكرده به اينكه حق را بپذيرند، ولى قومش جز به عناد و تكبر خود نمىافزودند، هر قدر او دعوت خود را بيشتر مىكرده آنان سركشى و كفرشان را بيشتر مىكردند و به جز اهل و اولادش وعده اندكى كه از غير آنان ايمان نياوردند، بطورى كه ديگر از ايمان آوردن سايرين به كلى مايوس گرديد در آن هنگام به درگاه پروردگار خود شكايت برده و از او طلب نصرت كرد.
از آيات سوره عنكبوت بر مىآيد كه آن جناب نهصد و پنجاه سال مشغول دعوت قوم خود بوده، ولى قوم، او را جز به استهزاء و مسخره كردن و نسبت جنون به او دادن عكس العملى از خود نشان ندادند، آنها وى را متهم مىكردند به اينكه منظورش اين است كه به آقايى و سرورى بر ما دست يابد، تا آنكه در آخر از پروردگار خود يارى طلبيد. و از آيات سوره هود استفاده مىشود كه بعد از اين استنصار، خداى تعالى به وى وحى كرد كه از قومش به جز آن چند نفرى كه ايمان آورده اند احدى ايمان نمىآورد، و آن جناب را در باره قومش تسليت گفت و دلگرمى داد، و بطورى كه از آيات سوره نوح استفاده مىشود نوح (ع) قوم خود را به هلاكت و نابودى نفرين كرد، و از خداى تعالى خواست تا زمين را از لوث وجود همه آنان پاك كرده و احدى از آنان را زنده نگذارد، و بطورى كه از آيات سوره هود بر مىآيد خداى تعالى به آن جناب وحى كرد كه زير نظر ما و طبق وحى ما كشتى را بساز.
از آيات سوره هود بر مى آيد كه خداى تعالى به آن جناب دستور داد تا كشتى را با تاييد و تسديد او بسازد، و آن جناب شروع به ساختن آن كرد، كه مردم دسته دسته از محل كار آن جناب گذشته و او را مسخره مىكردند، چون كشتى آب مىخواهد، و كشتى سازى بايد در لب دريا باشد، و آن جناب اين كار را در بيابانى بدون آب انجام مىداد، و همين باعث مىشد كه مردم او را مسخره كنند، و آن جناب در پاسخشان مىفرمود اگر امروز شما ما را مسخره مىكنيد به زودى خواهيد ديد كه ما شما را مسخره مىكنيم و به زودى خواهيد فهميد كه كسى كه دچار عذاب گردد خوار و ذليل و بيچاره مىشود، و عذابى كه مىآيد عذابى است مقيم و غير قابل زوال و نيز از دو سوره هود و مؤمنون بر مىآيد كه خداى عز و جل براى نزول آن عذاب، علامتى قرار داده بود و آن اين بوده كه آب از تنورى بالا مىزند.
نوح (ع) هم چنان كه از سوره هود و مؤمنون استفاده مىشود مشغول ساختن كشتى بود تا اينكه آن را به اتمام رسانيد و امر خداى تعالى مبنى بر نزول عذاب صادر شد، و آن تنور شروع به جوشيدن كرد، در اين هنگام خداوند متعال به آن جناب وحى فرستاد كه از هر حيوان يك جفت نر و ماده سوار كشتى كند و نيز اهل خود را به جز افرادى كه مقدر شده بود هلاك شوند يعنى همسرش كه خيانت كار بود و فرزندش كه از سوار شدن امتناع ورزيده بود و نيز همه آنهايى كه ايمان آورده بودند سوار كند.
و از سوره قمر بر مىآيد همين كه آنها را سوار كرد خداى تعالى درهاى آسمان را به آبى ريزان باز كرد، و زمين را به صورت چشمه هايى جوشان بشكافت، آب بالا و پايين براى تحقق دادن امرى كه مقدر شده بود دست به دست هم دادند.
و نيز از سوره هود استفاده مىشود كه رفته رفته آب زمين را فرا گرفت و بالا آمد و كشتى را از زمين كند، كشتى در موجى چون كوه هاى بلند سير مىكرد، و طوفان همه مردم روى زمين را فرا گرفت و همه را در حالى كه ستمگر بودند هلاك كرد، و خداى تعالى به آن جناب دستور داده بود همين كه در كشتى مستقر شدند خدا را در برابر اين نعمت كه از شر قوم ستمكار نجاتشان داد حمد بگويند و در پياده شدن از او بركت بخواهند، و نوح (علیه السلام) گفت:" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّانا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" 3 و نيز گفت:" رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" 4.
بعضى گفته اند گيريم كه قوم نوح به خاطر گناهانى كه مرتكب شدند غرق گشتند در اين ميان گناه حيوانات روى زمين چه بوده است كه همه گرفتار طغيان آب شدند؟.
اين از بى پايه ترين اعتراضها است، چون هر هلاكتى هر چند عمومى باشد عقوبت و انتقام نيست، زيرا بسيار است حوادث عمومى كه در يك لحظه و يا زمانى كوتاه هزاران هزار انسان و حيوان را در كام مرگ مى برد و اين حوادث كه يا زلزله است و يا طوفان و يا وبا و يا طاعون، حوادثى نادر نيست بلكه بسيار اتفاق افتاده و مى افتد و اين خداى سبحان است كه در مخلوقات خود هر حكمى بخواهد مى راند.
بعد از آنكه طوفان به دليل آيه 77 سوره صافات عالمگير شده و مردم روى زمين همه غرق شدند، خداى تعالى به زمين فرمان داد تا آب خود را ببلعد، و به آسمان نيز فرمان داد تا از باريدن بايستد، آب از ظاهر زمين كاسته شد، و كشتى بر بالاى كوه جودى قرار گرفت و فرمان" وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ- دورى باد بر عليه ستمكاران" صادر شد، آن گاه خداى تعالى به نوح وحى كرد كه: اى نوح! از كشتى پايين آى و با سلامى از ناحيه ما و بركاتى بر تو و امتهايى كه با تواند پياده شو، كه بعد از اين طوفان، ديگر هيچگاه دچار طوفانى عالمگير نخواهند شد چيزى كه هست بعضى از اين نجات يافتگان امتهايى هستند كه خدا در دنيا از متاعهاى زندگى دنيا برخوردارشان مىكند، و سپس عذابى دردناك آنان را فرا مىگيرد، پس نوح و همراهان او از كشتى خارج شده و در زمين قرار گرفتند و خدا را به توحيد و اسلام پرستيدند، و زمين را به ارث دست به دست به ذريه هاى خود سپردند، و خداى سبحان تنها ذريه نوح را باقى گذاشت. 5
نوح (ع) هنگامى كه سوار كشتى مىشد ديد كه يكى از پسرانش سوار نشده، و علتش اين بوده كه به وعده پدرش مبنى بر اينكه هر كس از سوار شدن تخلف كند غرق خواهد شد ايمان نداشته، وقتى چشم نوح به او افتاد كه در كنارى ايستاده، صدا زد كه اى پسرم بيا با ما سوار شو و با كافران مباش. پسر دعوت پدر را اينطور رد كرد كه من به زودى به يكى از كوه ها پناه مىبرم تا مرا از خطر آب حفظ كند. نوح (ع) گفت: امروز هيچ چيزى نمىتواند احدى را از عذاب الهى حفظ كند مگر كسى را كه خدا به او رحم كرده باشد، كه منظورش همان كسانى است كه سوار كشتى بودند- پسر نوح به اين پاسخ پدر توجهى نكرد، و چيزى نگذشت كه موج، بين پدر و پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گرديد.
نوح (ع) هيچ احتمال نمىداد كه پسر در باطن دلش كفر پنهان كرده باشد و تا كنون اگر اظهار اسلام مىكرده از باب نفاق بوده باشد، بر خلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشته، و بطور قطع اگر پسرش را نيز مانند همسرش كافر مىدانسته هرگز تقاضاى نجات او را نمىكرده، براى اينكه اين خود نوح (ع) بود كه از خداى عز و جل درخواست كرد تا ديارى از كفار را زنده نگذارد، و بنا بر حكايت قرآن كريم گفته بود:" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" 6
و نيز خود او بوده كه به حكايت قرآن در دعايش گفته بود:" فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" 7 و چگونه ممكن است خود او با آگاهى از كفر باطنى پسرش مع ذلك نجات او را از خدا بخواهد؟ با اينكه قبلا فرمان خداى تعالى را شنيده بود كه فرمود:" وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" 8.
نوح (ع) با حائل شدن موج بين او و فرزندش و در حالى كه بى خبر از كفر باطنى پسرش بود دچار اندوهى شديد شد، و پروردگار خود را چنين نداء كرد كه:" رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ" پروردگارا اين پسر من از اهل من است و وعده تو، به اينكه اهل مرا نجات دهى حق است و تو احكم الحاكمينى يعنى حكمت از حكم هر حاكم ديگرى متقن تر است، و تو در قضايى كه مى رانى جور و ستم نمى كنى و حكمت ناشى از جهل به مصالح واقعى نيست، بنا بر اين لطف كن و به من خبر ده كه واقعيت فرزند من چيست و با اينكه او اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است؟
در اينجا عنايت الهى شامل حال نوح شد، و نگذاشت بطور صريح درخواست نجات فرزند خود را كند،- و يا به عبارت ديگر درخواستى كند كه به واقعيت آن علمى ندارد- خداى تعالى در پاسخش به وى وحى فرستاد كه اى نوح پسر تو اهل تو نيست، او عمل غير صالحى است، پس زنهار كه مبادا با من در باره نجات او روبرو شوى و درخواست نجات او را بكنى، كه اگر چنين درخواستى كنى درخواستى كرده اى كه به واقعيت آن آگاهى ندارى و من تو را پند مىدهم كه مبادا از جاهلان باشى.
بعد از اين وحى، نوح (ع) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجى گشت كه: پروردگارا من پناه مىبرم به تو از اينكه از تو چيزى بخواهم كه علمى به واقعيت آن ندارم، و از تو درخواست مىكنم كه عنايت شامل حالم بشود و با مغفرتت مرا بپوشانى، و با رحمتت بر من عطوفت كنى، كه اگر غير اين كنى از زيانكاران خواهم شد.
حضرت نوح (علیه السلام) اولين پيغمبر اولوا العزم و از بزرگان انبياء (ع) است، كه خداى عز و جل او و ساير انبياء اولوا العزم را بر تمامى بشر مبعوث كرده و با كتاب و شريعت فرستاده است، بنا بر اين، كتاب او اولين كتاب آسمانى است كه مشتمل بر شرايع الهى است، و شريعت او نيز اولين شريعت خدايى مىباشد.
و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است، چون تمامى افراد بشر امروز از طرف پدر و مادر به آن جناب منتهى مىشوند و همه ذريه آن حضرتند، كه قرآن كريم در باره اش فرمود:" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" 9 و آن جناب پدر بزرگ همه انبياء است، غير آدم و ادريس (ع)، و خداى تعالى در اين باب فرموده:" وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ" 10.
و آن جناب اولين پيغمبرى بوده كه باب تشريع احكام و كتاب و شريعت را گشوده و فتح نمود، و علاوه بر طريق وحى، با منطق عقل و طريق احتجاج با مردم صحبت كرد، بنا بر اين آن جناب ريشه و منشا دين توحيد در عالم است، و بر تمامى افراد موحد عالم كه تا كنون آمده و تا قيامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اويند، و به همين جهت است كه خداى عز و جل او را به سلامى عام اختصاص داده و هيچ كس ديگر را در آن سلام شريك وى نساخت و فرمود:
" سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ" 11.
و باز به همين جهت است كه خداى عز و جل او را از همه عالميان برگزيد و از نيكوكارانش شمرد 12، و او را عبدى شكور خواند 13، و او را از بندگان مؤمن خود دانست 14، و او را عبدى صالح خواند 15.
و آخرين دعايى كه خداى تعالى از آن جناب نقل فرموده اين است كه به درگاه پروردگارش عرضه داشت:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً" 16.
در تورات در" اصحاح ششم از سفر تكوين" در باره آن جناب چنين آمده كه وقتى مردم در روى زمين زاد و ولد را شروع كردند و دخترانى برايشان پيدا شد، پسران خدا- كه منظور پيغمبران هستند- ديدند دختران مردم زيبايند لا جرم از آن دختران هر چه را اختيار مىكردند همسر خود مىساختند.
رب- يعنى خداى تعالى- گفت روح من در انسان دائما داورى نخواهد كرد زيرا كه او نيز بشر است- آزاد است و اراده دارد- و روزگار او به صد و بيست سال رسيده بود، و در زمين طاغوتها در آن ايام بودند- هم چنان كه بعد از آن نيز بوده اند- چون فرزندان خدا (انبياء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران براى آنان اولاد آوردند، و جبارانى پديد آمد كه از همان روزگاران نخستين اسم داشتند.
و چون رب ديد شر انسان در زمين زياد شد و تمامى خاطرات فكرى قلب بشر همه روزه شر شد، رب غصهدار شد كه ديد عمل انسان در زمين اينطور شده، و در قلب خود تاسف خورد، به ناچار فرمان داد كه جنس اين بشر را كه من آفريده ام از روى زمين محو كنيد، هم انسان را و هم همه چهارپايان و جنبندگان و مرغان هوا را، براى اينكه من از اعمالى كه آنها كردند محزون شدم، و اما نوح، نعمت را در چشم رب بديد.
اينها همه فرزندان نوحند، و نوح مردى نيكوكار و در ميان اقران و نزديكان خود مردى كامل بود و با خدا سير مىكرد، و براى او سه فرزند متولد شد به نامهاى" سام"،" حام"،" و يافث"، و زمين در پيش روى خدا فاسد شده و پر از ظلم گرديد، و خدا زمين را ديد كه فاسد شده، زيرا هر فردى از افراد بشر طريقه اش در زمين فاسد شد.
آن گاه خدا به نوح فرمود كه عمر كل بشريت بسر آمده و دارم مىبينم كه به زودى نابود مىشوند، براى اينكه زمين از رفتار آنان پر از ظلم شده، و من نابود كننده آنان و نابود كننده زمينم، تو براى خودت از چوب" جفر" سفينه اى بساز و در آن كشتى خانه هايى جدا جدا بساز، و از داخل و خارج، آن را قيرمالى كن، و آن را بدين منوال مىسازى كه طولش سيصد ذراع، عرضش پنجاه ذراع و بلنديش سى ذراع باشد، و براى آن پنجره اى به بلندى يك ذراع قرار مىدهى، و درب ورودى آن را كه مىسازى در دو سمت آن مسكنهايى روى هم، يعنى به صورت سه طبقه بالا و پايين و متوسط درست مى كنى، كه اينك من دارم طوفان آب بر روى زمين را مى آورم، تا تمامى اهل زمين و هر جسد داراى روح و حيات را كه در زير آسمان است هلاك كنم، همه جانداران روى زمين مى ميرند، ولى من عهدم را با تو استوار مىدارم، تو و فرزندان و همسرت و همسر فرزندانت داخل كشتى مى شويد، و از هر جاندار صاحب جسد يك جفت داخل كشتى مىكنى تا نسل آنها از بين نرود، و بايد اين يك جفت نر و ماده باشند، از مرغان ماده اش از جنس نرش باشد، از چهارپايان نيز همجنس باشد، از تمامى جنبندگان زمين همه همجنس باشند، خود اين جنبندگان نزد تو مىآيند تا نسلشان باقى بماند، و تو نيز براى خودت از هر طعام خوردنى فراهم بياور و در كشتى نزد خود جمع كن تا هم طعام تو باشد و هم طعام آن جانداران، نوح بر حسب دستورى كه خداى تعالى داده بود عمل كرد.
و در اصحاح هفتم از سفر تكوين مىگويد، رب به نوح گفت: تو و همه فرزندانت داخل كشتى شويد، زيرا من تو را از ميان نسل موجود بشر مردى نيكوكار ديدم، و از همه چهارپايانى كه پاك هستند را هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده نزد خود نگه دار، و از آنهايى كه ناپاكند تنها دو به دو نگه دار، كه آنها نيز بايد نر و ماده باشند، از مرغان نيز هفتتا هفتتا به صورت نر و ماده پيش خود ببر تا نسل آنها در روى زمين باقى بماند زيرا كه من نيز بعد از هفت روز ديگر، چهل روز و چهل شب بر زمين مىبارانم، و در روى زمين هر موجود استوارى كه ساخته ام را محو مىكنم، نوح بر حسب آنچه خدا امر كرده بود عمل كرد.
بعد از آنكه نوح به سن ششصد سالگى رسيد طوفان زمين را فرا گرفت و نوه و فرزندان و همسر خودش و همسران پسرانش از روى آب طوفان داخل كشتى شدند، هر جنبنده اى هم كه در زمين بود- چه پاكش و چه ناپاكش- همانطور كه خدا به نوح فرمان داده بود به صورت نر و ماده و دو تا دو تا داخل كشتى شدند.
و بعد از هفت روز چنين شد كه آبهاى طوفان، زمين را فرا گرفت، و اين حادثه در ششصدمين سال عمر نوح و در روز هفدهم ماه دوم بود و در آن روز همه چشمه هاى وسيع و بزرگ جوشيدن گرفت و طاقهاى آسمان باز شد، و چهل روز و چهل شب باران بباريد، و در همان روز، نوح و همسرش و فرزندانش" سام" و" حام" و" يافث" با همسرانشان داخل در كشتى شدند، و تمامى مرغان با ماده هاى همجنس خود، و همه پرندگان كوچك داراى بال داخل بر نوح در درون كشتى شدند، و از هر جاندار داراى جسد جفت جفت به درون كشتى در آمدند، و از هر جنبنده داراى جسد كه وارد مىشدند نر و ماده وارد مىشدند، همانطور كه خدا دستور داده بود، آن گاه خدا درب كشتى را بر نوح بست.
و طوفان چهل روز در زمين ادامه داشت، آب بى اندازه زياد شد، كشتى آن قدر بالا رفت كه بر بالاى همه زمين قرار گرفت و روى آبها حركت مىكرد، آب جدا زياد و عظيم بود حتى تمامى كوه هاى بلندى كه در زير آسمان بود پانزده ذراع زير آب فرو رفتند، باز آب رو به فزونى داشت، بطورى كه ديگر اثرى از كوه ها باقى نماند، در نتيجه تمامى جانداران صاحب جسد از مرغان و چهار پايان و وحشىها و تمامى خزندگانى كه روى زمين مىخزيدند و تمامى مردم و تمامى موجوداتى كه بويى از روح حيات را در دماغ داشتند همه مردند، البته آنهايى كه در خشكى زندگى مىكردند، و خدا تمامى موجوداتى كه بر روى زمين استوار بود از بين برد، چه انسانها و چه چهار پايان و چه حشرات و چه مرغان، همگى از روى زمين محو شدند تنها نوح و همراهانش در كشتى باقى ماندند، و باز آب هم چنان تا مدت صد و پنجاه روز رو به فزونى داشت.
تورات، سپس در" اصحاح هشتم از سفر تكوين" مىگويد: خدا به ياد نوح و همه وحوش و چهار پايانى كه در كشتى با او بودند افتاد، و بادى را بر زمين عبور داد كه در نتيجه آبها آرام گرفتند و جلو چشمه هاى زمين و درهاى آسمان گرفته شد، آسمان ديگر نباريد و آبهايى كه از زمين جوشيده بود به تدريج به زمين برگشت، و بعد از صد و پنجاه روز آب كاهش يافت و كشتى در روز هفدهم در ماه هفتم بر بالاى جبال آرارات مستقر گرديد، و آب تا ماه دهم، همه روزه فرو مىنشست تا اينكه در دهه اول آن ماه قله هاى كوه ها سر از آب در آورد.
و بعد از چهل روز چنين شد كه نوح پنجره اى را كه براى كشتى درست كرده بود باز كرد، و كلاغ را از درون كشتى رها ساخت، كلاغ همه جا سرگردان بال مىزد و به نزد نوح برنگشت تا آنكه زمين به كلى خشك شد و آب در آن فرو رفت بعد از كلاغ كبوتر را رها ساخت تا ببيند آيا آب در روى زمين كم شده يا نه، و چون كبوتر جاى خشكى نيافت تا منزل كند به ناچار به نزد نوح و به كشتى برگشت چون آب هنوز همه روى زمين را پوشانده بود، نوح دست خود را دراز كرد و كبوتر را گرفته به نزد خود در داخل كشتى برد. و باز هفت روز ديگر در كشتى درنگ كرده مجددا كبوتر را از داخل كشتى رها ساخت، كبوتر هنگام عصر نزد نوح برگشت، در حالى كه يك برگ سبز زيتون به منقار داشت، نوح فهميد كه آب از روى زمين فروكش كرده و كم شده است هفت روز ديگر مكث كرد، باز كبوتر را رها ساخت اين دفعه ديگر به نزد نوح برنگشت.
و در اول ماه ششصد و يكمين سال از عمر نوح بود كه آب به كلى فرو رفته و نوح پرده كشتى را برداشت و چشمش به زمين افتاد و ديد كه آب به كلى فرو رفته، و در روز بيست و هفتم ماه دوم بود كه زمين خشك شد.
آن گاه خداى تعالى با نوح چنين گفتگو كرد كه اى نوح! تو و همسر و فرزندانت و همسران ايشان از كشتى خارج شويد و همه حيواناتى كه صاحب جسد هستند و در كشتى با تو بودند و همه جنبندگانى كه در زمين حركت مىكنند را از كشتى خارج كن، و در زمين توالد و تناسل را براه بينداز، و عده انسانها را زياد كن، نوح و فرزندانش و همسر خود و همسر فرزندانش و همه حيوانات و جنبندگان و همه مرغان با همجنس و همنوع خود از كشتى خارج شدند.
و نوح قربانگاهى براى رب بنا كرد، و از هر چهار پا و پرنده پاك يكى بگرفت، آن گاه سوختنىها، يعنى هيزمها را به بالاى قربانگاه برد، رب چون اين را ديد نسيم رضايت را وزانيد در قلب خودش با خود گفت ديگر هرگز زمين را به خاطر انسان لعنت نمىكنم و به صرف تصور اينكه قلب انسان از روزى كه پديد آمده شرير بوده تمامى جانداران زمين را مانند اين دفعه هلاك نمىكنم و مقرر مىدارم مادامى كه زمين برجا است در زمين زراعت باشد و در آن سرما و گرما، تابستان و زمستان، و روز و شب باشد و هرگز اين نظام را بر هم نمىزنم.
و در اصحاح نهم از سفر تكوين آمده كه خدا نوح و فرزندانش را مبارك كرد، و به نسل آنان بركت داد، و به آنان فرمود: توالد كنيد وعده نفرات بشر را زياد كنيد و زمين را از انسانها پر سازيد، و بايد كه ترس و وحشت شما- تنها بر جان خودتان نباشد بلكه- حيوانات زمين و كل مرغان آسمان با كل جنبندگان بر روى زمين و كل ماهيان دريا باشد چون من كل جنبندگان زنده را به دست شما سپرده ام تا براى شما طعامى باشد، هم چنان كه همه گياهان سبز را به شما سپرده ام تنها از هر حيوانى خون آن و جنابتش را نخوريد، و من، تنها براى شما خونخواهى مىكنم- نه براى ساير جانداران- خون شما را طلب مىكنم، چه از حيوانى كه خونتان را ريخته باشند و چه از انسانى كه چنين كرده باشد، خون انسان را از كسى كه خون برادرش را ريخته طلب مىكنم، آرى ريزنده خون انسان خونش ريخته مىشود، چون خدا انسان را به شكل خود درست كرده، به همين جهت بايد كه از راه توالد و تناسل عدد انسانها را در زمين بسيار كنيد.
خدا با نوح و فرزندانش سخن گفت، و در سخنش چنين فرمود: اينك من ميثاق خود را با شما مىبندم، هم با شما و هم با نسل شما كه بعد از شما مىآيد، و هم با هر نفس زنده اى كه با شما- در كشتى- بودند چه مرغان و چه چهار پايان، و همچنين كل وحوش زمين كه با شما بودند و با شما از كشتى خارج شدند حتى همه جنبندگان زمين، ميثاق خود را با شما محكم كردم كه هيچ يك از شما جانداران داراى جسد، نسلش به وسيله طوفان منقرض نشود، و اينكه از اين به بعد ديگر طوفانى كه زمين را ويران سازد پيش نياورم، و اما علامت اين ميثاق كه من بين خود و شما بسته و استوار كرده ام- كه كل صاحبان نفس زنده كه با شما هستند تا قرنهاى آينده از طوفان ويرانگر ايمن باشند- اين است كه من قوس خودم را در ابرها نهادم، تا علامت ميثاقى باشد كه بين من و بين زمين بسته شد، و در نتيجه از اين پس هر گاه ابرى را بر زمين بگسترانم قوس خود را در ابر مىبينم و به ياد ميثاقى كه بين خود و شما و هر صاحب نفس زنده و داراى جسد بسته ام مىافتم، و همين باعث مىشود كه طوفان ويرانگر بپا نكنم و هر حيوان صاحب جسد را هلاك نسازم.
پس هر زمان كه قوس در ابر باشد من آن را مىبينم تا به ياد ميثاقى بيفتم كه تا ابد بين خدا و بين هر صاحب نفس زنده در كل جسدهاى ساكن در زمين بسته شده و خدا به نوح گفت اين است آن علامتى كه مرا به ياد ميثاقى مىاندازد كه من بين خود و بين هر صاحب جسدى بر روى زمين بسته ام.
آن پسران نوح كه با نوح از كشتى خارج شدند عبارت بودند از سام و حام و يافث، و حام پدر كنعان است، و اين سه نفر، پسران نوح بودند كه تمامى انسانهاى روى زمين از اين سه تن شعبه شعبه شدند.
و نوح در ابتداء، كشاورز بود و درخت انگور مىكاشت، وقتى شراب خورد و مست شد و در حال مستى لخت و عريان داخل خيمه اش شد، حام كه پدر كنعان باشد عورت پدرش را ديد و به دو برادرش كه در خارج خيمه بودند خبر داد، پس سام و يافث ردائى (پوششى) را به دوش خود گرفته از پشت سر به روى پدر انداختند، و عورت پدر خود را پوشاندند، در حالى كه صورت خود را به طرف پشت برگردانده بودند كه عورت پدر را نبينند.
همين كه پدر از مستى به هوش آمد و ملتفت شد كه پسر كوچكش چه كرده، گفت:
كنعان ملعون باد، بنده بندگان برادران خود باشد و گفت: مبارك باد" يهوه" خداى سام، و كنعان بنده او باشد، تا خدا" يافث" را وسعت دهد و در خيمه هاى سام، مسكن گزيند و كنعان عبد او باشد.
نوح بعد از ماجراى طوفان، سيصد و پنجاه سال زندگى كرد و مجموعا عمر نوح نهصد و پنجاه سال بود، و بعد از آن از دنيا رفت. اين بود آنچه كه از تورات مورد حاجت ما بود.
و اين بيان- بطورى كه ملاحظه مىكنيد- از چند جهت مخالف با بيان قرآن است:
1- در تورات هيچ نامى از غرق شدن همسر نوح نيامده بلكه تصريح كرده به اينكه او با شوهرش داخل كشتى شد، و بعضى اينطور توجيه كرده اند كه شايد نوح دو همسر داشته، يكى غرق شده و ديگرى نجات يافته.
2- در تورات نامى از پسر نوح كه غرق شد نيامده در حالى كه قرآن كريم سرگذشت او را آورده است.
3- در تورات سخنى از مؤمنين به نوح در ميان نيامده و تنها نام نوح و خانواده اش، و فرزندان و همسر فرزندانش آمده است.
4- در تورات، مجموعا عمر نوح را نهصد و پنجاه سال ذكر كرده، در حالى كه از ظاهر قرآن عزيز بر مىآيد كه نهصد و پنجاه سال آن مدتى است كه نوح (ع) قبل از حادثه طوفان در بين مردمش به كار دعوت پرداخته، و در اين زمينه فرموده:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ" 17.
5- مساله قوس قزحى كه تورات آن را وسيله ياد آورى خدا ذكر كرده، و مساله فرستادن كلاغ و كبوتر كه به عنوان خبرگيرى از فروكش شدن آب آورده، و نيز خصوصياتى كه براى كشتى ذكر كرده، از عرض و طول و ارتفاع و سه طبقه بودن آن، و مدت طوفان و بلندى آب طوفان و غيره، قرآن كريم از ذكر آنها ساكت است، و بعضى از آنها مطالبى است كه بعيد به نظر مىرسد، نظير مساله قوس قزح، كه خداى تعالى با آن ميثاق ببندد، و امثال اين معانى در قصهسرايىهاى صحابه و تابعين در داستان نوح (ع) زياد است كه بيشتر آن سخنان به جعليات اسرائيلى شبيهتر است.
صاحب المنار در تفسير خود مىگويد در تواريخ امتهاى قديم نيز جسته و گريخته ذكرى از مساله طوفان آمده، بعضى از آن سخنان با مختصر اختلافى مطابق با خبرى است كه در سفر تكوين تورات آمده و بعضى ديگر با مختصر توافقى مخالف آن است.
و از همه اخبار نزديكتر به خبر سفر تكوين، اخبار كلدانيان است، و اينان همان قومى هستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رخ داد" برهوشع" و" يوسيفوس" از اين قوم نقل كرده اند كه زمانى كه" زيزستروس" بعد از اينكه پدرش" اوتيرت" از دنيا رفت، در عالم رؤيا ديد كه- به او گفتند- به زودى آبها طغيان مىكند، و تمام افراد بشر غرق مىشوند، و به او دستور دادند كه سفينه اى بسازد تا به وسيله آن خودش و اهل بيت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ كند، او نيز چنين كرد، و اين روايت بدين جهت كه طوفان را مخصوص دوران جبارانى دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خدا آنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سفر تكوين است.
بعضى از انگليسى ها به الواحى از آجر دست يافتند كه در آن اين روايت با حروف ميخى نوشته شده و متعلق به دوره" آشور بانيپال" بود، يعنى حدود ششصد و شصت سال قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشته اى متعلق به قرن هفتم قبل از ميلاد نقل شده بود، در نتيجه نمىتواند از سفر تكوين تورات گرفته شده باشد چون قديمىتر از آن بوده است.
يونانيها نيز خبرى از طوفان، روايت كرده اند و اين خبر را افلاطون در كتابش به اين مضمون آورده كه: كاهنان مصرى به" سولون"- حكيم يونانى- گفتند: آسمان، طوفانى در زمين بپا كرد كه وضع زمين را به كلى تغيير داد و چند نوبت و به طرق مختلف بشر روى زمين هلاك گرديد، و اين امر باعث شد كه انسانهاى عصر جديد هيچ اثر و معارفى از آثار انسانهاى قبل از خود را در دست نداشته باشند" مانيتون" داستان طوفان را آورده و تاريخ آن را بعد از" هرمس اول" كه بعد از" ميناس اول" بوده ذكر كرده است، و به حسب اين نقل نيز، تاريخ طوفان قديمتر از تاريخى است كه تورات براى آنان ذكر كرده. و از قدماى يونان روايت شده كه در قديم طوفانى عالمگير حادث شد و همه روى زمين را فرا گرفت، تنها" دوكاليون" و همسرش" بيرا" از آن نجات يافتند.
و از قدماى فرس- ايرانيان- نيز روايت شده كه گفته اند خدا طوفانى بپا كرد و زمين را كه به دست اهريمن- خداى شرور- مالامال از فساد و شر شده بود غرق كرد، و گفته اند كه اين طوفان نخست از داخل تنورى آغاز گرديد، تنورى كه در خانه عجوزه (زول كوفه) واقع بود و اين عجوزه هميشه نان خود را در اين تنور مىپخت، و ليكن مجوسيان منكر طوفانى عالمگير بوده و گفته اند كه طوفان مورد بحث تنها در سرزمين عراق بوده و دامنه اش تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود.
قدماى هند نيز وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلى خرافى روايت كرده و هفت بار دانسته اند، و در باره آخرين طوفان گفته اند: پادشاه هنديان و همسرش در يك كشتى عظيم كه آن را به امر اللَّه خود" فشنو" ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود نشستند و از غرق نجات يافتند، و اين كشتى بعد از طوفان و فروكش شدن آب بر كوه" جيمافات"- هيماليا- به زمين نشست. ولى" برهمىها" مانند مجوسيان منكر طوفانى عمومى هستند كه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و مساله تعدد وقوع طوفان از ژاپنى ها و چينى ها و برزيلى ها و مكزيكى ها، و اقوامى ديگر نيز روايت شده، و همه اين روايات متفقند در اينكه سبب پيدايش اين طوفان ظلم و شرور انسانها بوده، كه خداى تعالى آنان را به اين وسيله عقاب كرده است. 18
در كتاب" اوستا" كه كتاب مقدس مجوسيان است در نسخه اى كه به زبان فرانسه ترجمه و در پاريس چاپ شده آمده است كه" اهورامزدا" به" ايما" (كه به اعتقاد مجوسيان همان جمشيد پادشاه است) وحى كرد كه به زودى طوفانى واقع خواهد شد و همه زمين غرق خواهد گشت، و به او دستور داد تا چهارديوارى بسيار بلندى بسازد بطورى كه هر كس داخل آن قرار بگيرد از غرق شدن محفوظ بماند.
و نيز به او دستور داد تا از زنان و مردانى كه صالح براى نسل باشند جماعتى را برگزيده و در آن چهار ديوارى جاى دهد، و همچنين از هر جنسى اجناس مختلف حيوانات يك نر و ماده داخل چهار ديوارى كند، و در داخل چهار ديوارى اطاقها و سالنهايى در چند طبقه بسازد تا انسانهايى كه در آنجا جمع مىشوند در آن اطاقها منزل كنند، و همچنين حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاى داشته باشند، و نيز به وى دستور داد تا در داخل آن چهار ديوارى، درختان ميوه اى كه مورد حاجت مردم باشد بكارد و حبوباتى كه مايه ارتزاق جانداران است كشت و زرع كند تا در نتيجه زندگى به كلى از روى زمين قطع نشود و كسانى باشند كه در آينده زمين را آباد كنند.
و در تاريخ ادب هند بطورى كه" عبد الوهاب نجار" در قصص الانبياى خود آورده، در باره داستان نوح آمده: در هنگامى كه" مانو" (پسر اله به اعتقاد وثنى مسلكها) داشت دست خود را مىشست، ناگهان يك ماهى به دستش آمد كه مايه دهشت وى شد، چون ماهى سخن مىگفت و از او مىخواست كه وى را از هلاكت نجات دهد و به او وعده مىداد كه اگر چنين كند او نيز" مانو" را در آينده از خطرى عظيم نجات مىدهد، و آن خطر عظيم و عالمگير كه ماهى از آن خبر مىداد عبارت بود از طوفانى كه به زودى همه مخلوقات را هلاك مىكند، و بنا بر اين شرط، مانو آن ماهى را در مرتبان حفظ كرد.
وقتى ماهى بزرگ شد به" مانو" از سالى خبر داد كه در آن سال طوفان واقع مىشود، و سپس راه نجات را نيز به او آموخت و آن اين بود كه كشتى بزرگى درست كند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن كشتى گردد، و مىگفت من تو را از طوفان نجات مىدهم، در نتيجه مانو دست به كار ساختن كشتى شد، و ماهى آن قدر بزرگ شد كه ديگر در مرتبان جاى نگرفت و به ناچار مانو آن را به دريا افكند.
چيزى نگذشت كه طوفان همانطور كه ماهى گفته بود آمد و وقتى مانو داخل كشتى مىشد دوباره ماهى نزد او آمد و كشتى مانو را به شاخى كه بر سر خود داشت بست و آن را به طرف كوه هاى شمالى كشيد و در آنجا مانو كشتى را به درختى بست و چون آب فروكش نمود و زمين خشك شد مانو تنها ماند.
در اين مساله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد، آنچه در نزد شيعه معروف است اين است كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بر كل بشر مبعوث بوده، و از طرق اهل بيت(علیهم السلام) نيز رواياتى دال بر اين نظريه وارد شده، رواياتى كه آن جناب را از انبياء اولوا العزم شمرده، و اولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از:" نوح"،" ابراهيم"،" موسى"،" عيسى"، و" محمد"(صلی الله علیه و آله و سلم) كه بر عموم بشر مبعوث بودند.
و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده اند به ظاهر آياتى همانند" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" 19 و:" لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ" 20 و:" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" 21 كه دلالت دارند بر اينكه طوفان تمامى روى زمين 22 را فرا گرفت. و نيز به روايات صحيحى در مساله شفاعت استناد كرده اند كه مىگويد: نوح اولين رسولى است كه خداى تعالى به سوى اهل زمين گسيل داشته است، و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همه اهل زمين مبعوث شده باشد.
بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى از رسول خدا (ص) استدلال كرده اند كه فرموده است هر پيغمبرى تنها بر قوم خود مبعوث شده ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام، و از آياتى كه دسته اول به آنها استدلال كرده اند پاسخ داده اند به اينكه آن آيات قابل توجيه و تاويل است، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه" ارض- زمين" همان سرزمينى باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است هم چنان كه فرعون در خطابش به موسى و هارون گفت:" وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ" 23.
پس معناى آيه اول اين مىشود كه: پروردگارا! ديارى از كافران قوم مرا در اين سرزمين زنده نگذار. و همچنين مراد از آيه دوم اين مىشود كه: امروز براى قوم من هيچ حافظى از عذاب خدا نيست. و مراد از آيه سوم اين مىشود كه: ما تنها ذريه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم.
و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آن طور كه بايد حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه: پديده نبوت اگر در مجتمع بشرى ظهور پيدا كرده است به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطه اى حقيقى بوده كه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا اين رابطه يك حقيقت تكوينى بوده نه يك اعتبار خرافى، براى اينكه يكى از قوانينى كه در نظام عالم هستى حكم فرما است قانون و ناموس تكميل انواع است، ناموسى كه هر نوع از موجودات را به سوى غايت و هدف هستيش هدايت مىكند هم چنان كه قرآن كريم هم فرمود:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدى" 24 و نيز فرمود:" الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى" 25.
پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوى كمالش حركت مىكند و رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده، هدفى كه خير و سعاد آن موجود در آن است، نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلى مستثناء نيست، او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند.
و به نظر ما اين معنا ضرورى و بديهى است كه اين كمال براى انسان به تنهايى دست نمىدهد براى اينكه حوائج زندگى انسان يكى دو تا نيست و قهرا اعمالى هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون است در نتيجه عقل عملى كه او را وادار مىسازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اش قرار گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند، همين عقل عملى او را ناگزير مىكند به اينكه از اعمال غير خودش يعنى از اعمال همه همنوعان خود استفاده كند.
چيزى كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملى و شعور خاصى كه در اين فرد بشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مىكند به اينكه از همه چيز بهرهكشى كند همه افراد ديگر را نيز وادار مىكند، و همين عقل عملى، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعى تعاونى تشكيل دهند يعنى همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهرهمند شوند، اين فرد از اعمال سايرين همان مقدار بهرهمند شود كه سايرين از اعمال وى بهرهمند مىشوند و اين به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وى مىشوند، هم چنان كه قرآن كريم به اين حقيقت اشاره نموده مىفرمايد:" نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا" 26.
و اينكه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است، وضعى است اضطرارى و اجتناب ناپذير، يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندى رقيبان از سوى ديگر براى انسان پديد آورده. پس اگر انسان مدنى و تعاونى است در حقيقت به طبع ثانوى چنين است نه به طبع اولى زيرا طبع اولى انسان اين است كه از هر چيزى كه مىتواند انتفاع ببرد استفاده كند حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست او بربايد و شاهد اينكه طبع اولى انسان چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين نوع قوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوق آنان تجاوز مىكند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مىكند يعنى از خدمات آنها استفاده مىكند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" 27 و نيز فرموده:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى إِنَّ إِلى رَبِّكَ الرُّجْعى" 28.
اين نيز بديهى و مسلم است كه اجتماع تعاونى در بين افراد وقتى حاصل شده و بطور كامل تحقق مىيابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند و وقتى چنين قوانينى در بشر زنده و نافذ مىماند كه افرادى آن قوانين را حفظ كنند، و اين حقيقتى است كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى چه كامل و چه ناقص، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه رسوم و سنتهايى در آن حاكم و جارى است حال يا به جريانى كلى و يا به جريانى اكثرى، يعنى يا كل افراد مجتمع به آن سنتها عمل مىكنند و يا اكثر افراد آن، كه بهترين شاهد درستى اين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است.
و اين رسوم و سنتها، كه توى خواننده مىتوانى نام آنها را قوانين بگذارى مواد و قضايايى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اند حال يا تطبيقى كلى و يا اكثرى، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادت مجتمع يا بطور حقيقى و قطعى و يا بطور ظنى و خيالى تامين مىشود، پس به هر حال، قوانين عبارتند از: امورى كه بين مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند، بين انسان اولى كه تازه در روى زمين قدم نهاده، و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراط استكمال قرار گرفته و اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مىكند" .
حال كه معناى قانون معلوم شد، اين معنا نيز در جاى خود مسلم شده كه خداى تعالى بر حسب عنايتش، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات و كمال وجودش هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده و همانطور كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت- يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهز نموده- و فطرت به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريق نفع و خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مىدهد و قرآن كريم در اين باره فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" 29.
همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوى اصول و قوانينى اعتقادى و عملى هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤون زندگيش بر آن اصول به سعادت و كمال خود برسد زيرا عنايت الهى ايجاب مىكند هر موجودى را از طريقى كه مناسب با وجود او باشد هدايت كند.
مثلا نوع وجودى زنبور عسل، نوعى است كه تنها از راه هدايت تكوينى به كمال لايق خود مىرسد ولى نوع بشر نوع وجودى است كه تنها با هدايت تكوينى به كمال و سعادتش دست نمىيابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله قانون نيز هدايت شود.
آرى براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند،- البته منظور از عقل در اينجا عقل عملى است، كه تشخيص دهنده كارهاى نيك از بد است- چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مىسازد به استخدام و بهرهكشى از ديگران، و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مىآورد، و از محالات است كه قواى فعال انسان دو تا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند انجام دهند، علاوه بر اين، متخلفين از سنن اجتماعى هر جامعه، و قانونشكنان هر مجتمع، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند، و به انگيزه بهرهمندى از سرمايه عقل است كه مىخواهند ديگران را بدوشند.
پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر و تعقل براى تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحى است كه خود نوعى تكليم الهى است، و خداى تعالى با بشر- البته به وسيله فردى كه در حقيقت نماينده بشر است- سخن مىگويد، و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مىآموزد كه به كار بستن آن دستورات وى را در زندگى دنيوى و اخرويش رستگار كند.
و اگر اشكال كنى كه چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست با اينكه مىبينيم دستورات الهى فايده اى بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است و عالم انسانى تسليم شرايع انبياء نگشته همانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع، نه به نداى عقل گوش داد و نه به نداى شرع، پس وحى آسمانى با اينكه نتوانست مجتمع بشرى را اداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجى به وجود آن هست؟
در پاسخ مىگوييم: اين بحث دو جهت دارد، يكى اينكه خداى تعالى چه بايد بكند؟ و ديگرى اينكه بشر چه كرده است؟
از جهت اول گفتيم بر عنايت الهى واجب است كه مجتمع بشرى را به سوى تعاليمى كه مايه سعادت او است و او را به كمال لايقش مىرساند هدايت كند، و اين همان هدايت به طريق وحى است كه در اين مرحله عقل به تنهايى كافى نيست، و خداى تعالى نمىبايد تنها به دادن عقل به بشر اكتفاء كند.
و جهت دوم بحث اين است كه بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ يعنى نعمت عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كه عقل خارج است چه عكس العملى از خود نشان داده، و ما در اين جهت بحثى نداريم، بحث ما تنها در جهت اول است، و وقتى معلوم شد كه بر عنايت الهى لازم است كه انبيايى بفرستد و از طريق وحى بشر را هدايت كند، جارى نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم، مگر در بين افراد محدود ضررى به بحث ما نمىزند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغيير نمىدهد، (پس همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى نمىشود گفت چرا خدا به بشر عقل داده، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداى تعالى را در فرستادن انبياء لغو نمىكند) هم چنان كه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان به آن غايت و كمالى كه نوع آنها براى رسيدن به آن خلق شده اند باعث نمىشود كه بگوييم: چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بميرد و فاسد شود خلق كرد، با اينكه او مىدانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمىرسد و عمر طبيعى خود را نمىكند؟
و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزى است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهى چاره اى از آن نيست (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مىكند به اينكه بايد خداى تعالى بشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ به اللَّه خدايى بيهوده كار خواهد بود، هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعنى به دستورات وحى عمل نكند، و حتى به ساير احكامى كه خود در آن مستقل است عمل ننمايد.) آرى عقل حكم مىكند به اينكه اگر خداى تعالى بشر را از راه وحى هدايت و تربيت نكند حجتش بر بشر تمام نمىشود، و نمىتواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم، زيرا وظيفه و كار عقل كار ديگرى است، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى كه خير و صلاحش در آن است، حتى اگر گاهى او را دعوت مىكند به چيزى كه صلاح نوع او در آن است، نه صلاح شخص او، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده، چون صلاح نوع نيز صلاح شخص است، در اين بحث دقت بيشترى به كار ببريد و به خوبى در مضمون آيه زير تدبير بفرماييد:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ عِيسى وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْلِيماً رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" 30.
پس در عنايت خداى تعالى واجب است كه بر مجتمع بشرى، دينى نازل كند كه به آن بگروند و شريعت و طريقه اى بفرستد كه آن را راه زندگى اجتماعى خود قرار دهند، دينى كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروك نگذارند، بلكه جهانى و همگانى باشد لازمه اين بيان اين است كه اولين دينى كه بر بشر نازل كرده چنين دينى باشد يعنى شريعتى عمومى و فراگير باشد.
و اتفاقا اينطور هم بوده، چون خداى عز و جل فرموده:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" 31، كه اين آيه شريفه بيان مىكند: مردم در آغاز پيدايش خود در همان اولين روزى كه خلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود كردند بر طبق فطرت ساده خود زندگى مىكردند، و هيچ اختلافى در بينشان نبود، بعدها به تدريج اختلافات و منازعات بر سر امتيازات زندگى در بينشان پيدا شد، و خداى تعالى براى رفع آن اختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابى به آنان داد تا بين آنان در هر اختلافى كه دارند حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشهكن نمايند.
آن گاه در ضمن منتهايى كه بر محمد خاتم النبيين (ص) نهاده مىفرمايد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى" 32 و مقام منتگذارى اقتضا دارد كه شرايع الهى نازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود: به تو وحى كرديم نه چيز ديگر، و اولين شريعتى كه نام برده شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براى عموم بشر نمىبود بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود يكى از اين دو محذور پيش مىآمد: يا اينكه پيغمبر ديگرى داراى شريعت براى غير قوم نوح وجود داشته، كه بايد در آيه شريفه آن را ذكر مىكرد كه نكرده، نه در اين آيه و نه در هيچ جاى ديگر قرآن، و يا اينكه خداى سبحان غير قوم نوح، اقوامى كه در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تا مدتها مىآمده و مىرفته اند مهمل گذاشته و آنان را هدايت ننموده است، و هيچ يك از اين دو محذور را نمىتوان ملتزم شد.
پس معلوم شد كه نبوت نوح (ع) عمومى بوده و آن جناب كتابى داشته كه مشتمل بر شريعتى رافع اختلاف بوده، و نيز معلوم شد كه كتاب او اولين كتاب آسمانى و مشتمل بر شريعت بوده و همچنين معلوم شد مراد از اينكه در آيه سابق فرمود:" و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مىكنند حكم نمايند" همين كتاب نوح (ع) و يا كتاب غير او از ساير انبياء اولوا العزم يعنى ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است.
و نيز روشن گرديد كه آنچه از روايات دلالت دارد بر اينكه نبوت آن جناب عمومى نبوده از آنجا كه رواياتى است مخالف با قرآن كريم مردود است، در حالى كه رواياتى ديگر صريح در عموميت نبوت آن جناب است، در حديث حضرت رضا (ع) آمده كه اولوا العزم از انبياء پنج نفر بودند كه هر يك شريعتى جداگانه و كتابى على حده داشتند، و نبوتشان عمومى و فراگير بوده، حتى انبياء غير خود آن حضرات نيز مامور به عمل به شريعت آنان بودند، تا چه رسد به غير انبياء، و اين حديث در تفسير آيه شريفه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" 33 در جلد دوم اين كتاب گذشت.
جواب از اين سؤال در فصل سابق داده شد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه دعوت آن جناب عمومى بوده، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز عموم بشر را فرا گرفته باشد و اين خود قرينه خوبى است بر اينكه مراد از ساير آياتى كه به ظاهرش دلالت بر عموم دارد همين معنا است، مانند آيه اى كه دعاى نوح (ع) را حكايت نموده و مىفرمايد:" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" 34، و آيه اى كه باز گفتار آن جناب را حكايت نموده مىفرمايد:" لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ" 35، و آيه شريفه" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" 36.
و از شواهدى كه در كلام خداى تعالى بر عموميت طوفان شهادت مىدهد اين است كه در دو جا از كلام مجيدش فرموده كه: به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و ماده اى يك جفت داخل كشتى كند، چون واضح است كه اگر طوفان اختصاص به يك ناحيه از زمين داشت مثلا مختص به سرزمين عراق بود- كه بعضى 37 گفته اند- احتياج نبود كه از تمامى حيوانات يك جفت سوار كشتى كند، زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض مىشدند در نواحى ديگر زمين وجود داشتند.
بعضى 38 اين احتمال را اختيار كرده اند كه طوفان مخصوص سرزمين قوم نوح بوده.
صاحب تفسير المنار در تفسير 39 خود گفته: اما اينكه خداى تعالى بعد از ذكر نجات نوح (ع) و اهلش فرموده:" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" و باقيماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذريه آن جناب نموده ممكن است منظور از آن، انحصارى اضافى و نسبى باشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب تنها ذريه اش را باقى گذاشتيم نه از كل ساكنان زمين.
و اما اينكه آن جناب از خداى تعالى خواست كه ديارى از كافران را بر روى زمين باقى نگذارد عبارتى كه از آن جناب حكايت شده صريح در اين معنا نيست كه منظورش از كلمه" أرض" همه كره زمين است، چون معروف از كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخبارى كه تاريخ از آنان حكايت مىكند اين است كه منظورشان از كلمه" أرض"- هر جا كه ذكر شده باشد- سرزمين خود آنان يعنى خصوص وطن آنان است، مثل آيه زير كه در حكايت خطاب فرعون به موسى مىفرمايد:" وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ" 40 كه منظورش از زمين، كره زمين نيست بلكه سرزمين مصر است، و آيه شريفه" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها" 41، كه در اينجا نيز منظور از كلمه" ارض" خصوص وطن رسول خدا (ص) يعنى شهر مكه است، و آيه شريفه" وَ قَضَيْنا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ" 42 كه منظور از كلمه" ارض" سرزمينى است كه در آنجا موطن كردند و شواهد بر اين گفتار بسيار است.
و ليكن ظواهر آيات با كمك قرائن و تقليدهايى كه از يهود و نصاراى قديم به ارث مانده دلالت دارد بر اينكه در دوران نوح روى كره زمين غير از نقطه اى كه قوم نوح بودند، هيچ نقطه ديگرى مسكونى نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح كه آنها هم در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه به جز ذريه آن جناب كسى نماند و اين احتمال اقتضاء دارد كه طوفان تنها در قطعه زمينى واقع شده باشد كه نوح و قومش- و يا به عبارت ديگر كل بشر- در آن قطعه زندگى مىكرده اند و طوفان همه آن بقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه كره زمين را، مگر آنكه احتمال ديگرى دهيم و بگوييم اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز پيدايش زمين و بشر بوده از كره زمين تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكونى بوده و ما بقى هنوز از زير آب بيرون نيامده بوده، و علماى زمينشناس و ژئولوژيستها نيز مىگويند:
زمين در روزگارى كه از كره خورشيد جدا شد كره اى آتشين و ملتهب بود و به تدريج سرد شده و به صورت كره اى آبى در آمد، كره اى كه همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدريج نقاط خشكى از زير آب بيرون آمد.
صاحب المنار سپس اضافه مىكند به استدلالى كه بعضى از اهل نظر بر عموميت طوفان كرده و گفته اند: دليل بر اين معنا اين است كه ما فسيل و اسكلتهاى سنگ شده ماهيانى را در بالاى كوه ها يافته ايم و معلوم است كه ماهى بالاى كوه زندگى مىكرده پس حتما در روزگارى زندگى مىكرده كه بالاى كوه ها نيز زير آب قرار داشته و اين كافى است به اينكه يك بار كوه ها در زير آب قرار گرفته باشند.
آن گاه سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است پيدا شدن صدفها و حيوانات دريايى در بالاى قله كوه ها دليل بر اين نمىشود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است بلكه آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه گفتيم قلل جبال و همچنين ساير نقاط كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است زيرا بالا رفتن آب براى چند روز از كوه ها كافى نيست در اينكه حيوانات زنده اى در بالاى قلل جبال بميرند و فسيل شوند.
آن گاه در آخر گفتارش كلامى دارد كه خلاصه اش اين است كه اين مسائل تاريخى و باستانى از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت قرآن كريم آن را بطور صريح و قاطع بيان نكرده ما هم كه در اين باره اظهار نظرى كرديم تنها گفتيم از ظاهر نصوص چنين بر مىآيد نه اينكه خواسته باشيم اعتقاد دينى خود را اظهار نماييم و يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعى دينى بپذيريم، بنا بر اين اگر در فن ژئولوژى خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد ضررى به حال ما ندارد براى اينكه هيچ نص قطعى، بحث ما را نقض نمىكند. 43
مؤلف: اما اينكه آيات را تاويل كرده و حصر را در آنها اضافه گرفته مرتكب تقييدى شده كه هيچ دليلى بر اين تقييد دلالت نمىكند و اما اينكه در رد استدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاى قله كوه ها گفته: اين معنا دليل نمىشود بر اينكه طوفان نوح جهانى بوده، زيرا طوفان براى چند صباحى قلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافى نيست در اينكه حيواناتى در آن بلنديها بميرند و فسيل شوند، در پاسخش مىگوييم كه ممكن است امواج طوفان اين فسيلها را كه قبلا در دريا مرده و به صورت فسيل شده بودند به بالاى كوه ها آورده باشد و اين احتمال در باره طوفانى آن چنان عظيم كه همه كره زمين و قلل جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعيدى نيست.
و بعد از همه اين حرفها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان نوح (ع) صراحت دارد بر اينكه آن جناب مامور شده بود تا از تمامى حيوانات موجود در زمين يك جفت نر و ماده داخل كشتى كند و اين خود صريح و يا مثل صريح است بر اينكه طوفان تمامى سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكونى بوده و يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده فرا گرفته است.
پس مطلب اين است كه از ظاهر قرآن كريم- آن هم ظهورى كه قابل انكار نيست- بر مىآيد كه طوفان نوح تمامى كره زمين را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روى زمين بوده همه غرق شده اند مگر آن عده اى كه در كشتى بوده و نجات يافتند، و هيچ دليل قطعى كه اين ظهور را از آيات بگيرد وجود ندارد.
قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه نوح(علیه السلام) عمرى بس دراز داشته و (تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش) نهصد و پنجاه سال قوم خود را به سوى خداى سبحان دعوت مى كرده ولى بعضى 44 از دانشمندان اين معنا را بعيد دانسته و گفته اند كه: عمر انسانها اغلب از صد سال، و حد اكثر از صد و بيست سال تجاوز نمىكند حتى بعضى از آنان گفته اند كه: در قديم هر يك ماه را يك سال مىناميدند و در نتيجه هزار سال منهاى پنجاه سال قرآن بر اين حساب معادل هشتاد سال منهاى ده ماه مىشود ليكن توجيه اين آقايان بسيار بعيد است (زيرا سابقه ندارد كه مردمى و قومى يك ماه را يك سال بنامند).
بعضى 45 ديگر گفته اند: طول عمر نوح (ع) روى جريان عادى و طبيعى نبوده بلكه (مانند ساير معجزات) جنبه خارق عادت داشته، ثعلبى در قصص الانبياء در خصائص نوح گفته: وى از همه انبياء بيشتر عمر كرده و به همين جهت او را اكبر الانبياء و شيخ المرسلين مى گفته اند و خداى تعالى معجزه او را همين طول عمر او قرار داده بود، چون آن جناب هزار سال عمر كرده بود در حالى كه نه يك دندان از دست داده بود و نه هيچ يك از قواى بدنى خود را.
ليكن حق مطلب اين است كه تا به امروز هيچ دليلى اقامه نشده بر اينكه ممكن نيست انسان با عمر اين چنين طولانى زندگى كند، بلكه آنچه به اعتبار عقلى نزديكتر است اين است كه انسانهاى اولى عمرى بسيار زيادتر از عمر طبيعى انسانهاى امروز داشته اند براى اينكه زندگى آنان زندگانى ساده، و غم و اندوهشان بسيار كم و قهرا بيماريهايشان نيز محدود بوده، و اين همه انواع بيمارى كه امروز گريبانگير بشر شده نداشتند و همچنين ساير عواملى كه ويرانگر زندگى آدمى است در آنها وجود نداشته.
دليل بر اين هم كه بساطت و سادگى زندگى و نداشتن اندوه فراوان عمر را طولانى مى كند اين است كه در همين زمان نيز هر كسى را كه مى بينيم صد سال يا صد و بيست سال و يا صد و شصت سال عمر كرده وقتى زندگيش را بررسى مى كنيم مى بينيم زندگى ساده، و هم و غم اندك و ناچيزى داشته و اصولا فهمى ساده ولى فارغ داشته يعنى بسيارى از صحنه ها كه ديگران را پريشان مىكند او را پريشان نمى كرده با اين حساب چه بعدى دارد كه عمر بعضى از افراد بسيار قديمى به صدها سال بالغ شده باشد.
علاوه بر اين، اعتراض كردن به كتاب خدا در خصوص عمر نوح با اينكه اين كتاب مقدس معجزات و خارق العادات بسيارى براى انبياء ذكر مى كند اعتراضى است عجيب و ما بحثى پيرامون معجزات در جلد اول اين كتاب گذرانديم.
بعضى ها گفته اند: اين كوه در ديار" بكر" كه سرزمينى است در موصل و متصل است به كوه هاى" ارمينيه" كه تورات آن كوه ها را جبال آرارات ناميده واقع شده است.46
صاحب قاموس گفته: جودى كوهى است در جزيره اى كه كشتى نوح بر روى آن قرار گرفت و اين كوه در تورات، كوه آرارات ناميده شده 47. و صاحب كتاب" مراصد الاطلاع" گفته كلمه" جودى"- با تشديد يا- نام كوهى است مشرف بر جزيره ابن عمر، و اين جزيره در شرق دجله از سرزمينهاى موصل واقع شده و جودى همان كوهى است كه كشتى نوح بعد از فروكش شدن آب بر آن كوه قرار گرفت 48.
نویسنده: محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. با استفاده از سوره هاى اعراف، هود و نوح.
2. سوره بقره، آيه 21.
3. سپاس خداى را كه ما را از قوم ستمكار نجات داد، پروردگارا مرا در جايگاه با بركتى فرود آر كه تو بهترين فرود آورندگانى." سوره مؤمنون، آيه 28 و 29"
4. سپاس خداى را كه ما را از قوم ستمكار نجات داد، پروردگارا مرا در جايگاه با بركتى فرود آر كه تو بهترين فرود آورندگانى." سوره مؤمنون، آيه 28 و 29"
5. با استفاده از سوره هود و صافات.
6. پروردگارا اين قوم كافر را هلاك كن و ديارى از ايشان را بر روى زمين باقى مگذار، كه اگر ايشان را باقى بگذارى بندگان پاك و با ايمانت را گمراه مىكنند و فرزندى هم جز بدكار و كافر از آنان به ظهور نمىرسد." سوره نوح، آيه 26 و 27".
7. بارالها! بين من و قوم، حكم فرما و به ما گشايشى عطا كن و من و مؤمنانى كه با من همراهند از شر قوم نجات ده." سوره شعراء، آيه 118"
8. سوره هود، آيه 37".
9. و نژاد و اولاد او را در روى زمين باقى گذاشتيم. سوره صافات، آيه 77"
10. و در ميان آيندگان براى او نام نيكويى قرار داديم." سوره صافات، آيه 78"
11. سلام بر نوح در همه ادوار عالم بشريت تا روز قيامت." سوره صافات، آيه 79"
12. سوره انعام، آيه 84 و سوره صافات، آيه 80.
13. سوره اسرى آيه 3.
14. سوره صافات، آيه 81.
15. سوره تحريم، آيه 10.
16. بارالها مرا و پدر و مادرم را و عموم كسانى كه با داشتن ايمان به خانه من در مىآيند و عموم مؤمنين و مؤمنات را بيامرز، و در باره ستمگران به جز تبار و هلاكت ميفزا." سوره نوح، آيه 28"
17. و همانا ما نوح را به سوى قومش گسيل داشتيم و او مدت نهصد و پنجاه سال در بين آنان بود، پس از آن، طوفان ايشان را در حالى كه هم چنان ظالم بودند- و به نوح ايمان نياورده بودند- بگرفت." سوره عنكبوت، آيه 14"
18. المنار، ج 11، ص 101- 105.
19. پروردگارا از كافران ديارى بر روى زمين باقى مگذارد." سوره نوح، آيه 26"
20. تفسير قرآن العظيم، ج 4، ص 427.
21. سوره هود ايه 43.
22. تنها ذريه نوح را باقى گذاشتيم." سوره صافات، آيه 77"
23. منظور شما اين است كه كبريايى در زمين را از ما بگيريد و به خود اختصاص دهيد." سوره يونس، آيه 78"
24. آن خدايى كه( عالم را) بيافريد و هر چه آفريد به بهترين وجه آفريد كه از آن بهتر تصور نمىشود و آن خدايى كه هر چيزى را تقدير و اندازه اى داد سپس هدايت فرمود." سوره اعلى، آيه 2 و 3"
25. آن خدايى كه خلقت هر چيزى را بداد و سپس هدايت كرد." سوره طه، آيه 50"
26. ما معيشت آنان را در زندگى دنيا بين آنان تقسيم كرده و بعضى را به درجات ما فوق بعضى ديگر رسانديم تا يكديگر را مسخر كنند." سوره زخرف، آيه 32"
27. انسان محققا موجودى است ستمكار و كفرانگر." سوره ابراهيم، آيه 34"
28. انسان محققا چنين است كه هر گاه خود را بى نياز احساس كند طغيان مىكند، در حالى كه بازگشتش به سوى پروردگار تو است." سوره علق، آيه 8"
29. قسم به نفس و آنكه او را نيكو بيافريد و به او خير و شرش را الهام كرد كه هر كس نفس ناطقه خود را از گناه و بدكارى پاك و منزه سازد به يقين رستگار خواهد بود." سوره شمس، آيات 7- 10"
30. ما به تو وحى كرديم هم چنان كه به نوح و انبياء بعد از او وحى كرديم و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و عيسى و أيوب و يونس و هارون و سليمان وحى كرديم، و به داوود زبور را داديم و رسولانى گسيل داشتيم كه شرح حال آنان را برايت گفته ايم، و رسولانى نيز فرستاده ايم كه شرح حالشان را برايت نگفته ايم و خدا با موسى به طريقى ناگفتنى تكلم كرد در حالى كه اينها همه فرستادگانى بشارت ده و بيمرسان بودند تا ديگر بعد از اين همه رسول، مردم- در قيامت- حجتى عليه خدا نداشته باشند، و خدا مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى على الاطلاق است." سوره نساء، آيات 163- 165"
31. مردم همه يك امت بودند، پس آن گاه خداى تعالى انبياء را كه بشارت ده و بيمرسان بودند مبعوث كرد، و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا در بين مردم در آنچه اختلاف دارند حكم كنند." سوره بقره، آيه 213"
32. خدا براى شما مسلمين از دين، همان را تشريع كرد كه به نوح توصيه نمود، و به سوى تو نيز همان را وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى هم آن را توصيه نموديم." سوره شورى، آيه 13"
33. سوره بقره، آيه 213.
34. سوره نوح، آيه 26.
35. سوره هود، آيه 43.
36. تنها ذريه نوح را بر روى زمين باقى گذاشتيم." سوره صافات، آيه 77"
37. تفسير المنار، ج 12، ص 105، ط بيروت.
38. تفسير المنار، ج 12، ص 106 و 107، ط بيروت.
39. تفسير المنار، ج 12، ص 106 و 107، ط بيروت.
40. شما دو تن در پى آنيد كه سرورى در زمين را به دست آوريد." سوره يونس، آيه 78".
41. محققا مىخواستند تو را به تنگ آورند تا از اين سرزمين بيرونت كنند." سوره بنى اسرائيل، آيه 76"
42. ما به بنى اسرائيل وحيى حتمى كرديم كه محققا دو نوبت در زمين فساد خواهيد كرد." سوره بنى اسرائيل، آيه 4"
43. تفسير المنار، ج 12، ص 106.
44. تفسير المنار، ج 12، ص 103، ط بيروت.
45. تفسير المنار، ج 12، ص 103، ط بيروت.
46. تورات، سفر پيدايش، باب هشتم، ص 10.
47. قاموس، ج 1، ص 285، ط بيروت.
48. مراصد الاطلاع، ج 1، ص 356، ط بيروت.