«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ...»(مائده - 6)
اى كسانى كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنجها بشوئيد، و پاى خويش را تا غوزك مسح كنيد.
كلمه" قيام" وقتى با حرف" الى" متعدى شود، بسا مىشود كه كنايه از خواستن چيزى مىشود كه قيام در آن استعمال شده، در نتيجه معناى جمله:" قام الى الصلاة" اين مىشود كه" فلانى خواست نماز بخواند"، و وجه اين استعمال اين است كه خواستن نماز ملازم با قيام و بر خاستن است، چون خواستن هر چيز بدون حركت به سوى آن صورت نمى گيرد، مثلا اگر انسانى را فرض كنيم كه نشسته و دارد حالت رفع خستگى و سكون خود را بسر مىبرد، و فرض كنيم كه بعد از رفع خستگى در همين حال كه نشسته بخواهد كارى انجام دهد كه عادتا لازم است حركتى كند، چون آن كار را نشسته نمىتواند انجام دهد، بلكه احتياج به قيام دارد، چنين كسى شروع مى كند به ترك سكون و به حركت در آوردن خود، و بر خاستن از زمين، همين حالت برخاستن را" قيام الى الفعل" مىخوانيم، و اين حالت قيام الى الفعل ملازم است با اراده.
نظير اين آيه شريفه، آيه زير است كه مىفرمايد:" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ"، كه جمله" فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ" 1 را معنا مىكنيم، به اينكه " و خواستى برايشان نماز بپا دارى"، پس در اينگونه استعمالها با اينكه شخص مورد گفتگو هنوز نماز را نخوانده، و تنها اراده خواندن نماز را كرده، مىگوئيم" اقام الى الصلاة" و به عكس اين استعمال گاه مى شود كه شخص نامبرده كارى را انجام داده، بجاى اينكه بگوئيم انجام داده، در مقام تعبير مىگوئيم خواست انجام دهد، نظير آيه شريفه:" وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ، وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً" 2، كه در اينجا اراده فعل و طلب آن در مورد انجام آن قرار گرفته، و اين به وجهى عكس آيه مورد بحث است.
و كوتاه سخن اينكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه نماز مشروط بشرطى است كه در آيه آمده، يعنى شستن و مسح كردن كه همان وضو باشد، و از آن بيش از اين مقدار استفاده نمىشود كه نماز وضو مىخواهد، و اما اينكه آن قدر اطلاق داشته باشد بطورى كه دلالت كند بر اينكه هر يك نماز يك وضو لازم دارد، هر چند كه وضوى قبلى باطل نشده باشد، منوط بر اين است كه آيه شريفه اطلاق داشته باشد، و آيات تشريع كمتر اطلاق- از جميع جهات- دارد.
البته اين سخن با قطع نظر از جمله:" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا" است، چون با در نظر گرفتن اين جمله هيچ حرفى نيست كه آيه شريفه نسبت به حال جنابت اطلاق ندارد بلكه مقيد به نبودن جنابت است، و حاصل معناى مجموع آيه اين است كه اگر جنب نباشيد، و بخواهيد به نماز بايستيد، بايد كه وضو بگيريد و اما اگر جنب بوديد بايد خود را طاهر سازيد.
گفتيم جمله مورد بحث اطلاق ندارد تا دلالت كند كه يك يك نمازها وضو مىخواهد اينك اضافه مىكنيم كه ممكن است همين معنا را از جمله:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" استفاده كرد، چون اين جمله به ما مىفهماند كه غرض خداى تعالى از تشريع غسل و وضو و تيمم اين نيست كه تكليف و مشقت شما را زياد كند، بلكه غرض اين است كه شما داراى طهارت معنوى به آن معنايى كه خواهد آمد بشويد- خوب وقتى غرض داشتن طهارت است، نمازگزار ما دام كه وضوى قبليش باطل نشده طهارت معنوى را دارد، پس تك تك نمازها وضو نمىخواهد.
اين بود آن مقدار سخنى كه به عنوان بحث تفسيرى در تفسير آيه مىتوان گفت، و اما زائد بر آن ربطى به تفسير ندارد، بلكه بحثهاى فقهى است كه بايد در كتب فقه ديد، هر چند كه مفسرين همه حرفهاى فقهى و تفسيرى را در تفسير خود آورده و كلام را طولانى كرده ا ند.
" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ" كلمه" غسل" به فتح غين به معناى عبور دادن آب بر جسم است، و غالبا به منظور تنظيف و پاك كردن چرك و كثافت از آن جسم صورت مىگيرد، و كلمه" وجه" به معناى روى و ظاهر سمت مقابل هر چيز است، ليكن در غالب موارد در چهره و صورت آدمى و يا به عبارتى سمت جلو سر انسان استعمال مىشود، آن سمتى كه چشم و بينى و دهان در آن سمت است و حد آن همان مقدارى است كه هنگام گفتگو پيدا است اين معناى لغوى وجه است ولى ائمه اهل بيت(علیهم السلام) آن را در تفسير آيه مورد بحث به حد معينى از سمت جلو سر تفسير كرده ا ند، و آن عبارت است از طرف طول بين ابتداى موى سر به پائين تا آخر چانه، و از طرف عرض آن مقدار از صورت كه ميان دو انگشت شست و ميانى و يا شست و ابهام قرار گيرد، البته در اين ميان اندازهگذاريهاى ديگرى براى كلمه" وجه" شده، كه مفسرين و فقها آن را نقل كرده ا ند.
كلمه:" ايدى" جمع كلمه" يد" است، كه نام عضو خاصى از انسان است كه با آن مىگيرد و مىدهد و مىزند و كارهايى ديگر مىكند، و آن عضو كه نامش به فارسى دست است از شانه شروع شده تا نوك انگشتان ادامه مىيابد، و چون عنايت در اعضاى بدن به مقدار اهميت مقاصدى است كه آدمى از هر عضوى از اعضاى خود دارد، و مثلا غرض و مقصدش از دست دادن و گرفتن است.
بدين جهت از همين عضو كه گفتيم حدش از كجا تا به كجا است به خاطر اينكه نيمه قسمت پائين آن يعنى از مرفق تا سر انگشتانش بيشتر و يا بگو مثلا 90 مقاصدش را انجام مىدهد، لذا كلمه" يد (دست)" را بيشتر در همين قسمت به كار مىزند، و باز به خاطر اينكه از آن 90 درصد باز 90 درصد از مقاصدش را به وسيله قسمت پائينتر يعنى از مچ دست تا سر انگشتان انجام مىدهد، اين كلمه را بيشتر در همين قسمت به كار مىبرد، بنا بر اين كلمه" دست" سه معنا دارد، 1- از نوك انگشتان تا مچ 2- از نوك انگشتان تا مرفق 3- از نوك انگشتان تا شانه.
و اين اشتراك در معنا باعث شده كه خداى تعالى در كلام خود قرينه ا ى بياورد تا يكى از اين سه معنا را در بين معانى مشخص كند، و آن قرينه كلمه" إِلَى الْمَرافِقِ" است، تا بفهماند منظور از شستن دستها در هنگام وضو، شستن از نوك انگشتان تا مرفق است نه تا مچ دست و نه تا شانه، چيزى كه هست از آنجا كه ممكن بوده كسى از عبارت" دستها را بشوئيد تا مرفق" خيال كند كه منظور از شانه تا مرفق است سنت اين جمله را تفسير كرد به اينكه منظور از آن قسمتى از دست هست كه كف در آن قرار دارد.
و اما كلمه" إلى" اين كلمه بطورى كه استعمال آن به ما مىفهماند وقتى در مورد فعلى كه عبارت باشد از امتداد حركت استعمال شود، حد نهايى آن حركت را معين مىكند، (وقتى مىگوئيم من تا فلان جا رفتم، معنايش اين است كه نقطه نهايى عمل من كه همان رفتن باشد فلان جا است و اما اينكه خود آن نقطه هم حكم ما قبل از كلمه" الى (تا)" را داشته باشد و يا حكم آن را نداشته باشد مطلبى است كه از معناى اين كلمه خارج است) (مثلا وقتى گفته شود" من ماهى را تا سرش خوردم" كلمه" تا" دلالت نمىكند بر اينكه سر آن را هم خورده ا م، و يا نخورده ا م) بنا بر اين حكم شستن خود مرفق از كلمه" إلى" استفاده نمىشود، آن را بايد سنت بيان كند.
ولى بعضى از مفسرين گفته ا ند كه كلمه" إلى" به معناى كلمه" مع (با)" است، و جمله" وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ" به معناى اين است كه فرموده باشد" و ايديكم مع المرافق و دستها را با مرفقها بشوئيد" هم چنان كه در آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ" 3 به اين معنا آمده، دليلى كه براى اين دعوى خود آورده ا ند رواياتى است كه مىگويد رسول خدا (ص) در هنگام وضو مرفق خود را نيز مىشست، 4 و اين جرأت عجيبى است كه در تفسير كلام خداى عز و جل به خود داده ا ند.
براى اينكه رواياتى كه در اين باب هست خالى از دو حال نيست، يا صرفا عمل رسول خدا (ص) را حكايت مىكند، كه پر واضح است نمىتواند بيانگر آيه قرآن باشد، براى اينكه عمل مبهم است، و زبان ندارد، و با اين حال نمىتواند به لفظى از الفاظ قرآن معنايى غير آنچه در لغت دارد بدهد، تا بتوانيم بگوئيم يكى از معانى كلمه" إلى" معنايى است كه كلمه" مع" دارد، و يا آنكه حكم خدا را بيان مىكند نه عمل رسول خدا (ص) را، كه در اين صورت آن روايات نمىتواند تفسير آيه باشد، و اينكه در شق اول گفتيم عمل مبهم است، و مىتواند وجوهى داشته باشد، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه شستن خود مرفق از باب مقدمه علمى بوده باشد، يعنى رسول خدا (ص) مرفق را هم مىشسته تا يقين كند به اينكه دستها را تا مرفق شسته است، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه رسول خدا (ص) اين مقدار را بر حكم خدا افزوده باشد، و آن جناب چنين اختيارى را دارد، هم چنان كه مىدانيم نمازهاى پنجگانه همه از طرف خداى تعالى بطور دو ركعتى واجب شده بود، و رسول خدا (ص) در بعضى از آنها دو ركعت و در نماز مغرب يك ركعت اضافه كرد، و روايات صحيحه ا ى اين معنا را ثابت كرده است.
و اما اينكه آيه مورد بحث را تشبيه كرده به آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ" اين تشبيه درست نيست، زيرا در اين آيه نيز كلمه" الى" به معناى كلمه" مع" نيامده، بلكه فعل" لا تَأْكُلُوا" متضمن معناى" لا تضموا ضميمه مكنيد" يا مثل آن است، مىخواهد بفرمايد مال مردم را ضميمه مال خود نكنيد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد است براى كلمه" ايديكم"، در نتيجه حكم وجوب شستن به اطلاق خود باقى است و مقيد به آن غايت نيست (واضحتر بگويم يك مرتبه موضوع حكم را عبارت مىدانيم از" دست" به تنهايى و مىگوئيم آن را تا مرفق بشوى كه در اينجا حكم شستن مقيد به قيد تا مرفق است، و بار ديگر موضوع حكم را عبارت مىدانيم از" دست تا مرفق" و سپس مىگوئيم اين را بشوى، كه در اين صورت حكم ما مطلق است، موضوع حكم مقيد است اگر تعبير اول را بياوريم، معنايش اين مىشود كه شستن دست را از سر انگشتان شروع كن تا برسى به مرفق، و اگر تعبير دوم را بياوريم معنايش اين است كه" اين عضو محدود و معين شده را بشوى"، حال چه اينكه از بالا به پائين بشويى يا از پائين ببالا) علاوه بر اينكه هر انسانى كه بخواهد دست خود را بشويد- چه در حال وضو و چه در غير حال وضو- بطور طبيعى مىشويد، و شستن طبيعى همين است كه از بالا به پائين بشويد، و از پائين به بالا شستن هر چند ممكن است، ليكن طبيعى و معمولى نيست، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) هم به همان طريقه طبيعى فتوا مىدهد نه به طريقه دوم.
با اين بيان پاسخ از سخنى كه ممكن است گفته شود داده شد، و آن اين است كه كسى بگويد: مقيد شدن جمله" دستها را بشوئيد" به جمله" تا مرفق" دلالت دارد بر اينكه واجب است شستن از ناحيه انگشتان شروع شده، در ناحيه مرفق تمام شود، و آن پاسخ اين است كه همه حرفها در اين بود كه آيا قيد" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد جمله:" فاغسلوا" است، و يا قيد موضوع حكم، يعنى كلمه" ايدى" است، و ما گفتيم كه قيد كلمه" ايدى" است و در اين صورت دستها بايد تا مرفق شسته شود، نه اينكه شستن تا مرفق باشد، و دستها تا مرفق را دو جور مىتوان شست يكى از مرفق به پائين و ديگرى از انگشتان ببالا، پس بايد بگوئيم لفظ" إِلَى الْمَرافِقِ" لفظ مشتركى است كه بايد قرينه ا ى از خارج يكى از دو قسم شستن را معين كند، و معنا ندارد بگوئيم قيد" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد هر دو قسم است.
علاوه بر اينكه بنا به گفته صاحب مجمع البيان امت اجماع دارد بر اينكه وضوى كسى كه از بالا به پائين مىشويد- صحيح است 5 و اين نيست مگر بخاطر اينكه جمله مورد بحث با آن سازگار است و اين هم نيست مگر بخاطر اينكه جمله:" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد براى موضوع يعنى" ايديكم" است، نه براى حكم يعنى جمله" فاغسلوا".
" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ" كلمه" مسح" به معناى كشيدن دست و يا هر عضو ديگر از لامس است بر شىء ملموس، بدون اينكه حائلى بين لامس و ملموس باشد، و نيز خود لامس دست و يا عضو ديگر خود را به آن شىء بكشد، وقتى گفته مىشود:" مسحت الشيء" و يا گفته شود" مسحت بالشىء" هر دو به يك معنا است، هم چنان كه در آيه مورد بحث نيز حرف" با" آمده و فرموده:
" برءوسكم" ليكن اگر بدون حرف با استعمال شود، و شىء ملموس را مفعول خود بگيرد، استيعاب و شمول را مىرساند، و اگر با حرف باء مفعول بگيرد، دلالت مىكند بر اينكه بعضى از شىء ملموس را لمس كرده، نه همه آن را.
پس اينكه فرمود:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ" دلالت دارد بر اينكه مسح سر، فى الجمله واجب است نه بالجمله، سادهتر بگويم مسح مقدارى از آن واجب است نه همه آن، و اما اينكه آن مقدار كجاى سر است؟ از مدلول آيه خارج است و اين سنت است كه عهدهدار بيان آن است، و سنت صحيح وارد شده به اينكه سمت پيشانى يعنى جلو سر بايد مسح شود.
و اما جمله:" و ارجلكم"، بعضى كلمه" ارجل" را به صداى پائين لام قرائت كرده ا ند، كه قهرا آن را عطف بر كلمه" على رؤسكم" گرفته ا ند، و چه بسا گفته باشند كه مجرور بودنش از باب تبعيت است نه از باب عطف، نظير آيه:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ" 6 كه مجرور بودن كلمه" حى" به صرف تبعيت است و گر نه مفعول جعلنا بود، و بايد منصوب خوانده مىشد 7 ولى اين حرف اشتباه است، براى اينكه در ادبيات گفته ا ند كه تبعيت لغت طرد شده و بدى است و ما نمىتوانيم كلام خداى عز و جل را بر چنين لغتى حمل كنيم، و جمله ا ى كه به عنوان شاهد آورده يعنى جمله:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ" به معناى" قرار داديم" نيست تا كلمه" حى" مفعول آن باشد و به نصب خوانده شود و اگر به نصب خوانده نشده بگوئيم به تبعيت مجرور خوانده شده، بلكه كلمه" جعلنا" به معناى" خلقنا" است و معناى جمله اين است كه" ما از آب هر چيزى را خلق كرديم" كه معلوم است در اين صورت مجرور بودن كلمه" حى" بخاطر تبعيت نيست، بلكه بخاطر اين است كه صفت كلمه" شىء" است.
علاوه بر اينكه مساله تبعيت بطورى كه گفته ا ند اگر هم ثابت شده باشد در مورد خاصى ثابت شده، و آن جايى است كه تابع و متبوع متصل به هم باشند، هم چنان كه در عبارت:
" حجر ضب خرب" لانه سخت سوسمار" گفته ا ند كلمه خرب از باب تبعيت بجر خوانده مىشود، 8 نه مثل آيه مورد بحث ما كه واو عاطفه بين" بِرُؤُسِكُمْ" و" ارجلكم" فاصله شده است.
بعضى ديگر كلمه" ارجلكم" را به نصب- صداى بالا- خوانده ا ند، و شما خواننده عزيز اگر با ذهن خالى از هر شائبه و اينكه فلانى چه گفته و آن ديگرى چه گفته اين كلام را از گوينده ا ى بشنوى، بدون درنگ حكم مىكنى به اينكه كلمه" ارجلكم" عطف است بر موضعى كه كلمه" رؤسكم" دارد، و در جمله:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ" كلمه رءوس هر چند كه به ظاهر مجرور به حرف جر است، ولى موضعش موضع مفعول براى فعل" امسحوا" است، (چون مىفرمايد سر خود را مسح كنيد)، و چون موضع كلمه رءوس نصب است، كلمه" ارجل" نيز بايد به نصب خوانده شود، در نتيجه از كلام آيه مىفهمى كه در وضو واجب است صورت و دو دست را بشويى، و سر و دو پا را مسح كنى، و هرگز به خاطرت خطور هم نمىكند كه از خودت بپرسى چطور است ما كلمه" ارجلكم" را بر گردانيم به كلمه" وجوهكم" كه در اول آيه است، زيرا خودت در پاسخ خودت مىگويى حكم اول آيه يعنى شستن بخاطر آمدن و فاصله شدن حكمى ديگر (يعنى مسح كردن) بريده شد.
آرى طبع سليم هيچ گاه حاضر نيست كلامى بليغ چون كلام خداى عز و جل را جز بر چنين معنايى حمل كند. حتى در كلمات معمولى مانند اين كلام كه" من صورت و سر فلانى را بوسيدم و به شانه او دست كشيدم و دستش" بگويد معنايش اين است كه من صورت و سر و دست فلانى را بوسيدم، و به شانه ا ش دست كشيدم، و به عبارتى ديگر با اينكه مىتواند كلمه" دستش" را عطف كند به موضع كلمه شانه و در نتيجه" دستش" نيز مجرور به حرف" با" و تقدير كلام" به شانه او دست كشيدم و به دستش" بشود، اين كار را نكند و به جاى آن كلمه،" دستش" را بشكل مفعول بخواند و بگويد اين كلمه عطف است بر كلمات" صورت و سر" و معناى جمله چنين است" من صورت و سر زيد را بوسيدم، و به شانه او دست كشيدم، و دستش را"، آرى با اينكه وجه اول وجهى است رو براه و كثير الورود در كلام عرب هيچ انسان سليم الفطره ا ى وجه دوم را اختيار نمىكند.
اتفاقا بر طبق وجه اول رواياتى از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده، و اما رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده هر چند كه ناظر به تفسير لفظ آيه نيست، و تنها عمل رسول خدا (ص) و يا فتواى بعضى از صحابه را حكايت مىكند، كه در وضو پاى خود را مىشسته ا ند، و ليكن از آنجايى كه خود آن روايات در مضمونى كه دارند متحد نيستند، و در بين خود آنها اختلاف است، بعضى حكايت كرده ا ند كه رسول خدا (ص) پاى خود را مسح مىكرده، و بعضى ديگر حكايت كرده ا ند كه مىشسته، و چون اين دو دسته روايات با هم متعارضند، ناگزير بايد طبق روايات ائمه اهل بيت عمل كرد.
بيشتر علماى اهل سنت اخبار دسته دوم را بر اخبار دسته اول ترجيح داده ا ند. و ما نيز در اينجا كه مقام تفسير آيه قرآن است سخنى با آنان نداريم، زيرا جاى بگومگوى در اين مساله، كتب فقهى است و ربطى به كتاب تفسير ندارد، تنها بگومگويى كه ما با آنان داريم اين است كه در صدد بر آمده ا ند آيه را طبق فتوايى كه خود در بحث فقهى داده ا ند حمل كنند، و به اين منظور براى آيه توجيهات مختلفه ا ى ذكر كرده ا ند، كه آيه شريفه تحمل هيچيك از آنها را ندارد، مگر در يك صورت و آن اين است كه قرآن كريم را از اوج بلاغتش تا حضيض پستترين و نسنجيده ترين كلمات پائين بياوريم.
مثلا (پناه مىبريم به خدا از خطر تعصب جاهلانه) بعضى گفته ا ند كلمه" ارجلكم" عطف است بر كلمه" وجوهكم"، به آن بيانى كه گذشت 9،- البته اين در صورتى است كه" ارجلكم" به نصب خوانده شود، و اما بنا به قرائت" ارجلكم" به صداى پائين لام، مساله تبعيت را كه بيان مختصر آن گذشت، پيش كشيده ا ند، و شما خواننده محترم فهميدى كه آيه شريفه و هيچ كلام بليغى كه در آن وضع و طبع تطابق داشته باشد نه تحمل آن را دارد و نه تحمل اين را.
و بسيارى ديگر در توجيه قرائت به صداى پائين لام، گفته ا ند: اين از قبيل عطف در لفظ به تنهايى است و خلاصه گفتارشان اين است كه كلمه" ارجلكم" فقط لفظش عطف شده به كلمه" رؤسكم"، و اما معناى آن عطف است به كلمه" وجوهكم"، پس اگر آن را به صداى پائين لام مىخوانيم دليل بر اين نيست كه پاها نيز مانند سر بايد مسح شود، هم چنان كه شاعر گفته:" علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا"، يعنى من به شتر خود غذايى از كاه و آب خنك دادم، كه تقدير كلام" علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا" است، يعنى به شتر خود غذايى از كاه خوراندم و آبى خنك نوشاندم. 10
خلاصه كلام اينكه خواسته است بگويد: در آيه مورد بحث نيز فعلى در تقدير هست كه عمل كرد به آن موافق است با عمل كرد فعل قبلى، آرى از اينكه به شعر آن شاعر استشهاد كرده معلوم مىشود خواسته است اين معنا را بگويد، حال از او مىپرسيم: آن فعلى كه در آيه مورد بحث در تقدير گرفته ا ى چيست؟ اگر فعل" اغسلوا" باشد، و تقدير آيه" فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق، و امسحوا برءوسكم و اغسلوا ارجلكم" است كه فعل" اغسلوا" بدون احتياج به حرف جر مفعول مىگيرد، پس چرا كلمه" ارجلكم" را به صداى بالا نمىخواند و در صدد توجيه صداى زير آن بر آمده؟ و اگر چيز ديگرى در تقدير بگيرد با ظاهر كلام نمىسازد و لفظ آيه به هيچ وجه با آن مساعدت ندارد.
آن شعرى هم كه به عنوان شاهد بر گفتار خودش آورده يا از باب مجاز عقلى است، كه نوشاندن آب خنك به حيوان را تعليف حيوان خوانده، و يا اينكه تعليف متضمن معناى" دادن" و يا" سير كردن" و يا امثال آن شده، (همانطور كه چند صفحه قبل در باره آيه:" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ ..." گفتيم كه جمله:" لا تَأْكُلُوا" متضمن معناى لا تضموا است)، علاوه بر اينكه بين اين شعر و آيه فرق هست، زيرا اگر در شعر فعلى در تقدير گرفته نشود معنايش فاسد مىشود، پس براى رو براه شدن معناى آن بطور قطع علاجى لازم است، به خلاف آيه شريفه كه از جهت لفظ رو براه است هيچ احتياجى قطعى به علاج ندارد.
بعضى ديگر در توجيه صداى زير لام در جمله" أَرْجُلَكُمْ" (البته بنا بر اينكه شستن پاها در وضو واجب باشد) گفته ا ند: عطف جمله:" أَرْجُلَكُمْ" به جمله" رؤسكم" به جاى خود محفوظ است، و معناى آيه اين است كه سر و پاها را مسح كنند، ليكن منظور از مسح شستن خفيف و يا به عبارتى تر كردن است، پس چه مانعى دارد كه منظور از مسح پاها شستن آنها باشد، چيزى كه اين احتمال را تقويت مىكند اين است كه تحديد و توقيتى كه در اين باب وارد شده همه راجع به عضوى است كه بايد شست، يعنى صورت (و دست) و در باره عضو مسح كردنى هيچ تحديد حدودى نشده، به جز پا كه فرموده پا را تا كعب مسح كنيد، از همين تحديد مىفهميم كه مسح پا هم حكم شستن آن را دارد. 11
و اين سخن از نامربوطترين سخنانى است كه در تفسير آيه مورد بحث و توجيه فتواى بعضى از صحابه در مورد شستن پاها در وضو گفته ا ند، براى اينكه هر كسى مىداند كه مسح غير شستن و شستن غير مسح كردن است، (در مثل معروف توپ صدا دار و توپ آهسته معنا ندارد، شستن خفيف هم مثل توپ آهسته است) علاوه بر اينكه اگر بنا باشد مسح پاها را به شستن پاها معنا كنيم چرا اين كار را در مورد مسح سر نكنيم؟
و براستى من نمىفهمم كه در چنين صورتى چه چيز ما را مانع مىشود از اينكه هر جا در كتاب و سنت به كلمه مسح بر خوريم آن را به معناى شستن گرفته و هر جا كه به كلمه: غسل (شستن) بر خوريم بگوئيم منظور از آن مسح (دست كشيدن) است؟ و چه چيز مانع مىشود از اينكه ما تمامى رواياتى كه در باره غسل وارد شده همه را حمل بر مسح كنيم؟ و همه رواياتى كه در باره مسح رسيده حمل بر شستن نمائيم؟ و آيا اگر چنين كنيم تمامى ادله شرع مجمل نمىشود؟ چرا مجمل مىشود آن هم مجملى كه مبين ندارد.
و اما اينكه گفتار خود را با تحديد مسح پاها تا بلندى كعب تقويت كرد اين كار وى در حقيقت تحميل كردن دلالتى است بر لفظى كه به حسب لغت آن دلالت را ندارد، به صرف قياس كردن آن با لفظى ديگر، و اين خود از بدترين نوع قياس است.
بعضى ديگر گفته و يا چه بسا بگويند كه: خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو بايد دست را به روى پاها بكشند، هم چنان كه دستور عمومى ديگرى داده به اينكه در تيمم دست خاك آلود را به صورت بكشند، حال وقتى كه شما در وضو دست به روى پاها بكشيد هم عنوان ماسح بر شما صادق است، هم عنوان غاسل، اما ماسح صادق است، براى اينكه دست به روى پاى خود كشيده ا يد و اما عنوان غاسل صادق است، براى اينكه دست تر به روى آن كشيده ا يد و در واقع آن را شسته ا يد، پس شما هم غاسل هستيد و هم ماسح.
بنا بر اين اگر كلمه" أرجلكم" را به صداى بالا مىخوانيم به اين عنايت است كه شستن پا واجب است، (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف بر كلمه" وجوهكم" گرفته ا يم، و اگر به صداى پائين بخوانيم به اين عنايت است كه دست تر روى پا كشيدن واجب است،) (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف به كلمه" برءوسكم" كرده ا يم) 12.
اين بود خلاصه گفتار آن شخص. و ما نفهميديم كه اين شخص چطور در مورد سر و پاها فرق مىگذارد و مىگويد مسح سر مسح بدون غسل و مسح پاها مسح با غسل است؟ و اين وجه در حقيقت همان وجه قبلى است، ولى با فسادى بيشتر، و به همين جهت همان اشكالى كه به آن وجه وارد بود به اين نيز وارد است.
به اضافه اشكالى ديگر و آن اين است كه گفته بود خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو چنين و چنان كنند، اگر منظورش از قياس وضو به تيمم اين بوده كه حكم اينجا را قياس به حكم آنجا كند، و به وسيله رواياتى كه تنها مورد قبول خود او است به آيه شريفه دلالت بدهد، در پاسخش مىگوئيم رواياتى كه مىگويد بايد در وضو پاها را شست چه دلالتى و چه ربطى به دلالت آيه دارد؟- در حالى كه همانطور كه توجه كرديد- روايات اصلا در صدد تفسير لفظ آيه نيست.
و اگر منظورش اين است كه آيه:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ" را كه در خصوص وضو است قياس كند به آيه:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ" كه راجع به تيمم است، مىگوئيم مدعاى وى را نه در آيه مقيس يعنى آيه اول كه مربوط به وضو است قبول داريم، و نه در آيه دوم كه مقيس عليه و مربوط به تيمم است، نه در آيه اول مسح همه سر واجب است، و نه در آيه دوم دست كشيدن به همه صورت و همه دست، براى اينكه خداى تعالى در هر دو آيه مسح متعدى به حرف با را آورده، نه مسح متعدى بخودى خود، در اولى فرموده:
" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ ..." و در دومى فرموده:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ ..." و ما در سابق گفتيم كه ماده:"م- س-ح" اگر به وسيله" با" متعدى شود دلالت ندارد كه مسح همه سطح ممسوح را فرا گرفته وقتى بر اين فراگيرى دلالت دارد كه خود به خود متعدى شود.
اين بود آن وجوهى كه خواستند با آن و با امثال آن آيه را طورى معنا كنند كه بالآخره مساله شستن پاها در وضو را به گردن آن بگذارند، چرا؟ براى اينكه رواياتى كه گفته بايد پاها شسته شود را بدان جهت كه مخالف كتاب است طرح نكرده باشند، خلاصه كلام اينكه به خاطر تعصبى كه نسبت به بعضى روايات داشته ا ند آيه را با توجيهاتى نچسب طورى توجيه كرده ا ند كه موافق با روايات نامبرده بشود، و در نتيجه آن روايات عنوان مخالفت كتاب بخود نگيرد، و از اعتبار نيفتد، حرفى كه ما با اين آقايان داريم اين است كه اگر اين عمل شما درست باشد و بشود هر آيه ا ى را به خاطر روايتى حمل بر خلاف ظاهرش كرد، پس ديگر چه وقت و كجا عنوان مخالفت كتاب مصداق پيدا مىكند.
پس خوب بود آقايان براى حفظ آن روايات همان حرفى را بزنند كه بعضى از پيشينيان از قبيل انس و شعبى و غير آن دو زده ا ند بطورى كه از ايشان نقل شده گفته ا ند: جبرئيل امين در وضو مسح بر پاها را نازل كرد، ولى سنت شستن پاها را واجب ساخت، 13 و معناى اين حرف اين است كه كتاب خدا به وسيله سنت رسول خدا (ص) نسخ شد و در اين صورت عنوان بحث برگشته و صورتى ديگر به خود مىگيرد، و آن اين است كه آيا جائز است كه كتاب خدا به وسيله سنت نسخ بشود يا نه؟
آن وقت اين بحث از جنبه تفسيرى بى ارتباط با تفسير مىشود، بلكه مساله ا ى اصولى مىشود كه بايد در علم اصول پيرامون آن بحث كرد و اگر مفسرى بدان جهت كه مفسر است مىگويد: فلان روايات مخالف با كتاب است نمىخواهد (در بحث اصولى دخالت نموده، نظر بدهد كه آيا سنت مىتواند كتاب را نسخ كند يا نه، و نمىخواهد) در يك بحث فقهى دخالت نموده، به حكمى شرعى بر مبناى نظريه ا ى اصولى فتوا بدهد، بلكه تنها مىخواهد بگويد: كتاب به چيزى دلالت مىكند، و فلان روايت به چيز ديگر.
و در عبارت " إِلَى الْكَعْبَيْنِ" كلمه" كعب" به معناى استخوان بر آمده در پشت پاى آدمى است، هر چند كه بعضى گفته ا ند به معناى غوزك پا يعنى آن استخوان بر آمده ا ى است كه در نقطه اتصال قدم به ساق آدمى قرار دارد، ولى اگر كعب اين باشد در هر يك از پاهاى انسان دو كعب وجود دارد.
نویسنده: محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. برايشان نماز بپا داشتى.
2. و اگر اراده كرديد همسرى را با همسرى ديگر عوض كنيد- يعنى همسر اول را طلاق داديد و خواستيد زنى ديگر بگيريد- اگر پوست گاوى پر از طلا مهريه او كرده بوديد، حق نداريد چيزى از او پس بگيريد." سوره نساء، آيه 20".
3. " سوره نساء، آيه 2".
4. تفسير المنار ج 6 ص 223.
5. مجمع البيان ج 3 ص 164.
6. ما از آب هر چيزى را زنده قرار داديم." سوره انبياء، آيه 30"
7. تفسير روح المعانى ج 6 ص 66.
8. تفسير المنار ج 6 ص 227.
9. مجمع البيان ج 3 ص 164 و تفسير المنار ج 6 ص 229.
10. مجمع البيان ج 3 ص 165 و تفسير المنار ج 6 ص 229.
11. تفسير المنار ج 6 ص 229 و مجمع البيان ج 3 ص 165.
12. تفسير المنار ج 6 ص 229.
13. تفسير كشاف ج 1 ص 611.