نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب " فادى" به آن جناب داده، گفته اند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش بماند، در نتيجه ذريه او ما دام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مى زايند و جزاى خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالى رحيم و عادل است.
و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مىكند بين آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى ها و اطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيشها است و گرنه بعضىها چون كشيش (مار اسحاق) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مىدانند و به عبارت ديگر مىگويند خلف وعده جائز نيست، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است.
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى لا ينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريه هاى آدم يعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از انسان ديگر متولد مىشود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى از نظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند اللَّه بود و معلوم است كه پسر اللَّه همان اللَّه تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است.
بعد از آنكه برهه اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت، تا او را به بدترين وجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى، صاحبش لعنت شده است، عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤمنين و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاى يوحنا، فصل اول آمده: اى فرزندان من، اين الفاظ كه به سوى شما مىنويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است، بلكه نه تنها خطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى (فادى) خونبها شدن مسيح گفته اند.
نصارا اين كلمه (يعنى مساله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار دادهاند و هيچ بهانه و آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمىدهند، هم چنان كه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده، و در خطابش به رسول گراميش مىفرمايد:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" 1، حتى خود مسيحهم (به طورى كه انجيلها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت)، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مىداده.
علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته ها و عقائد مسيحيان است، تذكر دادهاند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كردهاند، در اين باره كتابها و رساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر كردهاند و اين عقائد را با ضروريات عقلى منافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانسته اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهايى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد از بيان آنها بحث را با بيان فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده، روشن مىكنيم كه معناى شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدايى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست.
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مىدهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مىخواند، با بيانى مىخواند و بشر را مخاطب قرار مىدهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مىدهد و فصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مىدهد، آن گاه تسليم حق مىشود و از باطل دورى مىنمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مىسازد و انسان به آسانى مىتواند خير را بگيرد و شر را رها كند، عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند، همينها را مىفهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مىداند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفى كرده، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مىدهد.
حال ببينيم عقل ما در باره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مىكند؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مىگذرد:
1- اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مىكند: وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست، در نتيجه نهيى) ارشادى بود كه در آن صلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مىشود و نهى كننده مىخواهد او را به سوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اين قبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مىشود و نه بر مخالفتش عقابى،
عينا مانند" بكن" و"نكن" هايى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مىگويد، و يا" بكن" و" نكن" هايى كه طبيب به بيمارش مىگويد تنها چيزى كه بر اينگونه" بكن"،" نكن" ها مترتب مىشود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در" بكن هايش" در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهايى است كه در" نكن هايش" پيشبينى كرده است، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد، تا نتيجهاش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه آدم پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مىداند، برهان عقلى هم مؤيد اين نظريه است، خواننده محترم مىتواند براى ديدن اين برهان به تفسير آيه (213) از سوره بقره، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مىكرديم مراجعه نمايد.
2- دوم اينكه گفتند:" به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد".
قرآن اين را نيز رد نموده مىفرمايد:" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى" 2، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد.
و نيز مىفرمايد:" فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ". 3
اعتبار عقلى هم مؤيد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است، بلكه نه تنها مؤيد است، بيانگر نيز هست، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مىداند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف و مولويت پا نمىگيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمىشود، و عقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مىدانند و از شؤون مولويت مىشمارند كه مولى دست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاى ترديد نيست و عقلاى از انسانها هم تا به امروز آن را بكار بسته اند، پس اينكه مسيحيان گفتند:" گناه آدم لازمه ذريه او شد"، سخن درستى نيست، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمىداشت، چون مغفرت و عفو براى محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگر موضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمىماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون مشغول بحث پيرامون آنيم، خالى از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطايى از خطاها، همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مىشود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مىكند، ادعايى است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمىپذيرد.
3- اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريهاش را بگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكردهاند بگيرد و اين معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مىكند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب نشده باشند مورد مؤاخذه قرار مىگيرند، ليكن اين مساله غير مساله مورد بحث است، مساله مورد بحث اين است كه يك انسان خطايى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت داده باشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطايى كرده باشد، افراد بىگناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه:" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى" و آيه شريفه:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى" 4، آن را رد مىكند، عقل سليم هم با آن سازگار نيست، زيرا مؤاخذه بىگناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مىكند، خواننده محترم مىتواند براى تكميل مطالعه خود در اين باب به بحثهايى كه در باره افعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.
4- اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيرهاى وجود نداشته، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيتها مختلفند، بعضى كبيره و بعضى صغيره، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غير قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمىشود و خداى تعالى در باره اين دو نوع گناه فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" 5،" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" 6.
پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده، يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى را قابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدى گردد.
علاوه بر نظريه قرآن كريم، عقل نيز نمىپذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديف قرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان" يك سيلى زدن" و بين" كشتن" نباشد و نگاه به زن مردم، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يك ريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بىسرپرست در نظرش يكسان باشد) و عقلاى از انسانها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده اند و براى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلاف چشمگيرى كه در مراتب گناه هست، چگونه مىتوان حكم يك كاسه و كلى در باره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن، عقل حكم مىكند به اينكه: مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذابهاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبوده باشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانى نظير آن نمىرسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم، خواننده عزيز مىتواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد.
5- اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت" رحمت" خدا و" عدالت" او تزاحم بوجود آمد، آن گاه براى رفع اين تزاحم عيسى نازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن دقت كند مىفهمد كه خداى تعالى از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند به او است، ليكن خدايى است كه هر كارى كه مىخواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته، (عينا، مانند ما انسانها) فكر مىكند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مىكند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مىكنيم، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مىدهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداى تعالى هم مثل ما انسانها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود، هم چنان كه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده: كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جايى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اى بسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساله متوجه نگشته، در باره آن جاهل باشد. 7
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مىكند با فكر و مصلحت انديشى مىكند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسانها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده)، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كه چيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدايى محدود است، هم چنان كه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مىشود بر او نيز طارى شود، يعنى خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است، البته نه مخلوقى فوق العاده، بلكه يك انسان معمولى خواهد بود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است.
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا در باره خداى تعالى آمده، يعنى خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مىداند.
و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مىداند از آن جمله مىفرمايد:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ" 8 و براهين عقلى و قطعى هم قائم است بر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفات كمال، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شايبهاى از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همهاش حيات است، آن هم حيات مطلقه، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى، چنين خدايى است، ديگر دگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.
در نتيجه چنين خدايى جسم و جسمانى نبوده، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگى و تحولند، و در معرض امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتى خداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمىگيرد، غفلت و سهو و اشتباه، پشيمانى و سرگردانى، تاثر، شرمسارى و خوارى و كوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحثهاى برهانى اين مسائل را بطور كامل آوردهايم (ان شاء اللَّه خواننده عزيز به آنها بر مىخورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول، يعنى آنچه قرآن در اين باره مىگويد و آنچه كتب عهدين گفته، مقايسه كند ببيند آيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده:" كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالأخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند در باره او حكمى بكند" حق است و يا امورى كه كتب عهدين در اين باره مىگويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمىشود، امورى كه در وهم انسانهاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاثير آن قرار گرفته است.
6- اشكال ششم اينكه گفتند:" خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحمها حلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا هم باشد"!
و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براى ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمىكنيم.
و معلوم است كه عقل سليم هم نمىتواند آن را بپذيرد، براى اينكه اگر در اوصافى كه بايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظهاى كه نطفهاى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمىآيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان (كه قبلا بدان اشاره شد) نمىتوانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم، چون بين يك موجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست، نسبتى وجود ندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود، حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود؟
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى، باعث شده كه بولس و ساير رؤساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مىگويد:" من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده، فهم فقها را تخطئه نمايم، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود- تا آنجا كه مىگويد- اگر يهود جرأت دارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جرأت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمىآوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است. 9
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هر كس ديگرى به اين رساله ها و كتب مراجعه نموده، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ما گفتيم يقين پيدا مىكند، (زيرا جز مطالب خطابهاى و پشت هماندازى چيزى نمىبيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مىشود و آن قسمت اين است كه گفتند:" خدا معصوم از گناهان و خطايا است"، و اشكالش اين است كه خدايى كه اينان تصور كردهاند، داراى عصمت نيست، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد، و ديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتى كه در او تصور مىشود ولى مسيحيت آن را براى خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد.
7- اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:" بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسانها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد"، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مىتواند خلقى از مخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد، مثلا روزى انسانى از انسانها شود و روزى ديگر اسب، و روزى مرغ و روز ديگر حشره، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مىتواند در عين اينكه يك چيز است، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره!!!.
و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهايى صادر شود، براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالى متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتى متقابل از قبيل علم و جهل، قدرت و عجز، حيات و ممات، غنى و فقر و ... متصف شود و خداى ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه در اشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مىگفتيم چگونه ممكن است موجودى سرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مىگوئيم: به فرضى كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مىتواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولى ديگر است" مترجم").
8- اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند:" خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است"، اشكال ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست؟ و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست؟ آيا همين لعنتى است كه اهل عرف و لغت از اين كلمه مىفهمند؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت؟ و يا معنايى ديگر است؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما و اهل لغت از اين كلمه مىفهميم مىپرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود را از رحمت خود دور كند؟
و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير از فيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است؟ اگر اين باشد پس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه و امثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مىپرسيم معناى لعنت كردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غير قابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدايى كه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مىشود، با اينكه غناى بالذات باب هر فقرى را سد مىكند؟.
و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است، قرآن كريم مىفرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" 10.
و قرآن كريم خداى را به اسمهايى ياد مىكند و به صفاتى متصف مىداند كه با آن اسماء و صفات، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه، حاجت و نقص، نداشتن و عدم، بدى و زشتى، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكه ساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است.
در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيز خداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدايى است و اگر با يك فرد از انسان- مثلا با مسيح- متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و ساير احوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده، همه احوال و عوارض را پذيرفته است!!.
در پاسخ مىگوئيم: آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كه علتش- به ادعاى شما- اتحاد نامبرده است، تحمل واقعى و حقيقى است؟ و يا آنكه مجازا آن را تحمل مىخوانيد؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مىآيد و اگر تحمل مجازى است اشكال دوباره برمىگردد. يعنى شما مسيحيان به خاطر اشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگر اين مساله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمىشود.
اعتقاد به تفديه عيسى جهل به معناى حقيقى گناه و نفهميدن چگونگى ارتباط گناه با عقاب است
9- اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:" عيسى كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است" و آن اين است كه از اين كلام بر مىآيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميدهاند و هنوز درك نكردهاند كه چگونه گناهان، عقاب اخروى را در پى مىآورند و اين عقاب را چگونه محقق مىسازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناختهاند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده، ندارند.
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما" 11 و در ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" 12، بيان كرديم كه احكام و قوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مىشود، امورى وضعى و اعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مىشود تبعات سويى است كه آن را وضع نموده، اعتبار كردند تا بتواند انسانهاى مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اين حال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مىكنند.
ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آن را تاييد مىكند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مىداند كه دل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنان كه سركشى كردنش از آن قوانين را باعث آن مىداند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مىشود و در اثر اين آمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايش فراهم مىگردد، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى به خدا و دوريش از خدا است، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقى است و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است.
اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيست بلكه براى تكميل خلقت بشر است، مىخواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى را تقويت نموده، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند، و به عبارتى ديگر مىخواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى از كمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت، دينى است كه متكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسانها بدانها عمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه با جانى نورانى و مهذب و عملى صالح، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر.
پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد.
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آن باعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيله اى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد، مگر فداء شدن مسيح، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائدهاى مىتواند داشته باشد؟!.
چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت، حتمى است، ديگر نه عملى مىتواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبهاى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچه تا كنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده، خالى از وجه صحت خواهد بود، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاح مىكنند؟.
لازمه قول به هلاكت دائمى فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عيسى (ع)، و لغو و عبث بودن تشريع تمام اديان است.
از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان كه در امتهاى گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حد اقل در باره انبياء و ربانيين از امتهاى گذشته از قبيل ابراهيم و موسىو امثال ايشان چه مىگويند؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده؟ چگونه مىتوانند بگويند: ارسال رسل و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمىكند، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند.
انجيل لوقا اصحاح پنجم مىگويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مىخوريد و مىنوشيد، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد: آنان كه صحيح و سالماند طبيب لازم ندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مىخواهند، من نيامدهام كه صديقين را دعوت كنم، ليكن خطاكاران را به توبه مىخوانم.
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمىرسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اين عمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شد محمل صحيحى بوده باشد، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مىدانسته كه اگر (با فداى مسيح) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعتها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعتهايى را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده، به اين اميد كه شايد روزى بتواند (به وسيله فداء كردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريعهاى بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد، به همين منظور شرايعى را (به نظر خود بطور غير جدى) تشريع نموده، براى انبياى خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه ما دام محذورى كه هست برطرف نشود اين شريعتها و زحمات شما انبياء و مؤمنين ذرهاى اثر نمىبخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت.
در اين فرضيه، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم را گول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعتها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مىكند و اما خودش را فريب داده، براى اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بىاثر است و كمترين اثرى در سعادت مردم ندارد، هم چنان كه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود.
و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشنتر و واضحتر است، براى اينكه بعد از برطرف شدن محذور خطاكارى، ديگر كسى خطا نمىكند و با اين حال چه فائدهاى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى در اعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه كافرشان، چه صالح و چه طالحشان واجب مىشود، ديگر فرقى ميان اتقى الأتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود.
اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فدا هيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مىشود و كسانى كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهرهمند مىشوند، هم چنان كه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل 13 گفته است:" من به شما مىگويم كسى كه امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه (دعوت) مرا در برابر مردم منكر شود انسانها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مىشوند و هر كس كه كلمه ناهنجارى در باره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسى كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمىشود.
در پاسخش مىگوئيم: علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت:" اى فرزندان من، اين كلمات را به سوى شما مىنويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است"، تمامى اصول گذشته را هم باطل مىكند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمىشود، مگر عدهاى معدود، يعنى همانهايى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مىشوند و در اين بين نمىدانيم چه بر سر انبياى گرامى كه قبل از مسيح بودند مىآيد و مؤمنين از امتهاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت، و نمىفهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشته اند، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده، آيا در دعوت خود راستگو بوده اند يا دروغگو؟
و اگر دروغگو بودهاند، پس چرا انجيلهاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با اينكه تورات هرگز سخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده، و آيا انجيلها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را؟.
اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداى تعالى همواره و از ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مىكند خوشحال باشند.
در پاسخ مىگوئيم: اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسى، غيبگويى و بىدليل سخن گفتن است، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به" خلاص" بوده نه به اينكه" شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند" و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمىكند، حتى در باره خود مسيح هم سودى نمىدهد با اينكه انجيلها پر از اينگونه دستورات هستند.
و ثالثا محذور" خطيئه" و" غرض خدا نقض شدن" به حال خود باقى است، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولسها اين شد كه تمامى افراد بشر به جز افرادى انگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند.
اين بود پارهاى از وجوه فساد گفتار وى از نظر عقل، و قرآن كريم (كه همه معارفش مؤيد عقل و عقل مؤيد معارف آن است) نيز اين حكم عقلى را تاييد نموده، در آيه:" الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى" 14، بيان مىكند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوى غايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمايى گرديده است، و اين هدايت، هم تكوينى است و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد و يكى از آن هدايتها، هدايت خصوص انسانها است به وسيله دين.
و در آيه:" قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" 15، كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت به او داد، و خلاصهاى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت، مردم را با بيانى قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مىفرمايد:" گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد (كه البته خواهد آمد)، هر كس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مىشوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند" و در جمله:" الْحَقَّ أَقُولُ" 16 بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مىگويد حق است و در آيه:" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" 17، فرموده:
خداى تعالى آنچه مىگويد و دستور مىدهد دچار ترديد نمىشود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمىنمايد، قضايى را كه مىراند امضاء مىكند و آنچه مىگويد مىكند، و فعلش از مجراى ارادهاش منحرف نمىشود، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراده كند آن گاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد، براى اينكه همه اينها انحايى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ" 18.
و نيز فرموده" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" 19، كه به حكم آيه اول، خدا از هيچ عاملى شكست نمىخورد. و به حكم دوم، امر خود را به كرسى مىنشاند و نيز از موسىحكايت كرده كه گفت:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ، لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى" 20.
و نيز فرموده:" الْيَوْمَ تُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ، لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" 21.
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد، در حالى كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مىزند جاهل، و نسبت به آنچه خود كرده پشيمان نبود، آن گاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد، آن گاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسى بر او غالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى در كار او دخالت كند، مگر آنكه خودش اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است.
10- اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساله فداى ايشان وارد است، اين است كه: حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه) مىنامند، پس فداء آن عوضى است كه انسان مىدهد تا از آن اثر سوء رهايى يابد، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده، به عوض خود يا مالى مىدهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مىپردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن، حق صاحب حق و سلطنتش را از" مفدى عنه" (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد.
از اينجا روشن مىشود كه عمل فدا دادن، در موردى كه حق ضايع شده، حق خداى سبحان باشد، غير معقول است، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنتهاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمىشود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم.
آرى وجود عين و اثر اشياى عالم، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مىشود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟
با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسانها است كه بر حسب دگرگونىهايى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مىشود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مىكشيم- و شخصى را كه تا كنون سلطان خود مىخوانديم از سلطنت مىاندازيم- وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مىسازيم- مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن خون بها مبدل مىكنيم- و خواننده محترم مىتواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما در تفسير آيه شريفه:" مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" 22 و بحثى كه در ذيل آيه:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ ..." 23 داشتيم مراجعه نمايد.
ذات مقدس خداى سبحان نيز- علاوه بر محال بودن عقلى فديه، كه بيانش گذشت- به خصوص اين مساله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود:" فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ" 24، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده، از اين قبيل است و آن كلام اين است:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍ ... ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ، أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ، إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" 25، براى اينكه جمله:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ..." به اين معنا است كه عرض كرده باشد:
پروردگارا من ما دام كه در بين بندگان تو بودم، وظيفهاى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از:" تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال"، و اما هلاك شدن و نجات يافتن، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسئوليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من ندادهاى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مىكند بر نبودن مسالهاى به نام فداء، چون اگر چنين چيزى وجود مىداشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده، مساله را بطور كلى بىارتباط به خود بداند.
و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مىفرمايد:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ" 26. و همچنين آيه زير كه مىفرمايد:" يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" 27 و آيه زير كه مىفرمايد:" يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ، ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" 28، چون كلمه" عدل" در آيه اول و كلمه" بيع" در آيه دوم و كلمه" عاصم- نگهدارى از ناحيه خدا" كلماتى است كه فداء نيز بر آنها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست.
بله قرآن كريم در مورد مسيحشفاعت را به جاى فدايى كه مسيحيان گفتهاند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مىكرديم يعنى در ذيل آيه:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي" 29 گذشت، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و استدعا مىكند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است) تصرفى كند كه هر مالكى مىتواند در ملك خود آن گونه تصرفات را بكند، تصرفى كه حق باشد- كه يكى از آنها- عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند، هم چنان كه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است.
پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او استدعا نمايد در موردى كه عبد استحقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند.
اين است كار شفيع، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مىكند، در مقابل سلطنتى به او مىدهد كه شخص فدايى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد.
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ"
30 است كه تصريح دارد بر اينكه:" شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مىدهند امرى واقع شدنى است و مسيحهم از ايشان است"، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته، به جاى خدا مىخوانند، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده:" وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" 31، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده، فرموده:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ" 32 و نيز در اين باره فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" 33.
قرآن كريم منكر اين است كه مسيحاين آراء و عقايد (خرافى) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از رؤساى خود تقليد كرده و هنوز هم مىكنند و بطور تعبد و كوركورانه تسليم دستورات ايشانند و رؤسا هم اين عقائد را از بتپرستان قديم گرفته بودند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ، ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ، يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ، قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ، اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ، وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ..." 34.
و منظور از اين كفارى كه مىفرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمىتواند عرب جاهليت و بتپرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براى اينكه اعتقاد يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديمتر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديمتر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله:" من قبل" اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مىزيستهاند، علاوه بر اينكه بتپرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند.
مىگويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حد اقل تعظيم) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته، پرده دارى كعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمى برخورد كه بتهايى داشتند و آنها را مىپرستيدند، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند:
اين بتها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكلهاى علوى (آسمانى) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساخته ايم و با پرستش آنها از آن هيكلها يارى مىگيريم و باران طلب مىكنيم و آنها براى ما باران مىفرستند، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بتهايشان را به وى بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند. 35
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بودهاند و قرآن شكوه نوح از بتپرستى قومش را اينطور نقل فرموده:" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً" 36.
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاط يهودنشين و نصرانىنشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديكتر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسانتر و اسباب اين انتقال فراهمتر بود.
پس نمىتوانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است، هم چنان كه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى، تثليث، صليب، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مىكند.
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مىفرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ" 37 و بيان مىكند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند، مردمى كه قبل از ايشان بودند.
و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله:" يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ ..." در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراه كردند)، معلوم مىشود سمت پيشوايى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفته بودهاند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مىكردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امتهاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب ماندهترين مردم عصر خود بودند.
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مىفرمود:" لا تتبعوا اهواء قوم منكم ...
و اضلوا كثيرا منكم"، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمىتواند باشد.
قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مىدانند، لازم است چند كلمهاى در باره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مىشود و يا شامل مجوس نيز مىگردد و چون مساله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى، يعنى قرآن و روايت است و روايات 38 هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده، كه لازمهاش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهايى از قبيل كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب" اوستا" كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند.
و كلمه" اهل كتاب" هر جا در قرآن ذكر شده، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است.
اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مىخوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1- سفر خليقه 2- سفر خروج 3- سفر احبار 4- سفر عدد 5- سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب: 1- كتاب يوشع 2- كتاب قضات بنى اسرائيل 3- كتاب راعوث 4 و 5- دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7- دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9- دو سفر از اخبار ايام 10 و 11- دو سفر از اسفار عزرا 12- سفر استير، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است:
1- كتاب امثال 2- كتاب جامعه 3- كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب:
1- كتاب نبوت اشعياء 2- كتاب نبوت ارميا 3- كتاب مراثى ارميا 4- كتاب حزقيال 5- كتاب نبوت دانيال 6- كتاب نبوت هوشع 7- كتاب نبوت يوييل 8- كتاب نبوت عاموص 9- كتاب نبوت عويذيا 10- كتاب نبوت يونان 11- كتاب نبوت ميخا 12- كتاب نبوت ناحوم، 13- كتاب نبوت حيقوق 14- كتاب نبوت صفونيا 15- كتاب نبوت حجى 16- كتاب نبوت زكريا 17- كتاب نبوت ملاخيا.
ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داودرا نام نبرده، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مىشود همان انجيلهاى چهارگانه است: يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است:
1- چهارده رساله از بولس 2- رساله يعقوب 3 و 4- رساله بطرس 5 و 6 و 7- رسالههاى يوحنا 8- رساله يهوذا و يكى هم رؤياى يوحنا است.
و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمىدانند چيست و آن را به رسميت نمىشناسند، ليكن در كلمات رؤساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مىشود كه مسيحكتابى داشته به نام انجيل، از آن جمله در رسالهاى 39 كه بولس به اهل غلاطيه نوشته، در اصحاح اول آمده: كه من تعجب مىكنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مىكند به آن كه خود نعمت مسيح است، به سراغ انجيل ديگر مىرويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنى انجيل واقعى نيست) بلكه مشتى افراد پيدا شدهاند كه شما را به زور و اجبار وادار مىكنند به اينكه آنچه آنان تحريف كردهاند بپذيريد.
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله هاى او يافته، استشهاد كرده است بر اينكه معلوم مىشود غير از انجيلهاى چهارگانه معروف، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح.
و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمتهاى انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مىشود:" وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ" 40،" وَ مِنَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصارى أَخَذْنا مِيثاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ" 41، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است.
نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. بگو اين است راه من كه با بصيرت هم خودم و هم پيروانم به سوى خدا دعوت مىكنيم، و منزه است خدا و من از مشركين نيستم." سوره يوسف، آيه 108".
2. " سوره طه، آيه 122".
3. آدم از پروردگارش كلماتى گرفت و در نتيجه نظر رحمتش را به سوى او برگردانيد كه او بسيار توبه پذير، و مهربان است." سوره بقره، آيه 37".
4. " سوره نجم، آيه 39".
5. اگر از گناهان كبيرهاى كه از آن نهى شدهايد، اجتناب كنيد بديهايتان را مىآمرزيم." سوره نساء، آيه 31".
6. خدا اين گناه را كه به او شرك بورزيد نمىآمرزد و گناهان سبكتر از آن را براى هر كه بخواهد مىآمرزد." سوره نساء، آيه 48".
7. تورات عربى چاپ 1811 ميلادى.
8. منزه است خدا از آنچه در بارهاش مىگويند" سوره صافات، آيه 159".
9. رساله بولس، اصحاح اول.
10. هان اى مردم شما همه محتاجيد به خدا، و تنها خدا است كه به كسى نيازمند نيست." سوره فاطر، آيه 15".
11. " سوره بقره، آيه 26".
12. " سوره بقره، آيه 213".
13. لوقا اصحاح دوازدهم.
14. " سوره طه، آيه 50".
15. " سوره بقره، آيه 39".
16. " سوره ص، آيه 84".
17. " سوره ق، آيه 29".
18. " سوره يوسف، آيه 21".
19. " سوره طلاق، آيه 3".
20. علم به احوال اقوام سلف در لوح محفوظ ثبت است، هرگز پروردگارم را خطايى و نسيانى نيست." سوره طه، آيه 52".
21. امروز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مىشود، امروز هيچ ظلمى نيست كه خدا سريع الحساب است." سوره مؤمن، آيه 17".
22. " سوره حمد، آيه 4".
23. " سوره آل عمران، آيه 26".
24. امروز از شما فديه و عوض گرفته نمىشود، نه از شما و نه از كسانى كه كافر شدند، ماواى همه شما آتش است." سوره حديد، آيه 15".
25. " سوره مائده، آيه 118".
26. بترسيد از روزى كه هيچ كسى به جاى ديگرى جزا داده نمىشود و از كسى شفاعت قبول نگشته عوض گرفته نمىشود و يارى هم نمىشوند." سوره بقره، آيه 48".
27. " سوره بقره، آيه 254".
28. " سوره مؤمن، آيه 33".
29. " سوره بقره، آيه 48".
30. " سوره زخرف، آيه 86".
31. " سوره آل عمران، آيه 48".
32. " سوره مائده، آيه 117".
33. " سوره نساء، آيه 159".
34. يهود گفت: عزيز پسر خدا است و نصارا گفتند: مسيح پسر خدا است، اين سخنى است كه( بدون فكر و سند و تنها به لقلقه) زبانشان مىگويند، مثل اينكه از سخنان كفارى كه قبل از ايشان بودند الگو گرفتهاند، خدايشان بكشد، كه چه دروغهايى مىتراشند، يهوديان احبار خود و مسيحيان رهبانهاى خود را به جاى خداى تعالى ارباب خود گرفتند و نيز مسيح پسر مريم را خداى خود اتخاذ نمودند با اينكه مامور نشده بودند مگر به اينكه معبودى واحد را عبادت كنند كه هيچ معبودى جز او نيست و منزه است خدا از آن شرك كه مىورزند." سوره توبه، آيه 31".
35. نقل از كتاب ملل و نحل ج 2 ص 233 و غيره.
36. خدايا اين مردم به يكديگر سفارش كردند كه زنهار خدايان خود را رها مكنيد و دست از خداى ود و خداى سواع و يغوث و يعوق و نسر برنداريد." سوره نوح، آيه 23".
37. بگو اى اهل كتاب در دين خود به غير حق تجاوز مكنيد و هوا و هوس مردمى را كه از قديم گمراه بودند و بسيارى را هم گمراه كرده و خود از راه ميانه منحرف شدند پيروى مكنيد." سوره مائده، آيه 77".
38. وسائل ج 11 ص 96 باب 49.
39. رساله بولس.
40. چگونه يهود سر به حكم تو فرمود آرند با اينكه تورات نزد ايشان بود و در آن حكم خدا وجود داشت ولى آن را نپذيرفتند." سوره مائده، آيه 43".
41. ما از آنها هم كه گفتند: ما نصارائيم پيمانشان بگرفتيم ولى مقدارى از آنچه به ايشان تذكر داديم فراموش كردند." سوره مائده، آيه 14".