جمیع مسلمین از صدر اسلام تاكنون اجماع و اتفاق دارند در اینكه پیغمبر امّى و درسناخوانده بود. همه دانشمندان بی غرض و مطلع از سایر امتها كه درباره آن بزرگوار تحقیقى و تألیفى دارند، این حقیقت را تصدیق كردهاند. نه تنها تاریخ زندگى آن حضرت از ولادت تا رحلت با دقت بیمانندى ضبط و معلوم شده، بلكه شخصیت ممتازش موجب گردیده كه حتى قوم عرب و سرزمین عربستان، بلكه اوضاع و احوال همه كشورها و نواحى جهان در عصر بعثتش مورد تحقیق قرار گیرد. در این صورت محال است كه چنین شخصیتى ولو یك درس نزد كسى آموخته باشد و احدى بر آن اطلاع نیابد.
هانرى دوكاسترى در كتاب «اسلام، افكار و اندیشهها» میگوید: «بدون شبهه محال است مردى در مشرق زمین تحصیل علم كند و مردم مطلع نشوند؛ زیرا تمام ترتیبات زندگى شرقیها علنى و آشكار است. به علاوه خواندن و نوشتن در آن عصر در آن اقطار معدوم بوده و در مكه كسى خواندن و نوشتن نمیدانست مگر یك مرد.» و بعد میگوید: «مستشرقى در كتابی كه در سال1774 منتشر كرده، این یك نفر را نام برده است.» ویل دورانت میگوید: « ظاهرا هیچ كس در این فكر نبود كه او نوشتن و خواندن آموزد. در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربها اهمیتى نداشت. به همین جهت در قبیله قریش بیش از هفده تن خواندن و نوشتن نمیدانستند.»
اگر چه سخن این دو دانشمند به ظاهر متناقض مینماید، ولى میتوانیم بگوئیم چون قبیله قریش در خارج شهر مكه هم بودهاند، بنابراین ویل دورانت همه باسوادهاى این قبیله و مستشرق سابق الذكر با سوادهاى مكه را نام بردهاند و در هر حال این اعداد دلالت بر رائج نبودن تعلیم و تعلم در آن محیط دارد. قرآن كریم مكرر او را امى خوانده و درس ناخوانده معرفى كرده است، و احدى از مخالفان معاصرش با تقید در عیبجوئى از آن حضرت و قرآن در این جهت با وى معارضه نكردهاند.
اما القای شبههاى كه برخى دشمنان اسلام و مبلغان ادیان منسوخ و بدعتهاى منفور در باره درس ناخواندگى پیغمبر نموده و در معنى كلمه «امى» به تشكیك پرداختهاند و به برخى روایات مجعول كه امى را منسوب به «امالقرى» و به معنى مكى گرفته استناد نمودهاند، سودى برایشان ندارد و تنها فائدهاى كه بر این القا شبهه مترتب است، این است كه جهالت و غرض فاسد شبههكنندگان و نادانى جاعلین روایت مورد استنادشان را میرساند؛ زیرا اولا همه كتب لغت امى را به همین معنى (كسی كه نمیتواند بنویسد و نوشتهاى را بخواند) گرفتهاند، خواه منسوب به «امیه» به معنى جهل و غفلت و خواه منسوب به «امت» باشد كه مقصود از امت، تازیان درس ناخوانده و بیسواد میباشند و امى نظیر عامى خواهد بود و یا منسوب به «ام» به معنى مادر یعنى حالت كنونیاش از لحاظ سواد همان است كه از مادرزاده است؛ چنان كه در فارسى به كسی كه كر و یا كور از مادر متولد شود، كر و كور مادرزاد میگویند.
ثانیا امالقرى اسم خاص براى مكه نیست، بلكه به معنى شهرى است كه مركزیتى داشته باشد خواه مركز كشور و خواه استان یا شهرستان، و اسم عام است كه بر مكه هم به لحاظ مركزیتش اطلاق میشود؛ مانند (آیه 92 سوره انعام) «و لتُنذر أُمّ القرى و من حولها: براى اینكه بیم دهى مركز آبادیها (مكه) را و هم كسانى را كه در پیرامون آنند» و بر سایر پایتختها و مراكز هم گفته میشود؛ مثل (آیه 95 سوره قصص) «و ما كان ربُّك مُهلك القُرى حتّى یبعث فی أُمّها رسُولا: خداوند هیچ گاه آبادیها را هلاك نمیسازد، مگر آنكه در مركز آنها پیغمبرى برانگیزد.» در این صورت با فرض كه امى منسوب به امالقرى باشد، به معنى مركزى و پایتختى خواهد بود نه مكى.
ثالثا جمیع كلماتی كه جزء اولشان «اب، ابن و ام» باشد، یاء نسبت به جزء دوم ملحق میشود؛ مانند حنفى، سبائیه، اسرائیلى و غیلانى، در نسبت به ابوحنیفه، ابن سبأ، بنىاسرائیل و امغیلان؛ بنابراین در نسبت به ام القرى باید قروى گفته شود نه امى. وقتى این احتمال باطل شد، براى امى جز همان معنى بیسواد و درس ناخوانده باقى نمیماند؛ زیرا احدى احتمال معنى دیگرى نداده است.
رابعا آمدن صفت امى براى پیغمبر و امیین براى قوم عرب در قرآن به منظور توجه دادن عموم به قدرت لایتناهاى پروردگار است كه از میان مردمى جاهل و بی سواد مردى درس ناخوانده و مكتب و مدرسه ندیده را برانگیخت تا آیات خدا را بر آنان فروخواند و از عقائد باطل و اخلاق فاسد و هر نوع آلودگى پاك و پاكیزهشان ساخت و كتاب و حكمت به آنها آموخت و اگر امى را به معنى مكى بگیریم، بهكلى آیات را از لطف انداخته و مبتذل ساختهایم؛
مثلا هرگاه آیه دوم سوره جمعه را چنین معنى كنیم: «اوست خدایى كه در میان مردم مكه فرستادهاى از خودشان برانگیخت»، مفهوم عالى آیه را تنزل داده و سبك كردهایم و همچنین سایر آیات كه با مراجعه به آنها مطلب روشن میشود؛ چون مكى یا مدنى بودن پیغمبر اهمیتى ندارد. مگر مشركان، مكى و منافقان، مدنى نبودند؟ ولى وقتى از یك فرد درس ناخوانده به تنهایى دیده و شنیده شود، آنچه اگر از جمعى نوابغ در علم و فلسفه و سیاست و حقوق و دانشها و هنرهاى بسیار دیگر هم دیده و شنیده میشد، فرد فرد آنها وجودى ممتاز و فوق العاده به شمار میآمدند، خارق العاده و شگفت انگیز خواهد بود.
خامساً در سوره بقره(آیه73) كه مدنى است، راجع به عوام یهود میفرماید: «و منهُم امّیون لایعلمُون الكتاب الّا أمانی: بعضى از قوم یهود درس ناخواندگان و بیسوادانى هستند كه از كتاب تورات جز گمانها و پندارهاى خلاف حقیقت نمیدانند.» در این آیه عوام یهود «امیون» نامیده شدهاند و آیه بعد هم در نكوهش علما و روحانیون آنهاست و اصلا با مردم مكه ارتباطى ندارد.
سادساً تصریح قرآن به درس ناخوانده بودن پیغمبر، منحصر به لفظ امى نیست، بلكه در عباراتى روشن نیز مكرر این معنى تشریح و توضیح شده است كه از جمله آیه 29 سوره عنكبوت است: «پیش از قرآن هیچ نوشتهاى (كتابى) را نمیخواندى و با دستت آن را نمینوشتى كه آن وقت كسانی كه راه باطل میروند (یا تو را بر حق نمیدانند) در آن شك كنند.» و آیه 52 سوره شورى: «همچنین روحى از فرمان خودمان به سویت وحى كردیم. تو نمیدانستى كتاب و ایمان چیست».
براى رد القاآت سوء و شبهههاى دشمنان اسلام در موضوع امى بودن پیغمبر به معنى صحیح كلمه همین مقدار را كافى میدانیم؛ بهخصوص كه آشنایى روزافزونی كه دانشمندان جهان نسبت به تاریخ اسلام و پیغمبر پیدا میكنند، این گونه تشكیكات را در نظرشان از ارزش و اعتبار میاندازد و بطلان آنها بر همه معلوم میگردد. در خاتمه توجه میدهیم كه در باره درس ناخواندگى سایر انبیا در كتب وحى آنها اصرار و تأكیدى حتى اظهار و تصریحى نشده است؛ زیرا آنها جنبه اعجاز ادبى و علمى نداشتهاند و آوردن آن كتابها مستلزم داشتن اطلاعات وسیع و كامل از دانشهاى بسیار نبوده است تا صدور هر یك از آنها از فردى امى حیرت انگیز و شگفتآمیز بوده معجزه بىنظیر به شمار آید و نیز مهد نبوت پیغمبران دیگر مانند ابراهیم و موسى و عیسى محیط نادانى و بیسوادى نبود، بلكه برخى مانند موسى در یكى از متمدن ترین كشورهاى عصر خود تولد یافت و رشد پیدا كرد و مبعوث گردید. برعكس پیغمبر اسلام كه در محیط جهل و فساد تولد یافت و بزرگ شد و خود او نیز درس ناخوانده بود، در عین حال كتابى بیمانند براى بشر آورد كه جن و انس از معارضه با آن ناتوان ماندهاند و آیات و سورههاى آن از آغاز بعثت (چهل سالگى) تا آخر عمر به تدریج بر وى نازل گردید.
شیفتگى تازیان به قرآن
هیچ ملتى به اندازه عرب عصر بعثت شیفته سخن نبوده و به آن توجه فوق العاده نداشته است. نامى كه این قوم براى خود انتخاب كرده است، به خوبى این توجه و اهمیت را میرساند. اینها خودشان را «عرب» و دیگران را «عجم» نامیدهاند و مقصودشان از این نامگذارى این بوده است كه در میان جمیع ملل و اقوام، فقط آنها میتوانند مقاصدشان را با گیرایى و شیوایى و روشنى بیان كنند و تنها زبان تازى است كه هر معنى و منظورى را به سهولت با آن میشود فهمانید و رساند و دیگر اقوام زبانشان مبهم و نارسا و پیچیده و گنگ است؛ چون معنى إعراب و تعریب (مصادری كه از عرب گرفته شده) فصاحت و روشنى سخن و تهذیب گفتار از غلط و زیبایى و نیكویی بیان است و به همین نظر حركات و سكناتى را كه تلفظ صحیح حروف و الفاظ را روشن میكنند، إعراب مینامند و لفظ إعجام، ضد إعراب است از عُجمه به معنى لكنت و ابهام و گرفتگى در سخن، و اعجم به انسان گنگ و حیوانات زبان بسته گفته میشود. اگر خطبا و شعرا در میان این ملت احترام بسیار داشتهاند و اگر یك شعر ممكن بود قبیله معظمى را در انظار خوار و سرافكنده ساخته و یا برعكس، قبیله پست و ذلیلى را به عزت و سر افرازى برساند، جهتش همین عشق و علاقه تازیان بسخن و كلام بوده است.
با نزول قرآن، عرب كلامى تازه و سخنى نو شنید: نه شعر بود و نه نثر؛ ولى آهنگى زیباتر از شعر و بیانى رساتر از نثر داشت. لذتى كه قرآن به آنها میداد، غیر از آن بود كه تا آن وقت از سایر انواع سخن میبردند. اگر چه الفاظ و كلماتش همان الفاظ و كلماتى بود كه خود به كار میبردند و از یكدیگر مىشنیدند و از همان حروف 28 گانه تركیب شده بود؛ ولى الفاظ و لغات به طورى منتخب و گلچین شده و خوب و به موقع و به مورد به كار رفته بود كه جلوه مخصوصى داشت. آهنگها بكر و جذاب جملهبندى شگفتانگیز و سبك، ممتاز به صورت آیات و سور كه عرب تا آن زمان نظیرش را ندیده و نشنیده بود.
اما از حیث مفاهیم و معانى و مقاصد و اغراض به كلى از دیگر سخنان عرب ممتاز و براى آنها بی سابقه بود، افكار را تكان میداد. خردها را برمىانگیخت، دلها را روشن میكرد، فطرت دینى آنها را بیدار مینمود، نفوس را تزكیه و اخلاق را تهذیب نموده، عقاید پاك و اعمال صالحه به آنها میآموخت. به نیكى فرمان میداد و از زشتى و بدى بازمی داشت؛ آنچه پاك و پاكیزه بود، بر آنان حلال و هر چه پلید بود، بر ایشان حرام میساخت. بارهاى سنگین اوهام و خرافات و رسوم و عادات زشت را از آنان فرو مینهاد و عقول و افكارشان را از قید و بندها آزاد میفرمود. اگر تعصبات و جهالات مردم و كبر و نخوت رؤسا و جاه طلبى و مال دوستى صاحبان زور و زر مانع نمیشد، جمیع طوائف عرب به سرعت دین جدید را مىپذیرفتند و عموم افراد حكومت قرآن را گردن مینهادند؛ زیرا همگى با شنیدن آیات مجذوب و مفتون و منقلب و متأثر میشدند و با دیده تحسین و اعجاب به آنها مینگریستند و شواهد خرق عادت و اعجاز در آنها مشاهده مینمودند و نیك میفهمیدند كه هیچ مخلوقى قادر به چنین سخنى نیست و آن جز كلام خدا نمیتواند باشد.
داستان سه تن از دشمنترین دشمنان اسلام كه گفتهاند در فصاحت و بلاغت نظیرى نداشتند، مشهور است: ولید بن مغیره، اخنس بن شریق و عمرو بن هشام (ابوجهل) بدون آنكه هر یك به دیگرى خبر بدهد یا از او خبر داشته باشد، رفته بودند تا هنگامی كه پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در منزلش قرآن میخواند، بشنوند و استراق سمع كنند. به طورى مجذوب كلام خدا و قرائت پیغمبر شده بودند كه تا سپیدهدم ماندند. در موقع مراجعت در روشنى صبح، یكدیگر را شناختند و شرمنده شدند و قرار گذاشتند دیگر چنین كارى نكنند، مبادا مردم بفهمند و بر قبول اسلام تشویق شوند. شب بعد باز هر كدام به خیال آنكه سایرین نخواهند رفت و خبردار نخواهند شد، رفتند و تا صبح ماندند و باز در بازگشت همدیگر را دیدند و ملامت كردند و عهد و پیمان بستند كه این عمل را تكرار نكنند.
باز هم خوددارى نتوانستند و شبهاى بعد مجددا همین وضعیت پیش آمد و از اینجا میتوان میزان شیفتگى عرب را به قرآن دانست. بسیارى از مسلمانهاى نخستین بدون تبلیغ و استدلال و دیدن معجزات، فقط با شنیدن یا دیدن قرائت یا كتابت قرآن این آیین مقدس را پذیرفتند. قضیه عمر معروف است كه شمشیرش را برداشت و به قصد كشتن پیغمبر(ص) حركت كرد. در بین راه خبر مسلمان شدن خواهرش را شنید، به خانه او رفت و به سختى كتكش زد، در اثنا چشمش به اوراقى افتاد كه آیاتى بر آن نوشته بود. با دیدن آنها حالش تغییر كرد و به اسلام گروید و به حضور رسول اكرم (ص) شرفیاب شد و به جمع مسلمین پیوست.
مشركان قریش كه تأثیر خارقالعاده و شگفتانگیز قرآن را در دلهاى خود و دیگران میدیدند، تنها راه چاره را در این دانستند كه نگذارند قرآن به گوش كسى برسد: «و قال الذین كفرُوا لاتسمعُوا لهذا القُرآن و الغوا فیه لعلكم تغلبون: كافران گفتند به این قرآن گوش فرا ندارید و در آن سر و صدا و یاوه گویى كنید؛ شاید پیروز شوید.» از این آیه شریفه به خوبى استفاده میشود كه آنها نه تنها ترس داشتند كه مردم دیگر آیات را بشنوند، بلكه بر خودشان نیز بیمناك بودند و براى جلوگیرى از نفوذ قرآن، فقط تصمیم گرفتند كه به كارى كودكانه و احمقانه دست بزنند. تازه اطمینانى نداشتند كه این عمل اثرى داشته باشد. براى اطلاع تفصیلى از تأثیر بىنظیر قرآن در نفوس مخاطبان معاصر نزول، باید به تاریخ صدر اسلام و روحیه عرب آشنا بود و براى ما مجال تشریح و توضیح بیشتر این موضوع نیست و فقط به این حقیقت توجه میدهیم كه در تاریخ حیات بشر هیچ كتابى و كلامى در نفوس هیچ ملتى مانند قرآن یا نزدیك بآن نافذ و مؤثر نبوده است.
تأثیر شگفتانگیز قرآن را در ملت عرب، حتى در نفوس مخالفان و معاندانش به اجمال یاد كردیم. با آنكه اینها فقط شیوایى و رسایى و گیرایى بیان و زیبایىهاى لفظى این معجزه جاوید را به مقتضاى فطرت لغوى و ذوق سخن شناسى خود درك میكردند و به واسطه لجاج و عناد با حق و اصرار بر باطل و تعصبات بی جا و تقلیدهاى جاهلانه و جاه طلبى و مال دوستى مفرط، از درك انوار معنوى و جنبه هدایتى قرآن محروم مانده بودند. از اینجا میتوان دلباختگى گروندگان و مسلمانان را دانست كه جمال صورت و كمال معنى را با هم در این وحى الهى دریافته، دلهاشان از این روح و نور خدایى زنده و روشن مىگشت. قرآن افكار و اخلاق و روحیات پیروان خود را به سرعت عوض میكرد و تغییر میداد و از آنها بشرى دیگر و انسانى تازه مىساخت. انقلاب عجیب و تحول سریعى كه در قوم عرب و ملت اسلام به وجود آمد و در هیچ زمان و در میان هیچ ملتى نظیرى نداشت و ندارد. علتش تأثیر حیرتانگیز قرآن بود:
نقش قرآن چون كه بر عالم نشست نقشههاى پاپ و كاهن را شكست
فاش گویم آنچه در دل مُضمر است این كتابى نیست، چیزى دیگر است
چون كه در جان رفت، جان دیگر شود جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود
با مسلمان گفت: جان بر كف بنه هر چه از حاجت فزون دارى، بده
(اقبال لاهوری)
نویسنده: مرحوم استاد محمدتقی شریعتی