مستشرقان قائل هستند كه پيامبر، همة معارف قرآني را به طور كلي از دو منبع گرفته است: بخشي از آن را از همان محدودة جغرافيايي و زندگي اجتماعي و ديني و فرهنگي جزيرة عرب مثل رفتار اعراب جاهلي، اشعار امية بن ابي الصلت و عقايد حنفأ، و بخش ديگر را از مصادر شفاهي و كتابهايي كه از يهوديت و مسيحيت و عقايد و آداب و سنن ديگر ملتها به دست پيامبر رسيده بود، و از آنها به «مصادر داخلي» و «مصادر خارجي» ياد ميكنند.
اساسيترين اشكالي كه در تحقيقات و بررسيهاي مستشرقان وجود دارد، نگرش غير عقلاني همراه تعصب به قرآن و اسلام است؛ از اين رو، هيچ يك از اشكالات آنها راههاي صحيح علمي و تحقيقي را نپيموده و در هيچ مورد، مستندي تاريخي كه بتواند مدعايشان را اثبات كند، ارائه نكردهاند. به جرأت ميتوان گفت كه بيشتر ادلة آنها چيزي جز خيالپردازي و توجيه آنچه خود اعتقاد دارند نيست. آنان، جريان نامسلم تاريخي با پيش فرضهاي خود باز سازي ميكنند و آنرا به هزاران شاهد قطعي و مسلم تاريخي را ترجيح ميدهند.
بررسي اسلام در غرب، براي نخستين بار جهت اهداف تبشيري37 در قرن دوازدهم، مصادف با شروع جنگهاي صليبي آغاز شد. جنگهاي صليبي و فعاليت علمي راهبان (همچون ترجمه قرآن و ديگر متون اسلامي و نقد آنها) اقدامهاي تهاجمي مسيحيت، ضد تمدن اسلامي به شمار ميرفت (سي مارتين، 1377 : 20). قرآن، نخستين بار در سالهاي 1141 تا 1143 به همت پطرس واجب التكريم(Peter the Venerable) رئيس راهبان فرقة كلوني(Cluny) به لاتيني ترجمه شد. او در پوشش بازديد از صومعههاي كلوني، در همان سالها سفري به اسپانيا انجام داد و در اين سفر با همكاري «Raymond The Tolede» رئيس اسقفها، گروهي را تحت هدايت يك انگليسي به نام «ketton Robert» و به معاونت يك دالمات به نام «Hermann» تشكيل داد. اين دو كشيش به طور عمده، كار خود را به ابراز عقيده دربارة بعضي از آيات و تفسير نكات حساس منحصر كردند و در واقع، كار ترجمه را شخصي موسوم به «Peter The Tolede» انجام داد كه احتمالاً به اسلام هم ايمان آورده بود؛ البته اين شخص به زبان لاتيني كمتر از عربي آشنايي داشت و بدين جهت، پطرس ارجمند، معاوني را در اختيار او گذاشت كه نام او هم «Peter» بود. اين معاون مأموريت داشت كه از نظر اسلوب ترجمه، او را ياري كند (رژي بلاشر ،1374 : 293). مجموعة تحقيقات و بررسيهايي كه اين چند نفر عهده دار انجام آن بودند، بعد به مجموعة كلونيايي موسوم شد.
پيتر در نامههايي به رهبران نخستين جنگ صليبي، اين نكته را روشن كرد كه هدف او از اين فعاليت، تبليغ مسيحيت بوده است و مسيحيت ميتواند و بايد بر اسلام چيره شود (سي مارتين، 1377 : 22).
چنانكه از گفتة خود پيتر روشن ميشود، هدف او از ترجمة قرآن و متون اسلامي، تضعيف اسلام و روحية مسلمانان و تقويت مسيحيت بوده است و همين امر باعث شد تا مترجمان نتوانند ترجمة صحيحي را از قرآن ارائه دهند. اين ترجمه، همراه تعليقاتي مختلط با ترجمة قرآن بود؛ به طوريكه با معاني قرآن تطبيق نميكرد. آنها در قرآن دخل و تصرف كرده بودند و اين امر، سبب از بين رفتن قراين و تغيير احكام شده بود. اين اثر، نه ترجمة لفظي از قرآن بود و نه ترجمه به معنا و ظاهراً ابتدا قرآن را تحريف كرده بودند، بعد هم آن را نقد و تعليق زده بودند (رژي بلاشر ،1374 : 293، سالم الحاج، 2002 : 1/258). با وجود اين، مسيحيت، پنج قرن چه مستقيم و چه غير مستقيم در مشاجرههاي حاد و بيهودهاش ضد اسلام از اين كتاب استفاده ميكرد؛ البته پوشيده نماند كه در اين ميان، بعضي از مسيحيان در اواخر قرن دوازدهم، ديدگاه متفاوتي دربارة اسلام يافتند و علت آن اين بود كه در اروپا در اواخر سدههاي مياني، مجموعهاي از آثار شيخ رئيس ابو علي سينا (آوسينا مسلمان مشايي) ترجمه و رايج شد. اين ديدگاه، به طور كامل بر خلاف ديدگاه هتاكانه و عوامانه دربارة محمد9 و اعمال ديني مسلمانان، به جهان معاصر مسلمان چونان تمدني سرشار از عالمان و فيلسوفان مينگريستند (سي مارتين، 1377 : 21).
با ورود اروپا به دوران اصلاحات و تغييرات عميق ديني، سياسي و روشنفكري در قرن شانزدهم، نحوة شناخت و بررسي اسلام هم از آن متأثر شد. در اواخر قرن شانزدهم، تتبع اصيل و جديدي دربارة اسلام آغاز شد. تدريس زبان عربي در دانشگاه ليدين هلند و كمبريج و آكسفورد انگلستان رواج يافت. كار محققان ادبيات عرب اين دانشگاهها نخستين تحقيق بي غرضانه و جدي اروپائيان در حوزة نصوص اسلامي به شمار ميرفت.
از نتايج مهم تغيير دين در دوران روشنگري، علاقه جدي به زندگي و پيام حضرت محمد9 بود. در قرن هيجدهم، برخي محققان مسيحي، حضرت محمد9 را مبلغ ديني ميدانستند كه طبيعيتر و عقلانيتر از مسيحيت بود. آن حضرت به استدلال بعضي، فرستادة الاهي براي كمك به مسيحيت در پرهيز از اشتباهاتش بود و اين خلاف نظر قرن هشتم به بعد بود كه اسلام را تحقق يكي از پيشگوييهاي كتاب مكاشفات يوحنا و كيفر الاهي براي مجازات مسيحيان بر اثر سهل انگاري و انحراف از عقايد و اعمال دينيشان ميدانستند (همان).
در قرن نوزدهم، دوباره در غرب دلمشغوليهايي ضد اسلام ايجاد شد. ويليام موير در كتاب خود، زندگي محمد، اثبات كرد كه رستگاري، شامل مسلمانان نميشود؛ زيرا آنان مسيح را در جايگاه ناجي خود نميپذيرند. به ادعاي او، اسلام انديشهها و عبارات دروني خود را از مسيحيت گرفته بود (همان).
در قرن بيستم، بررسي اسلام به صورت رشتهاي مستقل همچون ديگر رشتههاي جديد دانشگاهي پديدار شد. در اين قرن نيز عدهاي از مستشرقان، به اسلام و قرآن با ديد منصفانه مينگريستند و حتي بعضي از آنها به اسلام هم گرويدند؛ اما در مقابل، جمع فراواني با همان ديدگاههاي مغرضانة قرن دوازدهم، بر قرآن و اسلام، انتقادهايي را وارد ميآوردند.
از مهمترين و اساسيترين انتقادهاي مستشرقان به اسلام ميتوان به موضع آنها در مقابل وحياني بودن قرآن اشاره كرد؛ موضعي كه به طور كامل با اصول علمي و روش پژوهش منافات دارد و بيشتر به تعصبات بي اساس مبتني است؛ موضعي كه ميگويد: قرآن وحي يا معجزه نيست؛ بلكه ساخت بشر است و محمد آن را تأليف كرده و پنداشته كه آن وحي و از سوي خداوند است؛ بدين سبب، فراوان كوشيدهاند كه براي قرآن مصادر غير الاهي را اثبات كنند؛ البته بايد به ياد داشت كه قبل از مستشرقان، مشركان نيز از اين اتهامهاي بي دليل به پيامبر بسته بودند كه قرآن به بعضي از آنها اشاره كرده و پاسخ داده است؛ براي مثال «و يقول الذين كفروا ان هذا الا اساطير الاولين»(انعام : 25). «و قال الذين كفروا ان هذا الاافك افتراه و اعانه عليه قوم آخرون»(فرقان : 4). «و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين»( نحل : 103)، و از همه آنها پاسخ داده كه «أفلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا» (نسأ: 82).
مستشرقان قائل هستند كه پيامبر، همة معارف قرآني را به طور كلي از دو منبع گرفته است: بخشي از آن را از همان محدودة جغرافيايي و زندگي اجتماعي و ديني و فرهنگي جزيرة عرب، و بخش ديگر را از يهوديت و مسيحيت و عقايد و آداب و سنن ديگر ملتها، و از اين رو گفتهاند: مصادر قرآني به دو مصدر و عامل اساسي تقسيم ميشوند: «مصادر داخلي» و «مصادر خارجي».
هاملتون گيبH.GIBB) )، مستشرق انگليسي ميگويد:
محمد مانند هر شخصيت مبتكري از يك سو از اوضاع داخلي متأثر است و از ديگر سو از عقايد و آرا و افكار حاكم زمان خويش و محيطي كه در آن رشد كرده، تأثير ميپذيرد و در اين تأثيرگذاري، مكه نقش ممتازي دارد و ميتوان گفت كه تأثير دوران مكه بر سراسر زندگي محمد هويدا است و به تعبير انساني ميتوان گفت: محمد پيروز شد؛ چرا كه يكي از مكيها بود (سالم الحاج، 2002 : 1/268 به نقل از كتاب 27(Mohamedanisme,p..
2. اشعار أمية بن أبي الصلت
كلمان هوار(K.HUOAR) فرانسوي ميگويد:
اصليترين مصدر قرآن كريم، اشعار أمية بن أبي صلت است؛ چرا كه ميان اين دو، در دعوت به توحيد و وصف آخرت و نقل داستانهاي پيامبران قديم عرب، تشابه بسياري وجود دارد و [او گمان كرده است] مسلمانان، شعر اميه را نابود كردند و خواندن آن را حرام دانستند تا برتري با قرآن باشد (همان: 270 به نقل از 125(Journal Asiatique .
پور(POWER) ميگويد:
تشابهي كه بين اشعار اميه و قرآن وجود دارد، دلالت ميكند كه پيامبر، معارفش را از او أخذ كرده؛ چرا كه او بر پيامبر مقدم بوده است (همان : 270 به نقل از مقدمه ديوان أمية بن أبي الصلت).
3. حنفأ
رنان(RENAN) ميگويد:
پيش از بعثت پيامبر نيز مرد جزيرة عرب موحد بودند و هر آنچه پيامبر گفته، صرفاً مكمل و در امتداد عقايد اعراب قبل از بعثت است (همان: 227).
مصادر خارجي
بلاشر(BLACHERE) ميگويد:
تشابهي كه در قصص قرآني با قصص يهودي و مسيحي است، تقويت ميكند كه قرآن، كتاب بشري و متأثر از عوامل خارجيه باشد؛ به ويژه در سورههاي مكه كه كاملاً واضح است از معارف مسيحيت متأثر شده است (همان : 296).
مصادر خارجي كه مستشرقان براي قرآن تعيين كردهاند، به دو قسمت اساسي تقسيم ميشود:
1. مصادر كتبي (مثلاً با مطالعة كتابهاي عهد قديم و جديد و...)؛
2. مصادر شفاهي (مثلاً ملاقات با مسيحيان و يهوديان و استفادة معارف از آنها به صورت شفاهي).
1. مصادر كتبي
سيدرسكي(SIDERSKEY) در كتاب خود، اصول اساطير اسلامي در قرآن و در سيرة انبيأ، قصص قرآني را به مصادر يهودي و مسيحي ارجاع داده است. او قصة آدم و نزولش از جنت و قصة ابراهيم و تلمود و قصة يوسف و قصة موسي و عيسي و داوود و سليمان و ...را به كتابهاي يهودي و مسيحي نسبت ميدهد و تكتك آياتي را كه بر اين قصص مشتمل است، به كتابهاي «الأغداه» (Aggadaho) كه به زبان عبري است و «أناجيل مسيحيت» و «تورات» ارجاع ميدهد (همان: 271).
گلدزيهر(GOLDZIHER) ميگويد:
مطالبي را كه قرآن در مورد احوال قيامت و اهوال آن بيان ميكند و آنچه كه پيامبر در مورد امور اخرويه بشارت ميدهد، همه مجموعههايي است از معارف و آراي ديني گذشتگان كه پيامبر با ارتباط به عناصر يهودي و مسيحي و غير اين دو آنها را شناخته است و از آنها متأثر شده به نحوي كه اين تأثيرات به اعماق نفس او رسيده و در درون او به صورت عقايدي در آمده است و او به يقين رسيده است كه اينها وحي الاهي هستند (گلدزيهر، 1992 : 6).
سپرينجر(SPRENGER) گمان ميكند كه كتاب مقدس پيش از اسلام به عربي ترجمه شده بود و در زمان پيامبر در دسترس اعراب قرار داشت (جواد علي، 1970: 6/681).
2. مصادر شفاهي
عدهاي از مستشرقان كه ديده بودند از يك سو كتابهاي اديان پيشين به عربي ترجمه نشده بود و از سوي ديگر، اسناد «أمي» بودن پيامبر آنقدر قوي و محكم هستند كه نميتوانند آن را نفي كنند، گفتند پيامبر، معارف قرآني را به صورت تعليمات شفاهي از اديان سابقه استفاده كرده است.
وات(M.WATT) در اين باره ميگويد:
پيامبر، بيسواد (أمي) بود و از كتابهاي مسيحيت و يهوديت تعليمات رسمي نديده بود؛ اما بعيد نيست كه معارف اين كتابها به صورت شفاهي به او رسيده باشد؛ چرا كه او با بعضي از رجال يهودي و مسيحي ارتباط داشته، و با آنها مجادله و مناقشه ميكرده است (سالم الحاج، 2002: 1/269 به نقل از كتاب(73 Mahomet .
تئودر نولدكهT.NOLDEKE) )در كتاب تاريخ قرآن، پس از اينكه براي قرآن مصادر خارجي در نظر ميگيرد مينويسد:
پيامبر در قصص قرآني، از معارف مسيحيت و يهوديت متأثر است كه به صورت شفاهي به اعراب منتقل شده بود (همان : 1/295 به نقل از(SIDERSKY .
در نظر اين گروه، چند نفر وجود داشت كه پيامبر ميتوانست از آنها استفاده كند:
1. ورقة بن نوفل، عموي حضرت خديجه: گفتهاند كه پيامبر، پيش از بعثت، پانزده سال كنار او زندگي كرده و به وسيلة او به تمام معارفش دست يافته است (تهامي نقرة، 1995 : 37).
2. بحيرا راهب: بعضي از مستشرقان قائل شدهاند كه پيامبر با اين راهب ملاقاتهايي داشته و در سفرهايش از او متأثر شده است (محمود راميار، 1369 : 123 به بعد).
3. منشأ معارف قرآني پيامبر بعضي از يهوديان و مسيحياني بودند كه در مكه زنگي ميكردند.
تأملاتي در ايرادهاي مستشرقان بر غير وحياني بودن قرآن
1. يكي از اشكالات اساسي كه در تحقيقات و بررسيهاي مستشرقان وجود دارد، نگرش غير عقلاني همراه با تعصب به قرآن و اسلام است؛ بدين سبب هيچ يك از اشكالات آنها راههاي صحيح علمي و تحقيقي را نپيموده و در هيچ مورد مستند تاريخي كه بتواند مدعايشان را اثبات كند، ارائه نكردهاند.
هركس تاريخ اعراب را پيش و پس از اسلام مطالعه كند، به يقين خواهد فهميد كه اسلام چگونه تحول ايجاد كرد و اگر به رفتارهاي مشركان با پيامبر در آغاز دعوت به اسلام توجه كند، مييابد كه آنچه را پيامبر9 بيان كرد نه تنها در جهت و ادامة افكار، عقايد و اعمال مشركان نبود، بلكه كاملاً با همة آنها تناقض داشت. روح اسلام با هيچ يك از اعمال و كردار مشركان سازگار نبود وهيچ يك از اعمال آنها را نميپذيرفت و از اين رو است كه هيچ عملي از زمان مشركان به اسلام منتقل نشد، مگر اينكه اصلاح شد؛ اما تشابه ظاهري بعضي از اعمال و عبادات اعراب جاهلي و عبادات اسلام هرگز بر غير وحياني بودن قرآن دلالت نخواهد كرد؛ چه اينكه بيشتر اين اعمال ميتواند منشأ الاهي داشته باشد كه از طريق پيامبران سابق تشريع شده و به مرور زمان دستخوش فراموشي و تحريف شدهاند؛ همچون طواف كعبه كه به احتمال قوي از زمان حضرت ابراهيم يا پيامبران پيش از او، عبادتي معمول بود؛ اما مشركان آن را تحريف كردند؛ براي مثال، خيليها با بدنهاي لخت اين عمل را انجام ميدادند و به «حلة» معروف شده بودند ( طبري، 1903 : 2/170)؛ ولي اسلام اصل عمل طواف را تقرير كرد؛ اما كيفيت انجام آن را تغيير داد و به آن روح بخشيد.
2. أمية بن أبي الصلت از شاعران عرب در دوران جاهليت و اسلام است. او را از حنفايي دانستهاند كه از ظهور پيامري در زمان خودش خبر ميداد و آرزو داشت كه خود آن پيامبر باشد؛ اما وقتي محمد9 برانگيخته شد، از روي حسد به حضرت كفر ورزيد و پيامبر وقتي شعر او را شنيد، فرمود: زبانش ايمان آورده؛ ولي قلبش كفر ورزيده است ( سالم الحاج، 2002 : 1/270 به نقل از كتاب أمية بن أبي الصلت حياته و شعره).
وجود تشابه بين شعر أميه و پيامبر به يقين به هيچ وجه بر تأثر پيامبر از اشعار أميه دلالت نميكند؛ چرا كه تأثر پيامبر صرفاً احتمالي در كنار دو احتمال ديگر است: أ. أميه از قرآن متأثر شده باشد؛ ب. هيچ كدام از ديگري متأثر نشده باشد.
براي تأثر پيامبر از قرآن، هيچ دليلي وجود ندارد. احتمال چنين تأثري را حتي در زمان پيامبر هم كسي نداده است. با اينكه اعراب، با اشعار أميه آشنا بودند و از سويي، مشركان، وحياني بودن قرآن را قبول نميكردند، اگر چنين احتمالي ميدادند هر آن پيمبر را به آن متهم ميكردند؛ چرا كه به بهانههاي گوناگوني بارها پيامبر را متهم كرده بودند؛ براي مثال، «و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين» (نحل : 103)؛ ولي در اين مورد، هيچ اتهامي از سوي مشركان در كتابهاي تاريخي ثبت نشده است؛ پس فقط يكي از دو احتمال ديگر بايد صادق باشد و بعضيها احتمال دوم يعني تأثر أميه از قرآن را تقويت كردهاند؛ چه اينكه او تاسال نهم هجري زنده بوده و تاريخ سرودن بيشتر اشعارش پس از بعثت پيامبر است (جواد علي، 1970: 6/495).
3. حنفأ عرب گرچه بت پرست نبودند، تعداد آنها خيلي كم و عقايدشان در هالهاي از ابهام قرار داشت و معلوم نبود كه تصورشان از خدا و وحدانيت او و از حشر و بعث و... چيست تا بتوان معارف قرآني را با افكار و عقايد آنها مقايسه كرد و يگانه چيزي كه از آنها در دست است، در چهار رأي خلاصه ميشود كه فخر رازي و امين طبرسي آنها را چنين نقل ميكنند (طبرسي، 1373 : 1/215 و فخر رازي، 1990 : 4/89).
أ. از ابن عباس و مجاهد نقل شده است كه حنفأ به حج بيت الله اعتقاد داشتند؛
ب. از مجاهد نقل شده است كه آنها تابع حق تعالي بودند؛
ج. تابع حضرت ابراهيم بودند در شريعتي كه حضرت آورده بود؛
د. به خداوند اخلاص داشتند و فقط او را به ربوبيت ميشناختند.
از سوي ديگر، همين حنفأ اگر قرآن را با عقايد خويش موافق ميدانستند، هرگز با آن مقابله نميكردند؛ حال آنكه عدهاي از آنها همچون أبي عامر بن صيفي، معروف به راهب و أمية بن أبي الصلت با قلم و شمشير در مقابل اسلام ايستادند ( سالم الحاج، 2002 : 1/277).
4. تشابه بين قرآن و بعضي از كتابهاي اديان ديگر دليل بر اين نيست كه ريشة قرآن، كتاب مقدس و... باشد؛ بلكه دلالتي بر عكس اين پندار دارد. اين تشابه نشان ميدهد كه قرآن و ديگر كتابهاي آسماني، ريشهاي واحد دارند و آن وحي الاهي است؛ اما مستشرقان به دليل تعصبات غير علمي و هوا و هوسها قضيه را بر عكس كردهاند و به جاي اينكه در اين تشابه، ريشة واحد را ببينند، نشان نقل و تأثير پذيري را ميجويند.
5. هيچ دليل و سندي در تاريخ به ثبت نرسيده كه كتابهاي مقدس پيش از زمان اسلام به عربي ترجمه شده و در دسترس مردم جزيرة عرب باشد؛ بلكه بيشتر مورخان، تاريخ ترجمة اين كتابها به عربي را به سالها پس از رحلت پيامبر يعني اواسط خلافت بني اميه ميدانند (جواد علي، 1970: 6/681).
6. اگر ثابت شود كه محمد9 در كودكي راهبي را ملاقات كرده است هرگز نميتوان از اين واقعه اثبات كرد كه راهب، كتاب مقدس را براي محمد شرح داده يا برخي از آموزههاي ديني را به او آموخته است.
از اين راهب مسيحي به نام بحيري، هيچ اثري در تاريخ نميتوان يافت، مگر آنچه را كه مورخان سيره نويس ذكر كردهاند كه خلاصة آن چنين است: پيامبر وقتي دوازده ساله بود، با عمويش به يك مسافرت تجاري رفتند. در اين مسافرت به يك عالم مسيحي برخوردند كه بحيري نام داشت. او به ابوطالب نبوت پيامبر را بشارت داد و از او خواست كه محمد را از يهوديان بر حذر دارد؛ زيرا هر آنچه را كه بحيري از محمد ميدانست، يهوديان هم ميدانستند (نويري، 1933 : 16/91).
جز اين ملاقات كه شايد بيش از چند دقيقه يا ساعتي طول نكشيده باشد، هيچ ملاقات ديگري بين حضرت و بحيري ثبت نشده است؛ اما در اين ملاقات چند دقيقهاي، بحيري چه مقدار ميتوانست از معارف مسيحيت را به پيامبر تعليم دهد؟ با توجه به اين كه سن پيامبر در آن زمان خيلي كم بود، چقدر ميتوانست به عقايد و آيين ديني مسيحت مسلط شود به طوري كه سي سال بعد، آنها را به صورت ديني جديد به ديگران ابلاغ كند؟
از طرفي، عموي پيامبر هم در اين ديدار در كنار او بود و چگونه ممكن است كه هرگز چيزي از تعلم پيامبر از بحيري به كسي چيزي نقل نكرده باشد؟
7. ورقة بن نوفل پيش از اسلام تابع دين مسيحيت بود (يعقوبي، 1980 : 1/298 و ابن كثير، 1963 : 2/238)، و پس از ظهور اسلام مسلمان شد و پيامبر را ستود (مسعودي، 1346 : 2/59 و ذهبي، 1990 : 1/268). حتي ابو الحسن برهان الدين بقاعي كتابي در بارة ايمان ورقه نوشته است و احاديثي هم از پيامبر در بارة مسلمان بودن او هست؛ هرچند ظاهراً پس از آن، بيشتر از چند سال زنده نماند.
ملاقاتهاي پيامبر با ورقه كه در تاريخ ثبت شده است، بيشتر از سه يا چهار مورد نميشود كه در هيچ كدام به استفاده پيامبر از ورقه اشارهاي نشده است؛ بلكه كمترين چيزي كه مستندهاي تاريخي بر آن شهادت ميدهند، اين است كه ورقه به نبوت پيامبر و نزول وحي بر او گواهي داده است.
خديجه وقتي آنچه را پس از نزول وحي بر پيامبر ديده و شنيده بود، با ورقه در ميان گذاشت، ورقه كمي تأمل كرد و گفت: «قدوس، قدوس سوگند به كسي كه جان ورقه به دست او است اي خديجه! اگر راست بگويي، ناموس اكبر كه روزي به سوي موسي ميآمد، امروز به سوي او آمده. او پيامبر اين مردم است»(طبري، 1903 : 30/162 و ابن هشام، 1995 : 1/254).
موقعي ديگر، ورقه پيامبر را كنار كعبه ملاقات كرد و از وقايع پيش آمده پرسيد. چون مطلع شد، گفت: «سوگند به آنكه جانم به دست او است، تو پيامبر اين مردمي و ناموس اكبر كه روزي به سوي موسي ميآمد، امروز به سوي تو روي آورده. تو را تكذيب ميكنند و به تو آزار ميرسانند و...اگر من آن روز زنده باشم، خداي را ياري ميكنم» (طبري / تاريخ طبري، 1903 : 2/206 و ابن هشام، 1995: 1/254)؛ پس هيچ دليلي، بلكه حتي مؤيدي هم بر سخن مستشرقان وجود ندارد. چگونه ممكن است كسي نتواند آنچه را خود تعليم داده، از وحي الاهي (ناموس اكبر) تشخيص بدهد و چگونه شخص موحدي همچون ورقه به نبوت پيامبر ساختگي شهادت ميدهد؟
8. مورخان هيچ قبيلهاي را ذكر نكردهاند كه در مكه يهودي باشند، و قبايلي يهودي را هم كه در مدينه نام ميبرند، خود يهوديان آنها را به يهودي بودن قبول نميكنند؛ چرا كه افكار آنها طبق شريعت يهود و اعمالشان طبق احكام تلمود نبود (اسرائيل ولفنسون 1927 : 13).
كاسكيل مينويسد:
عرب يهود، هرگز واقعي نبودند؛ بلكه فقط خود را شبيه يهوديان كرده بودند (جواد علي، 1970: 6/530).
ونكلير(WINKLER) ميگويد:
يهوديان جزيره عرب به هيچ يك از اصول يهوديت پايدار نبودند (سالم الحاج، 2002: 1/287).
وقتي يهوديان عرب قبل از اسلام نه معرفت درستي از معارف و شرايع يهوديان داشتند و نه به آن معارف عامل بودند، چگونه ميتوان همة معارف و شرايع و قصص قرآني را متأثر از آنها دانست؟
مورخان حضور جماعتي غير بومي را كه به دين مسيحيت بودند و براي تجارت و صنعتگري يا گاه به سبب اينكه بردة اشخاصي بودند، در مكه ثبت كردهاند. اينها افرادي بودند كه قريش پيش از مستشرقان پيامبر را به أخذ مطالب قرآني از آنها متهم كرده بودند: «وَلَقَد نَعلَمُ أَنَّهُم يَقُولُونَ اًِنَّمَا يُعَلٍّمُهُ بَشَرٌ لٍّسَانُ الَّذِي يُلحِدُونَ اًِلَيهِ أَعجَمِيُّ وَهذَا لِسَانٌ عَرَبِيُّ مُبِينٌ» (نحل (16): 103). «وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا اًِن هذَا اًِلاَّ اًِفٌ افتَرَاهُ وَأَعَانَهُ عَلَيهِ قَومٌ آخَرُونَ» (فرقان (25): 4). مورخان گفتهاند: آنها عبارت بودند از «يعيش»، «عداس مولي حويطب بن عبد الغري»، «سيار مولي العلأ بن الحضرمي»، «جبر مولي عامر» كه تورات ميخواندند (طبري، 1903 : 18/ 137)؛ حال آنكه در هيچ جريان تاريخي، ارتباط پيامبر با اينها و غير اينها از نصرانيان مكة پيش از اسلام ضبط نشده است.
9. اگر وحي، ساخته محمد بود، چرا در مواردي كه به نفع خودش بود، وحي نميساخت؟ براي مثال در جريان «افك»38 كه وحي يك ماه منقطع شد و حضرت تا نزول مجدد وحي تهمتها و سرزنشهاي منافقان را تحمل كرد يا در داستان تحول قبله از بيت المقدس به كعبه با اينكه او زير فشار تهمتهاي مشركان بود و اين حال تا 16 ماه طول كشيد، اگر وحي تابع ارادة الاهي نبود و در دست پيامبر قرار داشت، چرا زودتر قبله را به كعبه تغيير نداد؟
10. قرآن، خبرهاي بسياري دربارة آينده داده كه همة آنها واقع شدهاند؛ براي مثال، «غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدنَي الأَرضِ وَهُم مٍّن بَعدِ غَلَبِهِم سَيَغلِبُونَ» (روم (30): 2 و 3)؛ روم در نزديكترين سرزمين [به شما] مغلوب شد؛ ولي آنها به زودي [در همين زمانهاي نزديك] پيروز خواهند شد»، و همچنين هم شد و روميان پس از چند سال پيروز شدند. «سَيُهزَمُ الجَمعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ» (قمر (54): 45)؛ به زودي آن جماعت [= مشركان] در جنگ شكست ميخورند و براي فرار پشت ميكنند». در سال دوم هجري، مشركان در جنگ بدر شكست سختي خوردند با اينكه به ذهن كسي خطور نميكرد. اگر قرآن، ساختة انساني مانند ساير انسانها است، چگونه و از طريق چه كساني او ميتوانست به غيب متصل باشد؟ بعيد نيست كه اينجا هم ذهن منحرف بعض از مستشرقان دنبال مصدر غير الاهي باشند.
11. و در آخر، يكي از اساسيترين اشكالاتي كه بر مستشرقان وارد است و به يقين آنها پاسخي بر آن ندارند، اين است كه معارف ابلاغ شده به وسيلة پيامبر چه در بارة دنيا و چه در بارة آخرت و مسائل مربوط به قيامت و حشر و حساب و چه در مورد توحيد خدا و چه در مورد ... اولا همه يك سمت و سو دارند و هيچ تناقضي بين آنها وجود ندارد و از سوي ديگر، كسي از بيست سال دوران بعثت حضرت، افعال يا گفتاري كه نوعي دوگانگي يا ترقي و تجددي در آنها باشد، سراغ ندارد و شايد اين همان پاسخي است كه خداوند در آية شريفة «أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ القُرآنَ وَلَو كَانَ مِن عِندِ غَيرِ اللهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اختِلاَفاً كَثِيراً» (نسأ (4): 82)، ساحت قدسي قرآن را از همة تهمتها و گمانه زنيهاي اينچنيني تقديس ميكند.
از سوي ديگر، اگر چنين مواردي را در انسانهاي عادي بتوانيم تصور كنيم فقط در فردي ميتوان تصور كرد كه سالها زحمت بكشد و كار كند تا افكاري را كه از يهوديت و مسيحيت و حنفأ و اعراب جاهلي و... گرفته است، با هم هماهنگ سازد و براي خود، قواعد كليهاي استخراج كند و هر كدام از اين معارف را كه با آن قواعد مطابقت نداشت، به نحوي كه مناسب با آنها باشد، اصلاح يا طرد كند و آن قدر در اين معارف تأمل و تفكر كند كه در طول بيست سال هرگز ترديدي در كلام و فعلش ظاهر نشود و چنان در اين مسائل غوطه ور شود كه همة آنها برايش ملكه شوند تا هنگام بر خورد با وقايع و مسائل گوناگون اشتباه نكند و... ؛ حال آنكه چنين پيشينهاي را هيچ مورخ در تاريخ پيامبر ثبت نكرده است و كسي تا به حال نگفته است (حتي از مستشرقاني كه بدون هيچ سند و دليلي سخن ميگويند) كار او قبل از بعثت، تعليم يا تعلم معارف بود يا عمدة وقتش را صرف اين قبيل امور ميكرد؛ و چه خوب بود كه مستشرقان يك بار هم به احتمال اينكه قرآن، وحياني و از جانب خدا است، نظر ميكردند و به صورت علمي و با انصاف و به دور از تعصبات به بررسي آن ميپرداختند.
نویسنده: اكبر راشدينيا