مبارزه الیاس (ع) با طاغوت زمانش
از ابن عباس روایت شده: هنگامی كه یوشع بن نون بعد از موسی ـ علیه السلام ـ بر سرزمین شام مسلّط شد، آن را بین طوایف سبطیها(ی دوازده گانه) تقسیم نمود، یكی از آن گروهها كه الیاس ـ علیه السلام ـ در میانشان بود در سرزمین بَعْلُبَك (كه اكنون یكی از شهرهای لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الیاس ـ علیه السلام ـ را به عنوان پیامبر، برای هدایت مردم بَعْلُبك فرستاد.
بَعْلُبك در آن عصر، شاهی به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بت فرا میخواند كه نام آن «بَعْلُ» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آیات 124 تا 128 سوره صافات) «مردم بَعْلُبك، سخن الیاس را تكذیب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بَعْلُبك همسر بدكاری داشت كه وقتی شاه به سفر میرفت، او جانشین شوهرش شده و بین مردم قضاوت و حكومت میكرد، آن زن، مُنشی حكیم و با ایمانی داشت كه سیصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمین زنی زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددی همبستر شده بود و از آنها دارای فرزندان بسیار بود.
شاه همسایهای صالح از بنی اسرائیل داشت كه دارای باغی در كنار قصر شاه بود، و در گوشهای از آن باغ زندگی میكرد. شاه به او احترام مینمود، ولی همسر شاه در غیاب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتی كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «كار خوبی نكردی» (بیش از این، او را سرزنش نكرد)
خداوند متعال الیاس ـ علیه السلام ـ را به بَعْلُبك فرستاد، الیاس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستی بر حذر داشت و آنها را به سوی خدای یكتا و بیهمتا فراخواند.
بت پرستان، آن حضرت را تكذیب كردند، و به ساحت مقدسش توهین نمودند، و او را از خود راندند و تهدید نمودند، ولی او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوی توحید دعوت نموده، ولی آنها بر طغیان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الیاس ـ علیه السلام ـ تنگ كردند.
الیاس ـ علیه السلام ـ خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.این هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بیشتر نمودند و تصمیم گرفتند تا الیاس ـ علیه السلام ـ را شكنجه داده و به قتل رسانند.الیاس ـ علیه السلام ـ از دست آنها گریخت و به پشت كوهها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفیانه زندگی كرد، و از گیاهان و میوه درختها میخورد و ادامه زندگی میداد.
در این میان پسر شاه به بیماری سختی مبتلا شد و بیماری او درمان نیافت. با توجه به این كه شاه در میان فرزندانش، او را از همه بیشتر دوست داشت، برای شفای او به بتها متوسل شدند، ولی نتیجه نگرفتند.بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعْلُ به تو غضب كرده، از این رو پسرت را شفا نمیدهد، كسانی را به نواحی شام بفرست. در آن جا خدایان دیگری وجود دارد. باید آنها را نزد بت بَعْلُ واسطه قرار دهی، بلكه بت بَعْلُ او را شفا دهد.شاه گفت: چرا بَعْلُ به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زیرا تو الیاس را كه بر ضد خدایان برخاسته بود، نكشتی و او هم اكنون سالم است و در كوهها زندگی میكند.بت پرستان كنار كوهها رفتند و فریاد زدند: «ای الیاس! نزد ما بیا و شفای پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»الیاس ـ علیه السلام ـ نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوی شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذیرید. خداوند میفرماید:
«نزد شاه بروید و به او بگویید؛ من خدای یكتا و بیهمتا هستم، معبودی جز من نیست، من بنی اسرائیل را آفریدهام و به آنها روزی میدهم و آنها را زنده میكنم و میمیرانم و نفع و زیان میرسانم، پس چرا شفای پسرت را از غیر من میطلبی؟»
آنها نزد شاه رفتند و پیام الیاس ـ علیه السلام ـ را به او رساندند، شاه بسیار خشمگین شد و به آنها گفت: «چرا وقتی كه الیاس نزد شما آمد، او را دستگیر نكردید و زنجیر بر گردنش نیافكندید تا او را كشان كشان نزد من بیاورید، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتی كه ما الیاس ـ علیه السلام ـ را دیدیم رعب و وحشتی از او در قلب ما نشست، از این رو نتوانستیم كاری كنیم.»
سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوی كوه بروند و الیاس ـ علیه السلام ـ را دستگیر كرده نزد شاه بیاورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الیاس را با تطمیع و نیرنگ، غافلگیر كنید و نزد من بیاورید.
آنها به سوی كوه رفتند، و از پای كوه به بالا حركت نمودند و در آن جا برای پیدا كردن الیاس ـ علیه السلام ـ متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالی كه فریاد میزدند: «ای پیامبر خدا! نزد ما بیا، ما به تو ایمان آوردهایم.»
وقتی كه الیاس ـ علیه السلام ـ صدای آنها را شنید، در میان غار بود. به ایمان آنها طمع كرد، و به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدایا! اگر اینها راست میگویند، به من اجازه بده به سوی آنها بروم، و اگر دروغ میگویند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشی سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعای الیاس ـ علیه السلام ـ تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوی آنها آتش فرو ریخت و آنها را سوزانید.
شاه از این حادثه آگاه شد و بسیار ناراحت و خشمگین گردید. در این هنگام شاه منشی همسرش را كه مردی حكیم و مؤمن بود (و قبلاً از او یاد كردیم) همراه جماعتی به سوی آن كوهی كه الیاس ـ علیه السلام ـ در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الیاس ـ علیه السلام ـ بگو: «اكنون وقت توبه فرا رسیده، نزد ما بیا نزد شاه برویم تا او به ما بپیوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودی خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستی دست بردارند، و به سوی خدای یكتا و بیهمتا جذب گردند.»
منشی مؤمن به اجبار همراه جماعتی این مأموریت را انجام دادند، و بالای كوه رفته و سخن خود را به سمع الیاس ـ علیه السلام ـ رساندند.
الیاس ـ علیه السلام ـ صدای آن منشی مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الیاس ـ علیه السلام ـ وحی شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسی كن.
الیاس ـ علیه السلام ـ نزد آن منشی مؤمن رفت، مؤمن گفت: «این طاغوت (شاه) و اطرافیانش، مرا نزد تو فرستادهاند كه چنین بگویم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نیایی، شاه مرا بكشد.»
در همین هنگام خداوند به الیاس ـ علیه السلام ـ وحی كرد: همه اینها نیرنگی از سوی شاه است كه تو را دستگیر كرده و اعدام كند، من با شدید نمودن بیماری پسر شاه و سپس مرگ او، كاری میكنم كه شاه و اطرافیانش از منشی مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.
منشی با ایمان با همراهان بازگشت. دید بیماری پسر شاه شدید شده و همه سرگرم او هستند تا این كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافیان بر اثر اشتغال به مصیبت آن پسر، مدتی همه چیز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتی طولانی، شاه از منشی با ایمان پرسید: «مأموریت خود را به كجا رساندی؟»
منشی مؤمن گفت: «من از مكان الیاس ـ علیه السلام ـ آگاهی ندارم.»
سپس الیاس ـ علیه السلام ـ مخفیانه از كوه پایین آمد و به خانه مادر حضرت یونس ـ علیه السلام ـ رفت و شش ماه در آن جا مخفی شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگی مخفیانه او، به او وحی كرد: «هر چه میخواهی از من تقاضا كن.»
الیاس ـ علیه السلام ـ عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من برای تو بنی اسرائیل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسیده كه زمین و اهلش را از وجود تو خالی كنم، بلكه قوام و استواری زمین و اهلش به وجود تو است. تقاضا كن تا برآورم.
الیاس ـ علیه السلام ـ عرض كرد: «انتقام مرا از آن كسانی كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگیر. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طوری كه قطرهای آب باران نیاید مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطی را بر بنی اسرائیل مسلّط كرد. گرسنگی و قحطی آنها را در فشار سختی قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهای پی در پی گشتند، و فهمیدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرین الیاس ـ علیه السلام ـ است. با كمال شرمندگی و حالت فلاكت بار خود را نزد الیاس ـ علیه السلام ـ رساندند و گفتند: «همه ما مطیع تو هستیم، به داد ما برس.»
الیاس ـ علیه السلام ـ همراه آنها به شهر بَعْلُبك وارد شد، شاگردش «اَلْیسَع» نیز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوی زیر بین شاه و الیاس ـ علیه السلام ـ رخ داد:
شاه: «تو بنی اسرائیل را با قحطی، نابود كردی»
الیاس: «بلكه آن كسی آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.»
وقتی نیمههای شب فرا رسید، الیاس ـ علیه السلام ـ به دعا و راز و نیاز پرداخت. سپس به اَلْیسَع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه میبینی.
او به آسمان نگریست و گفت: ابری را مینگرم.
الیاس ـ علیه السلام ـ گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنید كه غرق نشوید.»
خداوند باران پی در پی برای آنها فرستاد. زمین سبز و خرم شد. الیاس ـ علیه السلام ـ در میان قوم آمد و مدتی آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستی استوار ماندند.
ولی پس از مدتی بر اثر غرور و سرمستی نعمت، بار دیگر غافل شدند، و حقّ الیاس ـ علیه السلام ـ را انكار نموده، و از دستور او سركشی كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به میانشان راه یافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند. و پیكر آنها را به همان باغی كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الیاس ـ علیه السلام ـ پس از نابودی طاغوتیان، وصیتهای خود را به وصی خود «اَلْیسَع» نمود و سپس به سوی آسمان عروج كرد، و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلْیسَع ـ علیه السلام ـ پوشانید. اَلْیسَع به هدایت بنی اسرائیل پرداخت. بنی اسرائیل از او اطاعت كرده و احترام شایانی به او نمودند.(1)
- (1). بحار، ج 13، ص 393ـ396.