پایان عمر یحیی (ع)

شهادت جانسوز یحیی ـ علیه السلام ـ

در بیت المقدس پادشاهی هوسباز به نام «هیرودیس» (یا هردوش) بود، كه از طرف قیاصره روم در آن جا فرمانروایی می‎كرد، برادرش بهنام دختری به نام «هیرودیا» داشت. پس از آن كه فیلبوس از دنیا رفت، هیرودیس با همسر برادرش ازدواج كرد.
هیرودیس شاه هوسباز، عاشق دختر هیرودیا دختر زیبای برادرش شد، به طوری كه زیبایی هیرودیا او را در گرو عشق آتشین خود قرار داده بود، از این رو تصمیم گرفت با او كه برادر زاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. این خبر به پیامبر خدا حضرت یحیی ـ علیه السلام ـ رسید، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه این ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام می‎باشد. سر و صدای این فتوا در تمام شهر پیچید و به گوش آن دختر (هیرودیا) رسید، او كینه یحیی ـ علیه السلام ـ را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترین مانع بر سر راه هوسهای خود می‎دانست و تصمیم گرفت در یك فرصت مناسبی از او انتقام بگیرد.
ارتباط نامشروع هیرودیا با عمویش هیرودیس بیشتر شد، و زیبایی او شاه هوسران را شیفته‎اش كرد به طوری كه هیرودیا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت: «هر آرزویی داری از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد یافت.»
هیرودیا گفت: من هیچ چیز جز سر بریده یحیی ـ علیه السلام ـ را نمی‎خواهم، زیرا او نام من و تو را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عیبجویی ما مشغول نموده است.(1)
در فراز دیگر تاریخ می‎خوانیم: شاه فلسطین هیرودیس، روز تولد خود را جشن می‎گرفت، و وقتی آن روز فرا رسید، هیرودیا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمایی مادرش، خود را به طور كامل آرایش كرد و لباسهای زینتی پوشید و رقص كنان به مجلس جشن شاه وارد شد، همه اشراف بنی اسرائیل كه در اطراف طاغوت بودند فریفته او شدند. هیرودیس كه مست و مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: «ای آفت دین و دنیا، هر چه می‎خواهی بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.»
هیرودیا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنین می‎گوید، چه بخواهم. مادر گفت: سر یحیی ـ علیه السلام ـ را بخواه زیرا تو را از همسری پادشاه نهی و باز می‎دارد، و تا زنده است دست از نهی بر نمی‎دارد.
هیرودیا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: «سر بریده یحیی ـ علیه السلام ـ را می‎خواهم.» و در این مورد اصرار كرد.
سرانجام شاه مغرور كه دیوانه هوس و عشق به هیرودیا شده بود، دستور داد یك طشت طلا حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: بروید و یحیی ـ علیه السلام ـ را دستگیر كرده و به این جا بیاورید.
یحیی ـ علیه السلام ـ در این هنگام در زندان بود(2)(و طبق پاره‎ای از روایات در محراب عبادت در مسجد بیت المقدس به سر می‎برد) مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگیر كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بریده‎اش را در میان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هیرودیا تسلیم هوسهای شاه گردید، سر بریده یحیی ـ علیه السلام ـ به سخن آمد و در همان حال نهی از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: «یا هذا اِتَّقِ اللهِ لا یحِل لكُ هذه؛ آی شخص از خدا بترس این زن بر تو حرام است.» به این ترتیب حضرت یحیی ـ علیه السلام ـ مظلومانه به شهادت رسید.(3)

 

یاد مكرر امام حسین ـ علیه السلام ـ از یحیی

زندگی یحیی ـ علیه السلام ـ از جهاتی شباهت به زندگی امام حسین ـ علیه السلام ـ داشت، مانند این كه: نام حسین ـ علیه السلام ـ هم چون نام یحیی بی‎سابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامی كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دو آنها قربانی هوسهای طاغوت زمانشان شدند و سرشان بریده شد.
امام سجاد ـ علیه السلام ـ فرمود: «ما در سفر كربلا همراه امام حسین ـ علیه السلام ـ بیرون آمدیم، امام در هر منزلی كه نزول می‎فرمود، و یا از آن كوچ می‎كرد، از یحیی ـ علیه السلام ـ و شهامت او یاد می‎كرد و می‎فرمود: «و مِن هوان الدنیا علی اللهِ اِن رأس یحیی بنِ زكریا اُهدی الی بغی مُن بغایا بنی اسرائیل؛ از پستی و بی‎ارزشی دنیا نزد خدا همین بس كه سر یحیی بن زكریا را به عنوان هدیه به سوی فرد ستمگر و بی‎عفتی از ستمگران و بی‎عفت‎های بنی اسرائیل بردند.»(4)
آری امام حسین ـ علیه السلام ـ با این بیان خواست اشاره به شهادت خود كند، كه هم چون یحیی ـ علیه السلام ـ به خاطر نهی از منكر، سرش را جدا می‎كنند و آن را نزد طاغوت هوسباز، یزید پلید می‎برند. امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «مرقد حسین ـ علیه السلام ـ را زیارت كنید و به او جفا نكنید كه او سید و آقای شهدای جوان، و سید جوانان بهشت است، و شبیه یحیی ـ علیه السلام ـ است كه آسمان و زمین برای مظلومیت حسین و یحیی ـ علیهما السلام ـ گریستند.»(5)
نیز روایت شده: جبرئیل به محضر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمد و گفت: «خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل یحیی ـ علیه السلام ـ (توسط بخت النصر) كشت، و به زودی هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسین ـ علیه السلام ـ بكشد.»(6)

 

مكافات عملِ قاتل حضرت یحیی ـ علیه السلام ـ و سكوت كنندگان

امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود:«اِن اللهَ عز و جل اِذا اَرادُ اَن ینتصر لِاَولیائهِ اِنتصر لهم بشرارِ خلقهِ ... و لقد اِنتصر لیحیی بن زكریا ـ علیه السلام ـ بِبْخت نصرٍ؛ همانا خداوند متعال هرگاه اراده یاری طلبی برای دوستانش كند، از بدترین خلایقش برای آنها یاری می‎طلبد، چنان كه در مورد (انتقام گیری از خون) یحیی ـ علیه السلام ـ از بخت النصر یاری طلبید.»(7)
وقتی كه سر مقدس یحیی ـ علیه السلام ـ را از بدن جدا نمودند، قطره‎ای از خونش به زمین ریخت، و جوشید، و هر چه خاك بر سر آن ریختند، خونِ در حال جوشش، از میان خاك بیرون می‎آمد، و تلی از خاك به وجود آمد ولی خون از جوشش نیفتاد و تلی سرخ دیده می‎شد.
طولی نكشید كه یكی از یاغیان آن عصر به نام بخت النصر كه قبلاً هیزم كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آنها به هرجا می‎رسیدند می‎كشتند و غارت می‎كردند تا به شهر بیت المقدس رسیدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتیان و سران را با سخت‎ترین وضع كشتند، تا این كه چشم بخت النصر به تل سرخی افتاد، پرسید این تل چیست؟ گفتند: مدتی قبل شاه این منطقه حضرت یحیی ـ علیه السلام ـ را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمین چكیده و جوشید و هر چه بر سر آن خون خاك ریختند از جوشش نیفتاد، سرانجام تلی از خاك سرخ به وجود آمد و هم چنان آن خون می‎جوشد.
بخت النصر گفت: آن قدر از مردم این جا را بر سر این تل بكشم تا خون از جوشش بیفتد. (این تصمیم نیز مكافات عمل مردم بیت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه یحیی ـ علیه السلام ـ سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)(8)
به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روی آن تل كشتند تا، خون یحیی ـ علیه السلام ـ از جوشش بیفتد، اما هم چنان خون می‎جوشید. بخت النصر پرسید: «آیا دیگر شخصی در این منطقه باقی مانده است؟» گفتند:‌ «یك نفر پیر زن در فلان جا زندگی می‎كند.» گفت: او را نیز بیاورید و روی این تل بكشید. مأموران به این فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.(9)

 

كشته شدن بخت النصر به دست یك غلام ایرانی

بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بیت المقدس و فلسطین، به بابل (واقع در سرزمین عراق) رفت، در آن جا شهری ساخت، و چاهی در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانیال پیامبر را دستگیر كرده و در میان آن چاه افكند، و ماده شیری رادر میان آن چاه انداخت تا او را بدرد.
ماده شیر، گل چاه را می‎خورد، و از شیر خود به دانیال می‎نوشانید. پس از مدتی خداوند به یكی از پیامبران وحی كرد، كنار فلان چاه برو و به دانیال ـ علیه السلام ـ آب و غذا برسان.
او كنار آن چاه آمد و صدا زد ای دانیال! دانیال گفت: بلی، صدای دوری می‎شنوم.
آن پیامبر گفت: «ای دانیال خدایت سلام رسانید، و برای تو غذا و آب فرستاده است.» آن گاه آن آب و غذا را به وسیله دلو، وارد چاه كرد.
حضرت دانیال ـ علیه السلام ـ حمد و سپاس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزاری بی‎حد نمود.
در همین عصر بخت النصر در عالم خواب دید سرش آهن شده، ‌پاهایش به صورت مس در آمده، و سینه‎اش طلا گشته است. وقتی كه بیدار شد منجمین را احضار كرد و گفت: «من در عالم خواب چه خوابی دیده‎ام» منجمین گفتند: نمی‎دانیم، تو آن چه را در خواب دیدی برای ما بگو تا ما تعبیر كنیم.
بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: «من سالها است به شما رزق و روزی می‎دهم، ولی شما نمی‎دانید كه من چه خوابی دیده‎ام، پس چه فایده‎ای برای من دارید، آن گاه دستور داد همه آنها را اعدام كردند.
در این هنگام یكی از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسی می‎جویی، تنها در نزد آن كس (دانیال) است كه در چاه زندانی می‎باشد، و ماده شیر نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل می‎خورد و به او شیر می‎دهد.
بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: «من چه خوابی دیده‎ام؟»
دانیال: در خواب دیده‎ای سرت آهن شده و پاهایت مس شده‎اند و سینه‎ات طلا گشته است.

  • (1). و طبق پاره‎ای از روایات، مادر هیرودیا (كه همسر شاه بود) هیرودیا را وادار كرد، كه شاه را مجبور به قتل یحیی ـ علیه السلام ـ كند، به این ترتیب كه به شوهرش شراب داد، و دخترش را آرایش كرده با لباسهای پرزرق و برق نزد شاه فرستاد و به او گفت: اگر شاه به طرف تو آمد تمكین نكن. مگر سر بریده یحیی ـ علیه السلام ـ را در آن جا حاضر كند... (بحار، ج 14، ص 180 و 181).
  • (2). زیرا فتوا داده بود كه ازدواج با دختر برادر و دختر زن حرام است، از این رو شاه او را زندانی كرده بود.
  • (3). اقتباس از تاریخ انبیاء عماد زاده، ص 716 و 717.
  • (4). تفسیر نور الثقلین، ج 3، ص 324.
  • (5). بحار، ج 14، ص 168 و 358.
  • (6). همان، ج 45، ص 314.
  • (7). بحار، ج 14، ص 181.
  • (8). روایت شده: احبار و علما و عابدان بنی اسرائیل نزد اَرمیا (یكی از پیامبران) رفتند و گفتند: «از خدا بخواه و بپرس كه گناه فقراء و زنها و ناتوانان چیست كه این گونه كشته می‎شوند؟» اَرمیا هفت روز روزه گرفت، به او وحی نشد، هفت روز دیگر روزه گرفت باز وحی نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنین وحی شد: «قُل لهم رأیتم المنكر فلم تنكروه؛ به آنها بگو شما منكرات را دیدید و نهی از منكر نكردید.» (بحار، ج 14، ص 356).
  • (9). اقتباس از بحار، ج 14، ص 182 و 356 تا 358.