نقد مقاله «دیدگاه برخی خاورشناسان در مورد قرآن بسندگی و نفی احادیث»

چکيده

نوشتار «بررسي ديدگاه برخي خاورشناسان در مورد قرآن بسندگي و نفي احاديث» كه در شماره هشتم سال پنجم مجله قرآن‌پژوهی خاورشناسان انتشار يافته است به ردّ دیدگاه‌های آوروئس در مورد حدیث‌بسندگی پرداخته است و نوشتار حاضر را مي‌توان در واقع تكمله يا تتمه‌اي بر نوشتار مذكور تلقي كرد. در این نوشتار، بعد از چند توصیه در مورد شیوه پاسخ‌گویی مقاله فوق، به اشکالات دیدگاه قرآن‌بسندگی آوروئس پرداخته شده است. نخست به اشکال مبنایی آن یعنی تفسیر به رأی آیات قرآن و عدم توجه به همه آیات اشاره گردیده، سپس دلایل قرآن، تاریخی و عقلی برای اثبات حقانیت احادیث و کارکرد آنها آورده شده است.

بر اساس آیات متعدد اثبات شده که حدیث مکمل قرآن واقعیتی تاریخی است که بهترین دلیل بر وجود واقعی آن، مجموعه‌های حدیثی شیعه و اهل سنت است. همچنین نقد برخی احادیث ضعیف از سوی دانشمندان مسلمان نمی‌تواند دلیل انکار اصل حدیث شود.

کلید واژه ها: قرآن، حديث، پيامبر(ص)، خاورشناسان، قرآن بسندگي، نفي ‌احاديث.

 

مقدمه

در شماره هشتم مجله وزين قرآن‌پژوهي خاورشناسان، مقاله‌اي با عنوان «بررسي ديدگاه برخي خاورشناسان در مورد قرآن بسندگي و نفي احاديث» صفحه 29ـ64 انتشار يافته است كه به نظر مي‌رسد براي تكميل و تتميم آن، بيان چند نكته ضروري است؛ زيرا گرچه مترجم محترم مقاله، سعي بليغ نموده است كه با راهنمايي يكي از اساتيد ارجمند، پاسخي درخور به ديدگاه انحرافي و يا لااقل غير واقعي «خاورشناس معاصر فرانسوي آوروئس «Averoes»» ارایه نمايد، ولي به نظر مي‌رسد جاي پاسخ‌هاي ديگري در مقابل ايرادات خاورشناس مذكور همچنان باز است كه شايد محدوديت حجم مجله و ظرفيت مقاله، اجازه بحث و بررسي بيشتر را به مترجم محترم مقاله نداده است.
پيش از آغاز، يادآوري چند نكته در مورد مقاله فوق ضروري است.

نكته اول: عنوان مقاله با آنچه در متن آن آمده سازگاري دقيقي ندارد و مي‌توان گفت تا حدودي عنوان با معنوَن سازگار نيست؛ زيرا آنچه در عنوان آمده «ديدگاه برخي خاورشناسان» است در حالي كه در متن مقاله تنها به ديدگاه يكي از آنها يعني آوروئس اشاره شده است. اگر بودند يا هستند خاورشناسان ديگري كه همانند آوروئس مي‌انديشند يا همانند وي اظهار عقيده مي‌كنند، بهتر بود جهت اطلاع هرچه بيشتر خوانندگان محترم مجله، از آنها نيز سخني به ميان مي‌آمد و اگر تنها اوست كه چنين عقيده‌اي دارد، در اين صورت، ذكر عنوان «برخي خاورشناسان» چندان موجه و مقبول به نظر نمي‌رسد.

نكته دوم: طرح شبهه آنگاه مي‌تواند مفيد باشد كه پاسخي درخور و دلايلي شايسته و استدلالي همه جانبه ارایه شود. اما اگربه هر دليلي، حتي به خاطر محدوديت ظرفيت مجله يا محدوديت حجم مقاله نمي‌توان جواب‌هاي قانع كننده‌اي ارایه نمود، شايد بهتر آن باشد كه از طرح شبهه پرهيز كرد يا اينكه در طي دو يا سه شماره از مجله به پاسخ آن اقدام نمود؛ زيرا ممكن است برخي افراد كم اطلاع يا غير متخصص دچار خطا و لغزش شده يا گرفتار شك و ترديد بيش از پيش شوند.

نكته سوم: در پاسخ به يك خاورشناس غربي به همان اندازه كه بهره‌گيري از تفاسير معروفي همانند جامع البيان، مجمع‌البيان، الميزان، كشاف، مفاتيح الغيب و درخور تحسين و شايسته تقدير است، بهره‌گيري از تفاسير غير معروفي نظير برخي از مواردي كه در متن مقاله آمده، نمي‌تواند دفاع‌پذير يا درخور اعتنا باشد؛ زيرا خاورشناسي كه به ‌رغم آن همه منابع حديثي دست اول، به اين راحتي، به نفي احاديث مي‌پردازد و به تعبير نويسنده مقاله «بسيار استادانه و با طرحي زيبا» (متقی‌زاده و عالی‌قدر، «بررسی دیدگاه برخی خاورشناسان...»، قرآن‌پژوهي خاورشناسان، 8/ 31) به اثبات قرآن و نفي حديث اقدام مي‌كند، چنين فردي هرگز نمي‌پذيرد كه براي رد سخنان و نفي دلايلش به بعضي تفسير‌هاي غير معروف و نا‌آشنا استناد گردد؛ بنابراين، بهتر است در چنين مواردي به همان تفاسير دست اول و معروف بسنده نمود و از ارجاع به تفسير‌هايي كه نه مفسرش چندان معروف و مشهور است و نه تفسيرش آنچنان مهم و تأثيرگذار بوده، صرف‌نظر كرد.

نكته چهارم: آنچه در مقاله مذكور آمده، مي‌توان سرآغاز يك حركت نوين و بلكه فتح بابي در زمينه قرآن بسندگي و نفي احاديث در عصر حاضر تلقي نمود و آن را فرصت مغتنمي به شمار آورد كه مي‌توان بر محور آن، دلايل دانشمندان مسلمان، به ويژه علماي شيعه را به تفصيل مورد بحث و بررسي قرار داد. بي‌ترديد، اگر موارد پانزده‌گانه مطرح شده در مقاله مذكور دسته‌بندي شده و طي دو يا سه مقاله به تفصيل به بحث پيرامون آن اقدام شود، به مراتب سزاوارتر و پسنديده‌تر از طرح فعلي آن است كه مي‌خواهيم همه اين پانزده مورد را در يك مقاله پاسخ بگوييم كه قطعاً در برخي موارد به توفيق نايل نمي‌شويم. حتي به عقيده نگارنده، شايسته است كه ديدگاه آوروئس به همراه نقد و بررسي و تحقيق و تعليق عالمانه و همه جانبه آن، به عنوان پايان نامه كارشناسي ارشد چندين نفر از دانشجويان رشته علوم قرآن و حديث انتخاب شود؛ چرا كه بررسي همه جانبه اين بحث و نقد عالمانه، محققانه و موشكافانه آن به طور قطع، فراتر از حد يك مقاله مفصل و بالاتر از توان يك يا دو دانشجوي كارشناسي ارشد است، حتي اگر با اشراف و نظارت استاد راهنمايي فرهيخته و فاضل انجام پذيرفته باشد.

نكته پنجم: در مراجعه به تحقيقات خاورشناسان و به هنگام مواجهه و رويارويي با آثار علمي آنان، به ويژه در مسائل مهم اعتقادي و خصوصاً در دو زمينه قرآن و حديث، همواره بايد به دو جنبه مثبت و منفي پژوهش‌هاي آنان به عنوان يك اصل مهم و اساسي توجه داشت.
جنبه مثبت از آن نظر است كه چون آنان به وحياني بودن قرآن ايمان ندارند و آسماني بودنش را نمي‌پذيرند و به سنت هم به طور كلي بي‌عقيده‌اند یا آن را حجت نمي‌دانند؛ از اين‌رو، قرآن و سنت را بسان دو اثر علمي و صرفاً با نگاه كلاسيك و مدرسه‌اي مي‌نگرند و هر آنچه دريافته‌اند (جداي از اينكه به اعتقاد ما درست باشد يا نباشد و با صرف نظر از اينكه بي‌غرض باشد يا غرض‌ورز) به راحتي مطرح مي‌كنند؛ پژوهش‌هاي علمي و تحقيقات فني آنان مي‌تواند توجه و در خور اهتمام باشد؛ چرا كه شبهه‌ها و اشكالاتي را كه به قرآن و حديث وارد مي‌سازند، به طور غيرمستقيم خدمتي را به ثقلين انجام داده و باعث مي‌شوند كه مسلمانان به تلاش بيشتر و كوشش افزون‌تر وادار شده، به پاسخگويي به اين شبهه‌ها بپردازند و بيشتر به قرآن و حديث مراجعه نمايند و از اين طريق، نورانيت قرآن و عظمت سنت بيش از پيش روشن‌تر شده و شفاف‌تر ‌گردد.
جنبه منفي تحقيقات خاورپژوهان و بُعد ديگر پژوهش‌هاي آنان اين است كه غالباً از غرض‌ورزي نسبت به اسلام و مسلمانان خالي نيست و در بيشتر موارد، براي مشوه جلوه ‌دادن اسلام و قرآن از هيچ تلاشي دريغ نمي‌ورزند. گذشته از اينكه در موارد بسياري، اين تحقيقات از عمق و غناي لازم يا آگاهي و اطلاع كافي هم برخوردار نيست و در واقع، بايد در كنار غرض‌ورزي، ناآگاهي را هم اضافه كرد كه در اين صورت، روشن است كه حاصل كار تا چه اندازه از واقعيت به دور خواهد بود؛ امري كه در تحقيقات آوروئس به خوبي مشهود است. البته اگر خوشبينانه قضاوت نموده، پژوهش‌هاي آنان را عميق و غني بدانيم، بايد بگوييم كه اين عمق و غنا هم بر پايه آراء و انديشه‌هاي اهل سنت استوار است و به طور قطع از ديدگاه شيعه در زمينه‌هاي مورد پژوهش بي‌اطلاع‌اند كه اين امر وظيفه ما را در ترويج و تبليغ معارف تشيع دوچندان مي‌كند.
البته نبايد از حق گذشت كه در بين خاورشناسان، شخصيت‌هاي علمي‌ قابل احترام كم نيستند كه با انصاف علمي و داوري منصفانه به عرضه پژوهش‌هاي قرآني همت گماشته‌اند، ولي حتي با اين نگاه هم نبايد فراموش كرد كه آنان هرگز همانند دانشمندان مسلمان كه در مسير خدمت به قرآن و به منظور جلب رضايت خداوند و در جهت رسيدن به قرب الهي قدم بر مي‌دارند، نيستند و هرگز همانند مسلمانان، پژوهش‌هاي قرآني را به عنوان يك واجب شرعي و وظيفه ديني انجام نمي‌دهند، بلكه در خوشبينانه‌ترين حالت بايد گفت، آنچه انجام مي‌دهند صرفاً يك تلاش علمي است براي حل يك يا چند پرسش و در جهت كشف يك مجهول يا پاسخ به يك معما و يك پرسش. پر واضح است كه ميان اين دو ديدگاه كه بر مبناي دو نوع نگاه و دو گونه تفكر صورت مي‌گيرد، چقدر تفاوت است.
استاد دكتر حجتي در مقدمه «پژوهشي در تاريخ قرآن» ضمن اينكه اهتمام و توجه خاورشناسان به قرآن را در گستره تاريخي بالغ بر چندين قرن مي‌دانند كه دقيقاً از قرن دوازدهم ميلادي آغاز گشته «و عده‌اي از آنها با پشتكار شگفت‌آوري به اين ‌كار اهتمام ورزيدند و تا هم اكنون نيز اين تحقيق ادامه دارد» (حجتي، پژوهشي در تاريخ قرآن، 16) بر اين نكته تأكيد مي‌ورزد كه «عنايت خاورشناسان به علوم قرآن در قرن معاصر به مراحلي رسيد كه براي هر محقق اسلامي سخت شگفت‌انگيز و بهت‌آور است و به عنوان نمونه يادآور مي‌شويم كه در اوايل قرن بيستم ميلادي انجمن علمي مونيخ كشور آلمان مصمم گرديد تا آنجا كه توانايي دارد، منابع ويژه قرآن و علوم قرآني، اعم از تفسير و جز آن را ـ كه هر محققي را به قرآن، رموز و اسرار و مباحث مربوط به آن رهنمون است ـ فراهم آورد» (همان). ولي با اين همه و ضمن ستودن و ارج نهادن به تلاش‌هاي علمي بسياري از آنان كه در واقع همان جنبه مثبت تحقيقات خاورشناسان است، هشدار مي‌دهد كه «متأسفانه در غالب آثار خاورشناسان لغزش‌هاي غير قابل اغماضي به چشم مي‌خورد كه اين لغزش‌ها بازده عدم توجه آنان به ضوابط تحقيق در مسائلي هست كه بر حديث و نقل متكي است» (همان، 20ـ19).
ايشان نيز مي‌نويسد: «غالباً جنبه‌هاي الهي كتاب مقدس و آسماني اسلام براي آنها به هيچ وجه مطرح نيست و آن را به صورت يك كتاب عادي و در عين حال، نوشته‌اي حادثه‌آفرين در تاريخ بشريت تلقي نموده و به بحث و كاوش‌ درباره آن مي‌پردازند كه تحقيقات آنها با روح قرآن به شدت بيگانگي دارد. آنها از جنبه متافيزيكي قرآن ـ كه در ظل آن ـ رويدادهاي تاريخي در زندگاني بشر پديد آمد، چشم‌پوشي نموده و روش مسلمانان را در نقد و تحليل اخبار و احاديث و راويان آنان ناديده ‌گرفته‌اند...» (همان، 18). با اين مقدمه، به اصل بحث بازگشته، برخي اشكال‌هاي وارد به نظريه آوروئس را بررسي مي‌كنيم.

 

اشكال اساسي و مبنايي نظريه آوروئس

اگر بپذيريم كه استناد ايشان به آيات مورد استشهادشان كاملاً درست است و نتوان ـ آن گونه كه وي مدعي است ـ با تكيه بر قرآن، وجود حديث را به اثبات رساند، باز هم مدعاي آوروئس قابل اثبات نيست و در معرض خدشه و ايراد است؛ زيرا آنان كه وجود حديث را ضرورتي انكار ناپذير مي‌دانند، صرفاً با تكيه بر آيات مورد استناد وي به اثبات حديث نمي‌پردازد كه اگر ثابت شد آن آيه‌ها هيچ ارتباطي با اصل موضوع ندارند، مدعاي ايشان ثابت شده و وجود احاديث به طور كلي منتفي اعلام ‌شود، بلكه مسلمانان بر مبناي يك ضرورت عقلي و تجربه تاريخي و بر پايه شواهد فراوان قرآني و روايي (رواياتي صد در صد متقن و محكم) اعتقاد دارند كه علاوه ‌بر قرآن، منبع ديگري به نام حديث وجود دارد كه هرگز نمي‌توان آن را ناديده انگاشت و ادعاي بسندگي قرآن به دلايل فراواني از اساس پوچ و باطل است. ضمن اينكه وي در استناد به قرآن، صرفاً بر پايه برداشت شخصي خويش سخن گفته و حتي ادعاي خويش را با دلايل كافي و شواهد متقن هم ارایه نكرده است.
به نظر مي‌رسد، آوروئس فرضيه‌اي را در ذهن خويش پرورانده و اعتقاد و باوري را يقيني فرض كرده، آنگاه سراغ قرآن رفته تا براي اين فرضيه‌ ذهني، از آيات وحي شواهدي بيابد و در واقع، برداشت قلبي و قبلي خويش را به قرآن تحميل نموده است؛ امري كه مصداق واقعي تفسير به رأي است و در لسان پيشوايان دين به شدت مورد مذمت و نكوهش قرار گرفته است.
قرآن مجموعه‌اي واحد و يك واحد يكپارچه است. نمي‌توان با تكيه بر يك يا چند آيه يا حتي با تكيه بر بخشي از يك آيه به سمت جبر يا اختيار گرايش پيدا كرد يا عقيده‌اي مشابه آنچه آوروئس بيان كرده، ارایه و اظهار نمود. بي‌ترديد، جبريه با تأكيد بر آياتي نظير (تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ) (آل‌عمران/26) به سمت جبر كشيده شدند و مفوّضه نيز با تكيه بر آياتي نظير (إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراًً) (انسان/3) به سوي تفويض سوق پيدا كردند كه ادعاي هيچ يك از آنان مقبول و پذيرفتني نيست؛ چراكه فقط بخشي از قرآن را هدف اعلاي خويش قرار دادند.
قرآن نه تنها (نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ) (نساء/ 150) را نمي‌پذيرد، بلكه آن را به شدت مردود مي‌داند. چيزي كه آوروئس و امثال او بدان توجه ندارند؛ بنابراين، بايد گفت يك ايراد اساسي و يك اشكال مبنايي به نظريه آوروئس وارد است؛ يعني بحث فقط بر سر ايرادهاي شكلي و ظاهريِ صرف نيست كه در مقاله مذكور در شماره 8 اين مجله وزين سعي شده به پاسخ ايرادهاي وي بپردازد، بلكه مطلب فراتر از اين حرف‌هاست و نظر آوروئس از اساس باطل و از پايه ويران است؛ چرا كه به سراغ بخشي از قرآن و آن‌هم آياتي كه به زعم وي مرادش‌ را برآورده مي‌كرده، رفته و از بخش‌هاي ديگر كلام الهي غفلت ورزيده است.
اينجاست كه شكل پاسخگويي به آوروئس و امثال وي فرق مي‌كند و در كنار پاسخ‌هاي حَلي بايد جواب‌هاي نقضي هم به اين قبيل خاورشناسان ارایه داد كه اگر حقيقتاً قرآن را قبول دارند كه بر مبناي آن، انكار حديث را نتيجه گرفته و بدان سو گرايش پيدا كرده‌اند، قاعدتاً نبايد در مقابل استدلال‌هاي طرف مقابل كه آنها نيز علاوه ‌بر قرآن، به دلايل ديگر هم استناد مي‌كنند، مقاومت نموده يا به مقابله برخيزند؛ به عبارت ديگر، اگر مخالفان نظريه آوروئس، هم از قرآن و هم از غير قرآن ثابت نمودند كه سخن وي باطل است و نمي‌توان با تكيه بر بخشي از آيات ـ آن هم صرفاً بر پايه برداشت‌هاي شخصي خويش ـ به نفي حديث اقدام نمود، نبايد از پذيرش سرباز زند؛ زيرا فرض بر اين است كه لااقل قرآن را قبول دارد كه بر مبناي آن، نفي احاديث را نتيجه مي‌گيرد. اين همان نكته كليدي و رمز اساسي است كه در مقدمه بحث در بيان جنبه‌هاي مثبت و منفي تحقيقات خاورشناسان بدان اشاره شد كه به نظر مي‌رسد بدون توجه به آن، در افراط و تفريط گرفتار مي‌شويم. با توجه به اين نكته مهم به اصل بحث بازگشته و براي پاسخ به ادعاي آوروئس، دلايل خويش را حول چهار محور قرآني، روايي، تاريخي و عقلي ارایه مي‌كنيم.

 

الف) دلايل قرآني

اولين و بلكه مهم‌ترين آيه و شفاف‌ترين كلام در اين زمينه آيه 21 سوره احزاب است كه مي‌توان آن را «آيه اسوه» ناميد كه با صراحت سيره و سنت پيامبر اكرم را اسوه و الگوي امت معرفي نموده و آن را سرمشق امت و شيوه‌نامه زندگي مسلمانان قرار داده است: (لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ) (احزاب/21). ترديدي نيست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) ـ نعوذاً بالله ـ خاصيت يك ضبط صوت را ندارد كه صرفاً هرچه از جانب خداوند دريافت مي‌كند، بدون كم و كاست به مردم عرضه نمايند. مشخص است كه ايشان چنين نقش و چنين وظيفه‌اي داشته و هر آنچه خداوند به وي وحي نموده، بي‌هيچ كم و كاستي به مردم ابلاغ نموده است، ولي سخن اين است كه آن حضرت علاوه ‌بر انجام صحيح و درست اين مسؤليت عظيم، هر آنچه دريافت مي‌كند، علاوه‌ بر ابلاغ لساني و اظهار زباني، در قالب سيرة عملي خويش وحي الهي را به كار مي‌بندد.
در واقع، آن حضرت تجسم عيني تعاليم وحي و آيينه تمام نماي آموزه‌هاي الهي و معارف ديني مي‌باشد؛ يعني همان تعبير اسوه‌اي كه قرآن از آن ياد نموده، بر ايشان صدق مي‌كند و دقيقاً به همين دليل است كه مسلمانان بايد آن حضرت را مقتداي خويش بدانند و اسوه و الگوي زندگي خود قرار دهند؛ امري كه تقريباً همه مفسران شيعه و سني بر آن اتفاق نظر دارند؛ چنان‌كه علامه طباطبايي در تفسير اين آيه پس از بيان توضيحاتي با صراحت مي‌نويسد: «معناي آيه اين است كه به او تأسي كنيد هم در گفتارش و هم در رفتارش» (طباطبايي، الميزان، 16/452).
در اين صورت بايد از خاورپژوهاني همانند آوروئس پرسيد كه مراد از اسوه بودن پيامبر چيست؟ چرا خداوند اصرار دارد كه با چنين صراحت و چنين قاطعيت، آن حضرت را اسوه‌ امت و الگوي جامعه معرفي كند؟ اساساً اسوه بودن چه معنا، مفهومي و كاربردي مي‌تواند داشته باشد جز اينكه آدمي در همه جوانب زندگي، به ويژه در گفتار و كردار خويش، الگو و سرمشق ديگران باشد؟ اين آيه نه تنها وجود احاديث و سنت پيامبر را اثبات مي‌كند، بلكه از آن فراتر رفته، به «حجيّت سنّت» نيز مي‌پردازد و با صراحت بيان مي‌دارد كه سنت صحيح پيامبر، اعم از قول، فعل و تقرير ايشان صد در صد حجت و براي مسلمانان، همانند قرآن اعتمادآور و استنادپذير است. بلي، اگر حديثي جعلي و ساختگي بود يا سيره‌اي ناصواب و غير صحيح به ايشان منتسب گرديد، هيچ يك از فرقه‌هاي مسلمان اين امر را نمي‌پذيرد و همگان بر بطلان چنين احاديثي اجماع دارند.
البته بايد توجه داشت كه حديث جعلي و مردود و باطل بودن آن يك بحث است و نفي احاديث به طور كلي و بسنده نمودن به قرآن به عنوان تنها منبع شرعي، بحث ديگري كه ظاهراً اين قبيل خاورپژوهان اين دو را از هم جدا نساخته و بي‌توجه به ماهيت قرآن و حديث، اين دو را با هم خلط كرده‌اند.
به هر صورت، آنچه از آيه مذكور و آيات ديگر مي‌توان استفاده نمود همان است كه بيان شد. زيرا آنچه در زبان عرف و سيره‌ عقلا از «اسوه» بودن فهميده مي‌شود، اين است كه رفتار و گفتار فردي براي ديگر افراد الگو و سرمشق باشد.
از سوي ديگر، ترديدي نيست كه لغات قرآن و زبان قرآن غير از زبان عرف و سيره عقلا نيست؛ زيرا اساساً شارع، خود، در رأس عقلاي عالم قرار دارد. عقلاي عالم از قديم و جديد متفق القول‌اند كه مراد از اسوه بودن، الگو بودن شخص در گفتار و كردار است؛ بنابراين، چگونه مي‌توان بي‌توجه به معنا و مفهوم اين قبيل آيات، همه چيز ـ جز قرآن را ـ با اين صراحت و به طور مطلق نفي نمود به گونه‌اي كه حتي پاره‌اي احاديث متواتر و قطعي، نظير حديث غدير، حديث منزلت، ‌حديث ثقلين و احاديث فراوان مشابه آنها را به كلي نفي كرد؟! در كدام تفسير و با استناد به سخن كدام مفسر چنين استنباطي به دست آمده است؟ حتي يك مفسر از صدر اسلام تاكنون ـ به رغم اختلاف بسياري كه در اعتقادات مذهبي و روش‌هاي تفسيري با يكديگر دارند ـ چنين نتيجه‌اي نگرفته و چنين سخني نگفته است كه آوروئس و امثال وي به زبان آورده‌اند. ‌آيا اين اجماع و اتفاق نظري كه در بين مفسران صدر اسلام تاكنون وجود دارد، خود، دليل محكم و شاهد متقني بر رد و نفي سخنان اين گونه خاورپژوهان نيست؟
دومين آيه‌اي كه مي‌توان در اين زمينه بدان استناد نمود، آيه سوم و چهارم سوره نجم است كه مي‌فرمايد: (وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى). اگرچه تقريباً همه مفسران فريقين مراد از آيه را قرآن دانسته، بر اين عقيده‌اند كه منظور از «ما ينطق»، نطق به قرآن است (حقي بروسي، ‌روح‌ البيان، 9/213ـ212؛ شوكاني، فتح القدير،2/897؛ طباطبايي، الميزان، ‌19/50)‌، همان‌گونه كه در جاي خود ثابت شده‌ است در امثال اين گونه آيات بايد گفت: «الاعتبار بعموم اللفظ لابخصوص السبب» (فتح القدير، 2/990). به همين دليل، شوكاني در تفسير (وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى) مي‌نويسد: «اي ما يصدر نطقه عن الهوي لابالقرآن ولابغيره». (همان، 2/897).
علامه طباطبايي نيز آيه را عام دانسته، با صراحت آن را شامل آيات قرآن و سخنان حضرت و احاديث ايشان مي‌داند (طباطبايي، الميزان، 19/50)؛‌ يعني هم به اعتقاد اهل سنت چنان‌كه از شوكاني و حقي بروسي نقل شد و هم به عقيده شيعه همان‌گونه كه از علامه طباطبايي بيان گرديد، پيامبر علاوه بر وحي قرآن، در موارد ديگري هم كه به شرح و تفسير آيات پرداخته و تكاليف و وظايف مسلمانان را بيان فرموده نيز از روي هوي و هوس سخن نگفته، بلكه تماماً بر مبناي وحي الهي است. نهايت چيزي كه مي‌توان گفت، اين است كه همان گونه كه متكلمان مسلمان گفته‌اند، وحي دو گونه است: يكي وحي متلوّ يا وحي مقروء كه همان آيات قرآن است كه به وسيله جبرئيل بر قلب پاك پيامبر نازل شده است و تماماً در ميان دو جلد يعني «مابين الدفتين» يا «مابين اللوحين» گردآوري شده است (ر.ك: خويي، البيان؛ معرفت، التمهيد؛ طباطبايي، الميزان)]1[. و ديگري وحي غير متلوّ يا وحي غير مقروء است كه سخنان پيامبر در تبيين و تفسير وحي متلوّ را شامل مي‌شود و آن را سنت حضرت يا احاديث ايشان نام نهاده‌اند كه بخش زيادي از آنها در كتاب‌هاي حديثي شيعه و سني گردآوري شده است (عاشوري، درآمدي بر حديث پژوهي، 27).

سومين آيه‌اي كه براي اثبات اصالت حديث و حتي حجيت آن مي‌توان مورد استناد قرار داد، آيه 44 سوره نحل است: (وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ).
بر اساس اين آيه، پيامبر نه تنها وظيفه ابلاغ وحي و تبليغ آيات قرآن را بر عهده دارد و بايد آن را به بهترين شكل ممكن به انجام رساند، بلكه وظيفه‌اي فراتر از اين یعنی وظیفه تفسیر و تبیین آیات را نيز بر عهده‌ دارد كه هرگز نبايد از آن غفلت ورزد. اكنون جاي اين پرسش است كه اگر جز قرآن، هيچ امر ديگري نداريم و هيچ چيزي جز قرآن حجت نيست، تعبير «لتبين لهم ما نزل اليهم» در ذيل آيه بيانگر چيست؟ اگر منظور از تبيين، بيان قرآن و ابلاغ آن باشد، نه تنها با سياق آيه و لحن بيان آن سازگار نيست، بلكه تحصيل حاصل و تطويل بلاطائل است؛ زيرا خداوند اين امر را در آغاز آيه و با تعبير «وانزلنا اليك الذكر» بيان فرمود و چنان‌كه در آيه نهم سوره حجر و آيات ديگر اشاره دارد، ‌مراد از ذكر، همان قرآن است؛ بنابراين، هرگز نمي‌توان «لتبين» را قرآن دانست، بلكه بي‌ترديد مراد از آن، تفسير قرآن و شرح و توضيح آيات است در مواردي كه اصحاب به اين شرح و تفسير نيازمند بودند. چنان‌كه به نظر علامه طباطبايي مراد از «نزل اليهم» بيان معاني احكام و شرايع است و همين آيه دليل حجيت كلام رسول الله است (فراست خواه، كيهان انديشه، 40/20)‌.
حال سخن بر سر اين است كه اگر جز قرآن هيچ چيز ديگري نباشد، در اين صورت، تبيين پيامبر و تفسير آن حضرت چه معنايي دارد؟ اينجاست كه مفسران فريقين، به رغم اختلاف ديدگاهي كه در تعداد آيات تفسير شده از سوي پيامبر دارند، متفق‌القول برآن‌اند كه به طور قطع، بخشي از آيات به وسيله آن حضرت تفسير شده است. لذا در كتاب‌هاي تفسيري شيعه و سني اگر نگوييم به صدها حديث از پيامبر در تفسير آيات برمي‌خوريم، قدر متيقن دست‌كم ده‌ها حديث قطعي و مسلّم از ايشان در تفسير پاره‌اي از آيات وجود دارد كه اگر جز قرآن هيچ چيز ديگري را قبول نداشته باشيم، نه تنها با اجماع مسلمانان و اتفاق نظر آنان در اين زمينه مخالفت ورزيده‌ايم، بلكه به گواهي تاريخ نيز بي اعتنايي نموده؛ در نتيجه، خود را رسوا كرده‌ايم. چگونه مي‌توان از قرآن سخن گفت، ولي ده‌ها و بلكه صدها حديث پيامبر در تفسير آيات را ناديده گرفت ؟
حتي اگر گواهي تاريخ را نپذيريم، مگر مي‌توان به شهادت عقل و منطق بي‌اعتنا بود و با بي پروايي بيان داشت كه پيامبر در طول بيست و سه سال دوران پر فراز و نشيب نبوت خويش، جز قرآن سخن ديگري بر زبان نرانده است؟ آيا خطبه‌هاي حضرت در نماز‌هاي جمعه يا سخنراني‌هاي ايشان پيش از فرا رسيدن ماه مبارك رمضان و مواعظ اخلاقي و پند و اندرزهايي كه به مناسبت‌هاي مختلف و گاه به درخواست اصحاب يا ديگر مخاطبان بيان مي‌داشتند و در كتاب‌هاي مختلف و متعدد تاريخي و حديثي شيعه و سني به يادگار مانده، انكار شدني است؟ آيا مي‌توان پذيرفت كه پيامبر مبلغ دين و مروج شريعت باشد، ولي در عين حال جز قرآن و كلام وحي، سخن ديگري نگفته باشد؟
جالب است كه بخشي از احاديث پيامبر ـ هرچند محدود ـ در نهج البلاغه و از سوي علي(علیه السلام) نقل شده است كه هيچ‌كس نمي‌تواند در اصالت و صحت آن ترديد روا دارد. اگر سخن اين است كه در بين احاديث، پاره‌اي احاديث ضعيف و برخي روايات جعلي راه يافته، سخني است به غايت درست و منطقي كه نه تنها خاورپژوهان، بلكه خود مسلمانان نيز قرن‌هاست كه آن را گوشزد كرده و دلايل و انگيزه‌هاي متعدد آن را مورد بحث قرار داده‌ و راهكارهاي مناسب را بيان داشته‌اند و اساساً هيچ نيازي به دلسوزي و تذكر مستشرقان در اين زمينه نبوده و نيست. اينكه كسي با تكلّف بسيار و تصنع بيش از حد، تلاش كند كه اصل حديث و اصالت چنين منبعي را زير سؤال برده، مورد ترديد قرار دهد، بايد گفت جز بي اطلاعي و ناشي‌گري هيچ توجيه ديگري براي كار وي نمي‌توان يافت. (نگارنده در اثر حديثي خود با عنوان « درآمدي بر حديث پژوهي» در فصل نهم به تفصيل به پاره‌اي از ايرادهاي خاورپژوهان بر حديث پاسخ داده است كه نيازي به تطويل بحث در اين نوشتار نيست).
چهارمين آيه‌اي كه در اثبات اصالت حديث و بلكه حجيت آن مي‌توان بدان استناد نمود، آيه هفتم سوره حشر است: (وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا). اگر چه برخي مفسران، مراد از اين آيه را تقسيم غنايم مي‌دانند و پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) هرچه انجام داد، اصحاب بايد آن را بپذيرند (شوكاني، ‌فتح القدير، 2/990)، بسياري ديگر از مفسران، مضمون آيه را عام و شامل همه اوامر و نواهي آن حضرت به شمار مي‌آورند (طباطبايي، ‌الميزان، 19/419؛ ‌حقي بروسي، روح‌البيان، ‌9/430)‌. شوكاني نيز به رغم تذكر اين مطلب، در ادامه بر اين عقيده است كه «والحق انّ هذه الآية عامة في كل شيء يأتي به رسول الله من امر او نهي او قول او فعل، وان كان السبب خاصاً‌ فالاعتبار بعموم اللفظ لابخصوص السبب». (فتح القدير، 2/990)‌.
اساساً غير از اين نيز قابل تصور نيست و به امثال آوروئس بايد گفت كه اگر واقعاً‌ قرآن را قبول دارد يا حداقل با استناد به قرآن مي‌خواهد نفي حديث را نتيجه بگيرد، ‌كاري عبث و زحمتي بيهوده مي‌كشد؛ چرا كه مسلمانان در موارد متعددي در اين باره متفق القول هستند كه چون قرآن به يك زمان خاص اختصاص ندارد، حتي اگر آيه‌اي در زمينه‌اي ويژه و خاص نازل شده باشد، يك اصل پذيرفته شده در بين مسلمانان رايج است كه شأن نزول، مخصِص آيه نيست و آيه را در مورد خاص خود منحصر و محدود نمي‌سازد، بلكه عموم الفاظ قرآن و نه خصوص سبب، معتبر و مورد پذيرش است.
در خصوص اين آيه نيز مطلب دقيقاً همين است و بر همين مبناست كه بسياري از مفسران بزرگ شيعه و سني ـ چنانكه اشاره شد ـ مضمون آيه را عام و شامل همه‌ اوامر و نواهي حضرت مي‌دانند، همان گونه كه خود پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)در تفسير اين آيه با صراحت فرمود: «أمرتم ان تأخذوا بقولي وتتبعوا سنتي» (حقي بروسي، ‌روح البيان، 9/430). اين حديث خود مصداق بارز نفي نظريه آوروئس است كه سعي در انكار اصالت حديث دارد.
در ادامه سه آيه ديگر و تفاسيري كه اين آيات را بر حجيت حديث و اصالت سنت تفسير نموده‌اند، مي‌پردازيم.
اين آيات عبارت است از:
الف) آل‌عمران/ 31: (قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ)؛
ب) نساء/ 80‌: (مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّهَ)؛
ج) نساء/ 59: (أَطِيعُوا اللّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ).
چنانچه اشاره شد، از مضمون اين آيات و آيات مشابه ديگر، تقريباً همه مفسران شيعه و سني چنين نتيجه گرفته‌اند كه سنت و حديث پيامبر و سيره آن حضرت در كنار كتاب خداوند دومين منبع قانون‌گذاري در اسلام است و مسلمانان بايد از آن تبعيت نمايند (براي پيگيري بيشتر اين بحث و آشنايي بيشتر با ديدگاه‌هاي مفسران فريقين، ر.ك: ميبدي، كشف الاسرار، 10/39؛ طباطبايي، الميزان، 1/326 و 38/63؛ طبرسي، مجمع البيان، 9/329؛ و 5/158/157؛ حوي، الاساس في التفسير، 10/583؛ ابن جوزي، زادالمسير في علم التفسير، 8/211؛ آلوسي، روح‌ المعاني، 28/50؛ قرطبي، الجامع لاحكام القرآن، 1/37؛ طوسي، التبيان، 3/236؛ شوكاني، فتح القدير، 1/473؛ طبري، جامع البيان، 24/232).

 

ب) دليل تاريخي

واقعيت‌هاي تاريخي گزاره‌های جزیی است که از بود و نبود حرف می‌زنند و امر و نهی بردار نیستند. آنچه درباره حدیث اتفاق افتاده نیز چنین است و حدیث به عنوان یک واقعیت تاریخی همانند قرآن، سرگذشتی دارد تا امروز که به دست ما رسیده تاریخی را پشت سر نهاده است. ده‌ها موضوع در حوزه حدیث‌پژوهی نظیر اختلاف‌ نظر در زمینه نگارش حدیث، بحث‌های مفصل پیرامون گردآوری و تدوین حدیث، پدیدآمدن علومی نظیر درایة الحدیث، علم رجال و دیگر علوم مختلف حدیثی، و نیز جواز نگارش حدیث یا ممنوعیت نگارش ممنوعيت نگارش آن در دوران خلفا، منع و نهي اكيد خلفا از نگارش و حتي نقل حديث، و نگارش ده‌ها كتاب مهم حديثي و دست اول همزمان با آغاز قرن دوم هجري، تماماً ‌در زمره واقعيت‌هاي قطعي تاريخي هستند كه وجود عنصر مهمي به نام حديث در اسلام را موجه مي‌سازند. شايد اين مثال ساده بيشتر باعث توضيح مطلب شود. همه مي‌دانيم كه وجود اسكناس اصلي و حقيقي باعث جعل اسكناس تقلبي مي‌شود. اينكه صدها و بلكه هزارها حديث ضعيف و جعلي پديد مي‌آيد، دقيقاً نشان دهنده وجود احاديث صحيح و قطعي است.
اگر حديث واقعيت نداشته و اصيل نبود، هرگز دليلي بر جعل پاره‌اي احاديث ضعيف متصور نيست. اينكه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در روايت صحيح و متواتر تكذيب، همگان را از جعل حديث بر حذر مي‌دارد و درباره اين آفت ويرانگر هشدار داده، آن را پيشگويي مي‌كند، حكايت از اين واقعيت پذيرفته شده در بين مسلمانان دارد (عاشوري، در آمدي بر حديث پژوهي، 188ـ193). چگونه مي‌توان بي‌توجه به اين واقعيت‌هاي تاريخي، اصالت حديث و حجيت آن را زير سؤال برد؟! مگر تاريخ از ما دستور مي‌گيرد كه اگر بخواهيم، باشد واگر نخواهيم، نباشد؟! براي روشن‌تر شدن بحث، مختصري درباره حديث تكذيب سخن می‌گوییم.
امام علي(علیه السلام) در نهج‌البلاغه مي‌فرمايد: «ولقد كُذب علي رسول الله(صلی الله علیه و آله)علي عهده حتي قام خطيباً فقال من كذب عليّ متعمداً فليتبوأ مقعده من‌النار» (نهج‌البلاغه، خطبه 201؛ نيز، ر.ک: فيض كاشاني، وافي، 1/63؛ مجلسي، بحارالانوار، 2/225؛ شيخ بهايي، اربعين، 335؛ ابن‌كثير، البدايه والنهايه، 8/115؛ طريحي، جامع‌المقال، 29؛ عسگري، مقدمة مرآة العقول، 1/215ـ210؛ احمد امين، پرتو اسلام، 1/254؛ قاسمي، قواعد التحديث، 168ـ 169؛ امين، اعيان الشيعه، 1/114؛ قرباني، علم حديث، 65؛ شيخ بهايي، وصول الاخيار، 166ـ 168؛ مير خاني، سير حديث در اسلام، 28؛ حسني، اخبار و آثار ساختگي، ص 119).
اين حديث از معدود روايات متواتري است كه هم از طريق شيعه نقل شده و هم در جوامع حديثي اهل سنت آمده است. ابوبكر صيرفي در شرح « الرساله» شافعي نقل مي‌كند كه اين حديث را بيش از شصت نفر از صحابه نقل كرده‌اند( قاسمي‌، قواعد التحديث، 180). ابن‌جوزي در مقدمه «الموضوعات» بيش از 90 طريق براي آن ذكر نموده است، اين در حالي است كه ديگران حتي بيش از اين تعداد هم نقل كرده‌اند (قاسمي، قواعد التحديث، 180).
ابن صلاح در مقدمه كتاب حديثي خود مي‌گويد: حديثي كه به اين مرتبه از تواتر رسيده باشد، در بين احاديث سراغ نداريم (شانه‌چي، علم الحديث ودرایة الحديث، 94) و علامه قاسمي با صراحت مي‌نويسد: «اعلم ان حديث «من كذب عليّ...» في‌ غاية الصحة ونهاية القوة حتي اطلق عليه جماعة انه متواتر» (قواعدالحدیث، 197). وي همچنين معتقد است كه اين حديث از معدود روايات متواتري است كه در ميان راويانش «عشره مبشره» قرار دارند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به آنها مژده بهشت داده است و در ميان احاديث، روايتي كه تمامي «عشره مبشره» آن را نقل كرده باشند، جز همين روايت، نداريم (همان، 180).
وي همچنين مي‌نويسد: ابن جوزي در مقدمه «الموضوعات» خود بيش از نود طريق براي آن ذكر نموده و گفته‌ كه از يك‌صد و بيست صحابي نقل شده است (همان). آيا حقيقتاً ذكر همين يك مورد، در اثبات بي‌اعتباري سخن آوروئس كافي نيست؟! آيا اين نمونه به خوبي نمي‌رساند كه مستشرقاني نظير وي تا چه اندازه از مباني فكري مسلمانان دور هستند؟ از آنجا كه مبناي نوشتار حاضر بر اختصار است، به منظور پرهيز از تطويل بحث و براي تتميم و تكميل آن خوانندگان عزيز را به اثر ارزشمند استاد سيد محمد رضا جلالي با عنوان «تدوين السنة الشريفة» ارجاع مي‌دهيم كه حقيقتاً بحث كامل و مستوفايي در اين زمينه مطرح نموده است. اگر آوروئس اطلاعي از اين مباحث و چنين كتاب‌هايي داشت و اگر برخي از آثار حديث پژوه بزرگ معاصر مرحوم علامه سيد مرتضي عسگري را مطالعه كرده بود، قطعاً اين گونه ناآگاهانه به اظهارنظر در زمينه حديث نمي‌پرداخت.

 

ج) دليل عقلي

در منطق و فلسفه اين قاعده معروف است كه بهترين دليل بر اثبات امري، وجود آن است و به تعبير مولانا: آفتاب آمد دليل آفتاب. اينكه در طول تاريخ اسلام هزاران جلد كتاب كوچك و بزرگ در زمينه حديث و علوم مختلف وابسته به آن به نگارش درمي‌آيد و صدها هزار صفحه مطلب درباره حديث ـ اعم از اينكه در اثبات يا نفي آن باشد (که عمدتاً در اثبات آن است) ـ به نگارش در مي‌آيد و هزاران نفر از علماي مسلمان، عمر خويش را در راه احياي حديث صرف مي‌كنند و ده‌ها نكته‌ ديگر مشابه آن، همه و همه، بيانگر جايگاه والای حديث نزد مسلمانان است. اصولاً هرگز قابل تصور نیست و عقلاً غير ممكن است كه پيامبر به عنوان الگوه و اسوه امت معرفي بشود و 23 سال در بين مردم زندگي كند و وظيفه شرح و توضيح مباني دين را برعهده داشته ‌باشد، ولي با اين همه، چيزي غير از قرآن نداشته باشد. امري كه هيچ يك از فرقه‌هاي مسلمان بدان اعتقادي ندارد. اگر تنها به يك مورد در تاريخ حديث به طور جدي و عميق و با عقلي خالي از غرض و هوي نظر افكنيم، محال است اين‌چنين برداشت ناصوابی را درباره حديث داشته‌ باشيم.

 

نكات پاياني

1ـ از آنچه در متن نوشتار آمد، به نظر مي‌رسد بيشترين توجه آوروئس در پذيرفتن احاديث و تلاش بسيار اما ناموفق و بلكه ناموجه وي در نفي احاديث، وجود پاره‌اي احاديث ضعيف و روايات جعلي است كه وي را بر آن داشته تا اصل حديث را انكار كند. درحالي ‌كه به جز حشويه از اهل سنت و اخباري‌ها از شيعه، هيچ‌كس وجود احاديث ضعيف را انكار نكرده و اساساً دانش‌هاي بسيار مهمي همچون علم رجال و علم درايه براي همين منظور (يعني شناخت حديث صحيح از ضعيف و تشخيص روايات جعلي از غير آن) در دنياي اسلام پديد آمده است و گسترش روزافزون دانش حديث‌پژوهي در ابعاد مختلف و در قلمروهاي متعدد نيز براي رسيدن به چنين هدفي طرح ريزي شده است.
ولي چنان‌كه پيش از اين هم اشاره شد، شك نيست كه اصالت حديث يك امر است و وجود احاديث ضعيف امري ديگر. در هيچ جامعه‌اي به صرف وجود اسكناس تقلبي، اصل اسكناس را زير سؤال ‌نبرده و اصل پول را نفي نمي‌كنند.
مسلمانان خود به خوبي به آفت جعل حديث آگاهي كامل داشته و نسبت به روايات جعلي و راويان ضعيف حساسيت ويژه‌اي داشته‌اند و كتاب‌هاي مفصلي در اين زمينه نگاشته‌اند؛ مانند «الموضوعات» و «آفة اصحاب الحديث» از ابن جوزي و «الضعفاء» از ابن غضائري. همچنين آثار ارزشمند حديث‌پژوه‌ بزرگ معاصر مرحوم علامه عسكري نظير «يكصد و پنجاه صحابي ساختگي»، «نقش عائشه در تاريخ اسلام»، «معالم المدرستين»، «عبدالله بن ‌سباء» در همين راستا تأليف شده است. بگذريم از صدها و بلكه هزاران جلد كتاب‌هاي رجالي كه از آغاز تاكنون در دنياي اسلام براي شناخت هرچه بيشتر راويان حديث پديد آمده است؛ مانند اثر ارزشمند و سترگ عصر حاضر از آيت‌الله خويي با عنوان «معجم رجال الحديث» در 30 مجلد و كتاب «قاموس‌الرجال» از مرحوم شيخ محمد تقي شوشتري كه بالغ برده مجلد است. تنها نتيجه‌اي كه مي‌توان از سخن آوروئس به دست آورد، اين است كه وي حقيقتاً ناآگاهانه نظر داده و بدون اطلاع از اين همه آثار حديثي و رجالي كه خود به تنهايي يك كتابخانه عظيم را تشكيل مي‌دهد، به اظهار نظر پرداخته است.
از سوي ديگر، همان‌گونه كه در مباحث «حديث پژوهي» به كرات ذكر شده، مسأله ديگر، موضوع «وجوه ارتباط كتاب و سنت» است كه مسلمانان به ‌رغم اختلاف ديدگاه‌هايي كه دارند، بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه جايگاه سنت همانا شرح و تفصيل مجملات قرآن و تقييد مطلقات آن و تخصيص عمومات كتاب، و در پاره‌اي موارد، شرح مشكلات آيات و تبيين پاره‌اي از الفاظ و واژگان دشوار قرآن است. اين حقيقتي است كه همه فرقه‌هاي مختلف اسلامي بر آن اتفاق نظر و بلكه اجماع تام دارند؛ اجماع و بلكه اصرار بر اين نكته كه «ان السنه تفسير القرآن وتبيينه» (ابن تيميه، علم‌الحديث، ‌14؛ ابوريه، اضواء علي السنه المحمديه، 14).
حال، چگونه مي‌توان‌ بي‌توجه به اين اجماع كلي و اتفاق نظر عمومي، و صرفاً با توسل به پاره‌اي برداشت‌هاي ناصواب از آيات، به طور كلي به نفي حديث اقدام كرد؟! اين اتفاق نظر تا آنجاست كه برخي با مسامحه گفته‌اند: «ان الكتاب احوج إلي السنة من السنة الي الكتاب» (ذهبي، التفسير والمفسرون، 1/55؛ نيز، ر.ك: قرطبي، الجامع لاحكام القرآن، 1/39؛ ابن حجر، فتح الباري بشرح صحيح‌البخاري، 1/6؛ خطيب بغدادي، الكفايه في‌علم الروايه، ص30؛ كمالي دزفولي، شناخت قرآن، ص320). بي‌ترديد، آنها نمي‌خواستند سنت را در رتبه اول و كتاب را در مرتبه دوم قرار دهند، بلكه به منظور تشريح و تبيين جايگاه حديث و بيان ميزان اهميت آن، چنين سخني بر قلم جاري ساخته‌اند والا همگان مي‌دانند كه قرآن در همه موارد اصل و سنت، فرع و تابع آن است.

2ـ دومين خطایی كه آوروئس مرتكب شده، اين است كه واژه «حديث» در قرآن را به معناي اصطلاحي آن حمل كرده و در نتيجه به اين جمع بندي رسيده كه «قرآن به ‌طور مستقيم حديث را باطل اعلام كرده است» (متقی‌زاده و عالی‌قدر، «بررسی دیدگاه برخی خاورشناسان...»، قرآن پژوهي خاورشناسان، 8/ 29). در حالي كه اين سخن برداشتي سطحي از قرآن و واژه حديث است كه هرگز با مقصود و مراد وي سازگاري ندارد.
يك مراجعه ساده به كتاب‌هاي لغت به ‌ويژه‌ كتاب‌هايي كه واژه‌هاي قرآني را شرح و توضيح داده‌اند، نظير مفردات راغب، نادرستي سخن وي را آشكار مي‌سازد. اصولاً وقتي قرآن مي‌فرمايد: (اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديث‏) (زمر/23)، بسيار ساده‌لوحانه است كه واژه حديث در اين آيه را كه به معناي سخن و كلام است و با قرينه‌هاي متعدد روشن مي‌شود كه مقصود از آن در اينجا قرآن است، به معناي اصطلاحي اين واژه حمل شود و چنين نتيجه گرفت كه «بهترين حديث قرآن است» (همان، 29) و از اين آیه اين‌گونه برداشت نمود كه پس حديث از اصل و اساس باطل است. البته كه قرآن بهترين حديث است، ولي حديث در اين آيه با حديث اصطلاحي و رايج ميان مسلمانان بسيار تفاوت دارد و هرگز با آن قابل قياس نيست. این مهم با مراجعه به کتاب‌های لغت یا کتاب‌های تفسیر قابل فهم است.

3ـ اينكه با صراحت گفته شود: «در زمان پيامبر هيچ ‌كس سخنان او را ننوشت. نخستين احاديث (توسط بخاري: 256ـ 194ق) دويست سال پس از پيامبر نوشته شد» (همان، ص43) و بعد بلافاصله در ادامه چنين گفته شود كه «پس مي‌توان چنين نتيجه ‌گرفت كه احاديث، سخنان مردان و زناني است كه هرگز پيامبر را نديده‌اند و نه تنها آنان، بلكه پدران و پدر بزرگان آنان نيز پيامبر را نديده‌اند؛ از اين‌رو، اگر كسي از احاديث پيروي كند، در واقع، از اين مردان و زنان پيروي مي‌كند نه از پيامبر» (همان)، سخني به غايت بي‌اعتبار و بلكه بسيار سخيف و جاهلانه است كه ناشي از بي‌خبري گوينده و ناآگاهي وي از آن همه تلاش و كوشش مسلمانان در تاريخ حديث و مباحثي نظير سير تدوين حديث نزد شيعه و اهل سنت است.

بي‌ترديد، صدها كتاب حديث پژوهي از قرن دوم و سوم هجري به اين طرف در زمينه «سير تدوين حديث» و مباحث مختلف مربوط به حديث پژوهي به نگارش در آمده است كه اگر آوروئس كوچك‌ترين اطلاعي حتي از برخي از آنها داشت، به هيچ‌وجه نبايد چنين سخن سطحي و ساده‌اي را بر قلم جاري مي‌ساخت. بگذريم از اينكه با دلايل بسيار و شواهد فراوان و در عين حال محكم و متقن، در برخي از همين كتاب‌ها به اثبات رسيده است كه نه تنها پس از يك صد سال بعد از رحلت پيامبر اقدام به تدوين حديث نشد، بلكه در زمان حيات پيامبر و حتي با اشاره شخص آن حضرت و با دستور ايشان، برخي روايات پيامبر نوشته مي‌شد كه قطعاً مراجعه به اثر محققانه «تدوين السنة الشريفة» استاد جلالي و آثار علامه سيد مرتضي عسگري براي اثبات اين ادعا كافي است.
در بي‌خبري و بي‌اطلاعي آوروئس همين بس كه بخاري را اول مؤلف علم حديث مي‌داند، در حالي‌كه پيش از وي مالك بن انس، پيشواي مذهب مالكي‌ها متوفي سال 194 هجري با نگارش «الموطأ» اولين مؤلف حديث در نزد اهل سنت به شمار مي‌آيد (ر.ک: به مقدمه استاد فؤاد عبدالباقي در آغاز «الموطا». نيز، ر.ک: ابن‌نديم، الفهرست، 198؛ ابن‌خلكان، وفيات الاعيان، 1/439؛ حاجي خليفه، كشف الظنون، 1908). بگذريم از اينكه حتي اگر بپذيريم حديث پس از پيامبر و از دوران بخاري نوشته شد، باز هم نمي‌توان نتيجه‌اي را كه آوروئس گرفت، تأييد كرد و اين همه احاديث موجود در جوامع حديثي شيعه و سني را ناديده‌گرفته و صرفاً سخنان راويان دانست.

4ـ روشن نيست چرا مسلمان بايد در مقابل قرآن و كلام الهي، حديث را پديد آورند؟ آيا حقيقتاً مي‌توان از برخي اختلاف احاديث چنين استنباط نمود كه «احاديث، عامل دوري از قرآن است و متأسفانه مسلمانان در مقابل قرآن، حديث و سنت را پديد آورده‌اند؟!» (متقی‌زاده و عالی‌قدر، «بررسی دیدگاه برخی خاورشناسان...»، قرآن‌پژوهي خاورشناسان، 8/ 58). چرا مسلمانان بايد چنين اقدامي به عمل آورند و اساساً اين چه برداشت ناصواب و چه توجيه نامعقولي است كه آوروئس مي‌گويد؟ اگر گفته شود دشمنان اسلام در مقابل قرآن، سنت را پديد آوردند تا به اسلام و قرآن ضربه وارد كنند، قطعاً سخني معقول‌تر خواهد بود تا اينكه بگوييم مسلمانان چنين اقدامي به عمل آوردند و در نتيجه از قرآن دور شده و به حديث مشغول گشتند؟ باید گفت نه شيعه در چنين اقدامي ذي نفع بوده و نه اهل سنت و اساساً هيچ لزومي براي انجام چنين كاري در ميان نبوده است.
قداست حديث، ذاتي است و به اين دليل كه كلام پيامبر است و در ادامه كلام وحي و سخن خداوند قرار دارد، موجب احترام است. آري، مسلمانان به اين دليل كه سنت را شارح قرآن و مفسر آن مي‌دانستند، احاديث پيامبر را گردآوري نمودند و حديث از آن جهت كه علاوه‌ بر مفسر قرآن بودن، مكمل آن نيز به حساب مي‌آيد، براي مسلمانان قداست دارد و بدان احترام مي‌گذارند؛ چرا كه دومين منبع تشريع و قانون‌گذاري پس از قرآن است. قداست قرآن در نزد مسلمانان و جايگاه و اعتباري كه اين كتاب نزد آنان داشته و دارد، به اندازه‌اي است كه هيچ نيازي به پديد آوردن امري در مقابل آن نبوده و نيست؛ بنابراين، تنها توجيه منطقي در اثبات حديث همين است كه بگوييم چون مفسر آيات و شارح قرآن است، مسلمانان بدان توجه ويژه و اهتمامي جدي دارند! همين و بس!

نتيجه

مسأله قرآن بسندگي و نفي احاديث از اساس پوچ و باطل بوده و معلوم نيست مستشرقاني همانند آوروئس با طرح اين موضوع به دنبال چه امري و در پي اثبات چه چيزي هستند ؟ ولي از آنچه به اجمال مطرح گرديد، مشخص شد كه حديث، واقعيتي انكارناپذير است و هرگونه تلاش در جهت نفي آن، لغو و بي‌حاصل بوده، با شكست كامل مواجه است. قرآن اگرچه يگانه سخن قطعي است كه تماماً وحي مطلق بوده، كوچك‌ترين تغيير يا تحريفي در آن راه پيدا نكرده است، از آنجا كه در بردارنده كليات مباحث ديني و بيانگر خطوط اصلي معارف اسلام است و در واقع، قانون اساسي مسلمانان به شمار مي‌آيد، شرح و تفسير آن بر عهده سنت نهاده شده و حديث مطلقات قرآن را مقيد مي‌سازد و مجملات آن را تبيين می‌نماید و عمومات آن را تخصيص مي‌زند. نيازمندي كتاب به سنت، كمتر از نيازمندي سنت به كتاب نيست؛ به همين دليل، بايد گفت: چون نفي حديث، نفي كتاب را به دنبال دارد، انگاره نفی حدیث نامقبول و مردود است.

 

نویسنده: دکتر نادعلی عاشوری تلوکی

پی‌نوشت‌:
[1] ـ نگارنده نيز مجموعه ديدگاه‌هاي مربوط به علوم قرآني علامه را در كتابي با عنوان «علوم قرآن در تفسير الميزان» گردآوري نموده و از صفحه 53 ـ 81 كتاب، به بحث پيرامون اين موضوع پرداخته است).