شخصیت ابراهیم(علیه السلام) در قرآن و تورات

داستان ابراهيم از نظر قرآن

آنچه از قرآن كريم در باره ابراهيم(علیه السلام) استفاده می شود اين‏ است كه: ابراهيم (عليه السلام) از اوان طفوليت تا وقتى كه به حد تميز رسيده در نهانگاهى دور از جامعه خود می زيسته، و پس از آنكه به حد تميز رسيده از نهانگاه خود به سوى قوم و جامعه اش بيرون شده و به پدر خود پيوسته است؛

و ديده كه پدرش و همه مردم بت می پرستند، و چون داراى فطرتى پاك بود و خداوند متعال هم با ارائه ملكوت تاييدش نموده و كارش را به جايى رسانده بود كه تمامى اقوال و افعالش موافق با حق شده بود اين عمل را از قوم خود نپسنديد و نتوانست ساكت بنشيند، لا جرم به احتجاج با پدر خود 1 پرداخته او را از پرستش بت‏ها منع و به توحيد خداى سبحان دعوت نمود، باشد كه خداوند او را به راه راست خود هدايت نموده از ولايت شيطان دورش سازد. پدرش وقتى ديد ابراهيم به هيچ وجه از پيشنهاد خود دست بر نمی دارد او را از خود طرد نمود و به سنگسار كردنش تهديد نمود.
ابراهيم (علیه السلام) در مقابل اين تهديد و تشديد از در شفقت و مهربانى با وى تلطف كرد و چون ابراهيم مردى خوش خلق و نرم زبان بود، در پاسخ پدر نخست بر او سلام كرد و سپس وعده استغفارش داد. و در آخر گفت: در صورتى كه به راه خدا نيايد او و قومش را ترك گفته ولى به هيچ وجه پرستش خدا را ترك نخواهد كرد. 2
از طرفى ديگر با قوم خود نيز به احتجاج پرداخته و در باره بت‏ها با آنان گفتگو كرد 3 با اقوام ديگرى هم كه ستاره و آفتاب و ماه را می پرستيدند احتجاج نمود تا اينكه آنان را نسبت به حق ملزم كرد و داستان انحرافش از كيش بت ‏پرستى و ستاره‏ پرستى در همه جا منتشر شد 4.
روزى كه مردم براى انجام مراسم دينى خود همه به خارج شهر رفته بودند ابراهيم (عليه السلام) به عذر كسالت، از رفتن با آنان تخلف نمود و تنها در شهر ماند، وقتى شهر خلوت شد به بت‏خانه شهر درآمده و همه بت‏ها را خرد نمود و تنها بت بزرگ را گذاشت شايد مردم به طرف او برگردند. وقتى مردم به شهر بازآمده و از داستان با خبر شدند در صدد جستجوى مرتكب آن برآمده سرانجام گفتند: اين كار همان جوانى است كه ابراهيم نام دارد.
ناچار ابراهيم را در برابر چشم همه احضار نموده و او را استنطاق كرده پرسيدند آيا تو با خدايان ما چنين كردى؟ ابراهيم (عليه السلام) گفت: اين كار را بت بزرگ كرده است و اگر قبول نداريد از خود آنها بپرسيد تا اگر قدرت بر حرف زدن دارند بگويند چه كسى به اين صورتشان درآورده. ابراهيم (عليه السلام) قبلا به همين منظور تبر را به دوش بت بزرگ نهاده بود تا خود شاهد حال باشد. ابراهيم (عليه السلام) می دانست كه مردم در باره بت‏هاى خود قائل به حيات و نطق نيستند، و ليكن می خواست با طرح اين نقشه، زمينه اى بچيند كه مردم را به اعتراف و اقرار بر بى شعورى و بى جانى بت‏ها وادار سازد، و لذا مردم پس از شنيدن جواب ابراهيم (عليه السلام) به فكر فرو رفتن به انحراف خود اقرار نمودند و با سرافكندگى گفتند: تو كه می دانى اين بت‏ها قادر بر تكلم نيستند.
ابراهيم (عليه السلام) كه غرضى جز شنيدن اين حرف از خود آنان نداشت بى درنگ گفت: آيا خداى را گذاشته و اين بت‏ها را كه جماداتى بى جان و بى سود و زيانند می پرستيد؟ اف بر شما و بر آنچه می پرستيد، آيا راستى فكر نمی كنيد؟ و چيزهايى را كه خود به دست خودتان می تراشيد می پرستيد، و حاضر نيستيد خدا را كه خالق شما و خالق همه مصنوعات شما (يا اعمال شما) است بپرستيد؟.
مردم گفتند: بايد او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى و حمايت كنيد. به همين منظور آتشخانه بزرگى ساخته و دوزخى از آتش افروخته و در اين كار براى ارضاء خاطر خدايان همه تشريك مساعى نمودند، و وقتى آتش شعله‏ور شد ابراهيم (عليه السلام) را در آتش افكندند، خداى متعال آتش را براى او خنك گردانيد و او را در شكم آتش سالم نگه داشت، و كيد كفار را باطل نمود. 5
ابراهيم (عليه السلام) در خلال اين مدت با نمرود هم ملاقات نموده و او را نيز كه ادعاى ربوبيت داشت مورد خطاب و احتجاج قرار داد و به وى گفت: پروردگار من آن كسى است كه بندگان را زنده می كند و می ميراند. نمرود از در مغالطه گفت: من نيز زنده می كنم و می ميرانم، هر يك از اسيران و زندانيان را كه بخواهم رها می كنم و هر كه را بخواهم به قتل می رسانم. ابراهيم به بيان صريح‏ترين كه راه مغالطه را بر او مسدود كند احتجاج نمود و گفت:
خداى متعالى آن كسى است كه آفتاب را از مشرق بيرون می آورد، تو اگر راست می گويى از اين پس كارى كن كه آفتاب از مغرب طلوع كند، در اينجا نمرود كافر مبهوت و سرگشته ماند. 6
پس از آنكه ابراهيم (عليه السلام) از آتش نجات يافت باز هدف خود را تعقيب نموده و شروع به دعوت به دين توحيد و دين حنيف نمود، و عده كمى به وى ايمان آوردند. 7
قرآن كريم از آن جمله لوط و همسر ابراهيم (عليه السلام) را اسم می برد: اين بانو همان زنى است كه ابراهيم (عليه السلام) با او مهاجرت كرد و پيش از بيرون رفتن از سرزمين خود به اراضى مقدسه با او ازدواج كرده بود. 8
ابراهيم (عليه السلام) و همراهانش در موقع بيرون شدن از وطن خود از قوم خود تبرى جسته و شخص او از آزر كه او را پدر ناميده بود و در واقع پدرش نبود 9 بيزارى جسته و به اتفاق همسرش و لوط به سوى ارض مقدس هجرت كردند، باشد كه در آنجا بدون مزاحمت كسى و دور از اذيت و جفاى قومش به عبادت خداوند مشغول باشند. 10 پس از اين دعا بود كه خداى تعالى او را با اينكه به حد شيخوخت و كهولت رسيده بود به تولد اسحاق و اسماعيل و از صلب اسحاق به يعقوب بشارت داد، و پس از مدت كمى اسماعيل و بعد از او اسحاق به دنيا آمدند، و خداوند- همانطورى كه وعده داده بود- بركت را در خود او و دو فرزندش و اولاد ايشان قرار داد و مبارك‏شان ساخت.
ابراهيم (عليه السلام) به امر پروردگار خود به مكه، كه دره اى عميق و بى آب و علف بود، رفت و فرزند عزيزش اسماعيل را در سن شيرخوارگى در آن مكان مخوف منزل داده و خود به ارض مقدس مراجعت نمود. اسماعيل در اين سرزمين نشو و نما كرد، و اعراب چادرنشين اطراف به دور او جمع شده و بدينوسيله خانه كعبه ساخته شد.
ابراهيم (عليه السلام) گاه گاهى پيش از بناى مكه و خانه كعبه و پس از آن به مكه می آمد و از فرزندش اسماعيل ديدن می كرد 11. تا آنكه در يك سفر مامور به ساختن خانه كعبه شد، لذا به اتفاق اسماعيل اين خانه را بنا نهاد، و اين اولين خانه اى است كه از طرف پروردگار ساخته شد، و اين خانه مباركى است كه در آن آيات بينات و در آن مقام ابراهيم است، و هر كس درون آن داخل شود از هر گزندى ايمن است. 12
ابراهيم (عليه السلام) پس از فراغت از بناى كعبه دستور حج را صادر نموده، و آيين و اعمال مربوط به آن را تشريع نمود. 13
آن گاه خداى تعالى او را مامور به ذبح فرزندش اسماعيل نمود، ابراهيم (عليه السلام) اسماعيل (عليه السلام) را در انجام فرايض حج شركت می داد، موقعى كه به سعى رسيدند و می خواستند كه بين صفا و مروه سعى كنند، اين ماموريت ابلاغ شد، و ابراهيم (عليه السلام) داستان را با فرزندش در ميان گذاشت و گفت: فرزند عزيزم! در خواب چنين می بينم كه ترا ذبح و قربانى می كنم نيك بنگر تا رأيت چه خواهد بود. عرض كرد: پدرجان! هر چه را كه مامور به انجامش شده اى انجام ده، و ان شاء اللَّه به زودى خواهى ديد كه من مانند بندگان صابر خدا چگونه صبرى از خود نشان می دهم.
پس از اينكه هر دو به اين امر تن دردادند و ابراهيم (عليه السلام) صورت جوانش را بر زمين گذاشت وحى آمد كه اى ابراهيم، خواب خود را تصديق كردى و ما به همين مقدار از تو قبول كرديم، و ذبح عظيمى را فدا و عوض او قرار داديم. 14 آخرين خاطره اى كه قرآن كريم از داستان ابراهيم (عليه السلام) نقل نموده دعاهايى است كه ابراهيم (عليه السلام) در بعضى از سفرها در مكه كرده‏ 15 و آخرين دعايش اين است:پروردگارا پدر و مادر من و كسانى را كه ايمان آورده اند در روز حساب بيامرز.

 

منزلت ابراهيم در نزد خداوند و موقف بندگی اش

 خداى تعالى در كلام مجيدش ابراهيم را به نيكوترين وجهى ثنا گفته و رنج و محنتى را كه در راه پروردگارش تحمل نموده بود، به بهترين بيانى ستوده و در شصت و چند جا از كتاب عزيزش اسم او را برده، و موهبتها و نعمت‏هايى را كه به او ارزانى داشته در موارد بسيارى ذكر كرده است، اينك چند مورد از آن مواهب را در اينجا ذكر می كنيم:
1- خداى تعالى رشد و هدايت او را قبلا ارزانيش داشته بود. 16
2- او را در دنيا برگزيد. و او در آخرت نيز در زمره صالحين خواهد بود، زيرا او در دنيا وقتى خدايش فرمود: تسليم شو، گفت: تسليم امر پروردگار عالميانم. 17
3- او كسى است كه روى دل را به پاكى و خلوص متوجه خدا كرده بود، و هرگز شرك نورزيد. 18
4- او كسى است كه دلش به ياد خدا قوى و مطمئن شده و به همين جهت به ملكوتى كه خدا از آسمانها و زمين نشانش داد ايمان آورد، و يقين كرد. 19
5- خداوند او را خليل خود خواند. 20
6- رحمت و بركات خود را بر او و اهل بيتش ارزانى داشت و او را به وفادارى ستود. 21
7- او را به وصف" حليم" و" أواه" و" منيب" توصيف كرد. 22
8- و نيز او را مدح كرده به اينكه امتى خداپرست و حنيف بوده، و هرگز شرك نورزيده، و همواره شكرگزار نعمت‏هايش بوده، و اينكه او را برگزيد و به راه راست هدايت نمود و به او اجر دنيوى داده و او در آخرت از صالحين است. 23 9- ابراهيم (عليه السلام) پيغمبرى صديق بود. 24 و قرآن او را از بندگان مؤمن و از نيكوكاران شمرده و به او سلام كرده است. 25 و او را از كسانى دانسته كه" صاحبان ايدى و ابصارند"، و خداوند با ياد قيامت خالصشان كرده است. 26
10- خداوند او را امام قرار داد. 27 و او را يكى از پنج پيغمبرى دانسته كه اولى العزم و صاحب شريعت و كتاب بودند. 28
11- خداوند او را علم، حكمت، كتاب، ملك و هدايت ارزانى داشته و هدايت او را در نسل و اعقاب او كلمه باقيه قرار داده. 29 و نيز خداوند نبوت و كتاب را در ذريه او گذاشت. 30 و براى او در ميان آيندگان لسان صدق (نام نيك) قرار داد. 31
اين بود فهرست آن مناصب الهى و مقامات عبوديتى كه خداوند به ابراهيم ارزانى داشته و در قرآن از آن اسم برده است، و قرآن كريم فضايل و كرامات هيچيك از انبياء كرام را به اين تفصيل ذكر نفرموده. و خواننده عزيز می تواند شرح و تفصيل هر يك از آن مقامات را در تفسير آيه مربوط به آن در مجلدات قبلى و يا بعدى مطالعه بفرمايد.
آرى، قرآن كريم به منظور حفظ شخصيت و حيات ابراهيم (عليه السلام)، دين استوار ما را هم" اسلام" ناميده و آن را به ابراهيم (عليه السلام) نسبت داده و فرموده:" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ" 32 و نيز فرموده:" قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلی  صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" 33.
خداوند كعبه اى را كه آن جناب ساخت،" بيت الحرام" و قبله عالميان قرار داد و براى زيارت آن مناسك حج را تشريع نمود، تا بدين وسيله ياد مهاجرتش را به آن ديار و اسكان همسر و فرزندش را در آنجا و خاطره ذبح فرزند و توجهاتش به خدا و آزار و محنت‏هايى را كه در راه خدا ديده، زنده نگاه بدارد.

 

آثار پر بركتى كه ابراهيم (عليه السلام) از خود در جامعه بشرى به يادگار گذاشت

از جمله آثارى كه ابراهيم (عليه السلام) از خود به يادگار گذاشت، يكى دين توحيد است. زيرا از آن روز تا كنون هر فرد و جامعه اى كه از اين نعمت برخوردار شده، از بركت وجود آن جناب بوده است. امروز هم اديانى كه به ظاهر دين توحيد خوانده می شوند از يادگارها و آثار وجودى او می باشند، يكى از آن اديان، دين يهود است كه منتهى و منتسب به موسى بن عمران (عليه السلام) است، و موسى بن عمران (عليه السلام) يكى از فرزندان ابراهيم (عليه السلام) شمرده می شود، براى اينكه نسب او به اسرائيل يعنى يعقوب بن اسحاق (عليه السلام) منتهى می گردد، و اسحاق (عليه السلام) فرزند ابراهيم (عليه السلام) است.
يكى ديگر دين نصرانيت است كه منتهى به عيسى بن مريم (عليه السلام) می شود و نسب عيسى بن مريم (عليه السلام) نيز به ابراهيم (عليه السلام) می رسد.
و همچنين دين اسلام كه از جمله اديان توحيد است، چون اين دين مبين منسوب به رسول خدا محمد بن عبد اللَّه (ص) است، و نسبت آن جناب نيز به اسماعيل ذبيح (عليه السلام) فرزند ابراهيم خليل (عليه السلام) منتهى می شود.
پس می توان گفت دين توحيد در دنيا از آثار و بركات آن جناب است. علاوه بر اصل توحيد، برخى از فروعات دينى مانند: نماز، زكات، حج، مباح بودن گوشت چارپايان، تبرى از دشمنان خدا، تحيت (سلام) گفتن و احكام ده‏گانه مربوط به طهارت و تنظيف- كه پنج حكم آن مربوط به سر و پنج حكم ديگرش مربوط به ساير اعضاى بدن است-، نيز از آن حضرت به يادگار مانده است. اما پنج حكم مربوط به سر: گرفتن آبخور (سبيل)، گذاشتن ريش، بافتن گيسوان، مسواك كردن و خلال نمودن دندانها، می باشد. و اما پنج حكمى كه مربوط به ساير اعضاى بدن می باشند، عبارتند از: تراشيدن و ازاله مو از بدن، ختنه كردن، ناخن گرفتن، غسل جنابت و شستشوى با آب.
بلكه همانطورى كه در بحث‏هاى قبل مفصلا گذشت، می توان گفت آنچه سنت پسنديده- چه اعتقادى و چه عملى- كه در جوامع بشرى يافت می شود همه از آثار نبوت انبيا (عليه السلام) است، كه يكى از بزرگان اين سلسله جليل ابراهيم خليل (عليه السلام) است.
پس آن حضرت حق بزرگى به گردن جامعه بشريت دارد، حال چه اينكه بشر خودش بداند و ملتفت باشد يا نباشد.

 

تورات فعلى در باره ابراهيم (عليه السلام) چه می گويد؟

تورات می گويد:
تارح پدر ابراهيم هفتاد سال زندگى كرد، وى صاحب سه فرزند شد: أبرام، ناحور و هاران.
أبرام و ناحور و هاران فرزندان تارحند و لوط، فرزند هاران است. هاران در حيات پدرش از دنيا رفت، و مرگش در همان محل تولدش يعنى" اور" كلدانی ها اتفاق افتاد.
أبرام و ناحور هر كدام همسرى براى خود گرفتند، أبرام" ساراى" و ناحور" ملكه" را.
پدر ملكه مردى بنام" هاران" بوده كه دخترى ديگر به نام" بسكه" داشته. ساراى زنى نازا بوده‏ و فرزندى نداشته. تارح، أبرام فرزند خود را با لوط بن هاران نوه اش و ساراى همسر أبرام برداشت و از اور كلدانی ها بيرون شده و به سوى كنعان روان گرديد. در بين راه به شهر حاران رسيده و همانجا رحل اقامت افكند. تارح هم چنان در حاران بماند تا آنكه در سن دويست و پنج سالگى از دنيا رفت.
و نيز در تورات است كه: پروردگار به أبرام گفت: از سرزمين پدرى و از ميان قوم و قبيله خود به سوى شهرى كه بعدا برايت تعيين می كنم بيرون شو تا تو را در آنجا امتى عظيم و موجودى پر بركت گردانيده و اسمت را بزرگ كنم، و هر كه را هم كه تو را مبارك بداند بركت دهم و هر كس كه تو را از رحمتم دور بداند از رحمت خود دور سازم، و سرانجام كارت را به جايى رسانم كه جميع قبايل زمين به تو تبرك جويند. أبرام همانطور كه پروردگار دستور داده بود به راه افتاد و لوط را هم همراه خود برد.
لوط برادرزاده او بود. و در آن ايام، أبرام در سن نود و پنج سالگى بود. در موقع خروج، أبرام، ساراى همسرش و لوط برادرزاده اش و همه اثاث و خدمه و بردگان خود را كه در آنجا جمع كرده بود، همراه خود برداشت و به سرزمين كنعان رفت.
أبرام در بين راه گذارش به محل" شكيم" و از آنجا به" بلوطستان موره" افتاد، در اين هنگام كنعانی ها نيز در آن سرزمين بودند. ناگاه پروردگار، خود را براى أبرام ظاهر ساخت و به وى گفت: اين سرزمين را به نسل تو می دهم. أبرام پس از شنيدن اين مژده قربانگاهى براى پروردگارى كه برايش ظاهر شده بود در آنجا بنا نهاد. و به طرف كوهى در سمت مشرق" بيت ايل" به راه افتاد. در آنجا خيمه خود را برافراشت، و محل اين خيمه طورى قرار داشت كه" بيت ايل" در طرف مغرب و" عاى" در طرف مشرق آن قرار می گرفت. آنجا نيز قربانگاهى براى پروردگار بنا نهاد و پس از خواندن نام پروردگار، به سمت جنوب طى منازل كرد تا به كنعان رسيد، وقتى در كنعان قحط سالى شد و مردم از گرسنگى تلف می شدند، ديدن اين وضع براى أبرام سخت دشوار بود، از آنجا بطرف مصر حركت كرد تا بدين وسيله خود را از ديدن آن وضع دور بسازد، در همين سفر بود كه براى أبرام پيش‏آمدى رخ داد، و آن اين بود كه ساراى همسرش، مورد طمع پادشاه آن ديار واقع شد.
ساراى زنى بسيار زيباروى بود و أبرام به همين جهت در نزديكی هاى مصر به همسرش گفت: تو زنى زيبا و نيكو منظرى و من از اين می ترسم كه مصريان با ديدن تو بگويند اين همسر اوست و براى اينكه به تو دست يابند مرا به قتل رسانند، ناچار به تو توصيه می كنم كه هر كس به تو گفت چه نسبتى با أبرام دارى، بگو من خواهر اويم تا بدين وسيله خيرى به من برسد و جانم را حفظ كرده باشى.
اتفاقا وضع همانطورى شد كه أبرام پيش‏بينى كرده بود. چون سركردگان و صاحب‏ منصبان دربار فرعون، ساراى را ديده و زيبايى او را نزد فرعون تعريف كردند و او را به دربار فرعون بردند و فرعون بخاطر ساراى، أبرام را صاحب گوسفند، گاو، الاغ، غلامان، كنيزان، خران ماده و شتران بسيار كرد. پروردگار به سبب طمعى كه او به همسر أبرام كرده بود لطمه هاى زيادى به خودش و خانه و زندگيش وارد كرد. فرعون أبرام را خواسته و به او گفت: چرا به من نگفتى كه ساراى همسرت بوده و چرا گفتى او خواهر من است تا اينكه من او را براى همسرى خود اتخاذ كردم و به اين همه بلا و مصيبت دچارم كردى؟ الآن همسرت را بگير و برو. آن گاه به رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشايعت كنند.
تورات اضافه كرده است كه: أبرام با اين كيفيت از مصر بيرون آمد و به همراهى ساراى و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد" بيت ايل" و آن خيمه اى كه بين" بيت ايل" و" عاى" زده بود گرديد، و پس از چندى در اثر كمى مرتع از لوط جدا شده و خود در كنعان و در ميان كنعانی ها و فرزی ها ماند، و لوط با مقدارى از رمه خود در سرزمين سدوم فرود آمد.
تورات سپس اضافه می كند كه: در همان ايام در سدوم جنگى بين" امرافل" پادشاه شنعار كه سه پادشاه ديگر نيز با وى متفق بودند، و بين" بارع" پادشاه" سدوم" كه چهار پادشاه نيز با او معاهده داشتند، درگرفت، در اين جنگ پادشاه سدوم و متفقينش شكست سختى خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فرارى شدند و عده زيادى از لشكريانش كشته شدند، و اموالشان به غارت و كودكان و زنانشان به اسيرى رفتند. از جمله كسانى كه در اين جنگ اسير شدند لوط و اهل بيت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت.
تورات می گويد: يكى از افرادى كه از اين جنگ جانش را نجات داده بود، نزد أبرام عبرانى رفت و او را كه ساكن" بلوطستان ممرى" بود از سرگذشت سدوم و اسيرى لوط و اهل بيتش خبردار نمود.
أبرام در كنعان با رؤساى قبايل آن روز از قبيل:" آمورى"،" اشكول" و" عانر" كه هر سه برادر بودند معاهده داشت وقتى از اين داستان خبردار شد غلامانى كارآزموده را كه خانه زاد وى بودند، و عده آنان به سيصد و هيجده نفر می رسيد جمع نموده و به همراهى آنان دشمن را تا" دان" دنبال كرد و در آنجا خود و بردگانش دسته دسته شده، از همه طرف بر دشمن تاختند و آنان را شكست داده و تا قريه" حوبه" كه از قراى شمال دمشق است فراريان را دنبال كردند، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمين و كليه اموالى كه به غارت رفته بود برگردانيد.
پادشاه سدوم كه از اين فتح (شكست كدر لعومر) خبردار شده بود به اتفاق ملوك‏ همراه خود، أبرام را تا وادى" شوى" كه همان وادى الملك است استقبال نمود.
از جمله پادشاهانى كه به استقبال أبرام آمده بود" ملكى صادق" پادشاه" شاليم" بود كه در عين سلطنت مردى كاهن نيز بود. او وقتى به أبرام رسيد نان و شرابى بيرون آورد و مقدم او را مبارك شمرد و چنين گفت:" مبارك باد أبرام از جانب خداى بزرگ، مالك آسمانها و زمين، و مبارك باد خداى متعال آن كسى كه دشمنان تو را تسليم تو ساخت" آن گاه او را از همه چيز ده يك عطا كرد.
و نيز پادشاه سدوم به أبرام عرض كرد: از آنچه كه در اختيار گرفته اى افراد رعيت را به من واگذار و بردگان و اموال و حشم را براى خود نگاهدار.
أبرام گفت: من به درگاه پروردگار، خداى بزرگ و پادشاه آسمان و زمين دست برافراشته ام كه حتى تار نخى و بند كفشى از آنچه متعلق به تو است برندارم (و آنچه را كه از آن شما است به شما بازگردانم) تا نگويى كه من أبرام را توانگر ساختم، نه، من از غنيمت اين جنگ چيزى جز همان خوراكى كه غلامان خورده اند تصرف نكرده ام، و اما" عابر"،" اسلول" و" ممرى" كه مرا در اين جنگ همراهى نمودند البته بهره و نصيب خود را از اين غنيمت خواهند گرفت.
تا آنجا كه می گويد: و اما ساراى- او تا آن روز فرزندى به دنيا نياورده بود، ناگزير به همسر خود أبرام گفت: به طورى كه می بينى پروردگار مرا از آوردن فرزند بى بهره كرده، تو می توانى هاجر، كنيز مصرى مرا تصرف كنى باشد كه از او فرزندانى نصيب ما شود. أبرام پيشنهاد ساراى را پذيرفت، و ديرى نگذشت كه هاجر باردار شد.
آن گاه می گويد: هاجر وقتى خود را باردار ديد، از آن به بعد آن احترامى را كه قبلا در باره ساراى مراعات می كرد، رعايت ننمود و نسبت به وى استكبار می كرد. ساراى شكايتش را به نزد أبرام برد، أبرام به پاس وفا و خدماتش زمام امر هاجر را بدو واگذار نمود، تا هر چه پيشنهاد كند أبرام بى درنگ انجام دهد، و به هاجر دستور داد تا مانند سابق نسبت به وى كنيزى و فرمانبرى كند. اين امر باعث ناراحتى هاجر شد. او روزى از دست ساراى به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانه بيرون شد، در ميان راه فرشته اى به او گفت كه به زودى داراى فرزند ذكورى به نام" اسماعيل" خواهد شد، و از اينجهت اسمش اسماعيل شده كه خدا" سمع لمذلتها- شنيد اظهار عجز هاجر را" و گفت كه اين فرزند انسانى خواهد بود گريزان از مردم و ضد با آنان، و مردم نيز در مقام ضديت با او برخواهند آمد. فرشته، پس از دادن اين بشارت دستور داد تا بخانه و نزد خانمش ساراى برگردد، پس از چندى هاجر فرزند ذكورى براى أبرام زائيد و أبرام نامش را" اسماعيل" نهاد، در موقع ولادت اسماعيل أبرام در سن هفتاد و شش سالگى بود.
و نيز در تورات است كه: وقتى أبرام به سن نود و نه سالگى رسيد، پروردگار براى او ظاهر شد و به وى گفت: من اللَّه قدير هستم، پيش روى من سير كن و مردى كامل باش تا عهدى بين خود و بين تو قرار دهم، و تو را بسيار زياد گردانم. أبرام در مقابل اين جلوه و ظهور به خاك افتاد. پروردگار بار ديگر به وى گفت: عهدى كه من در باره تو به عهده می گيرم اين است كه تو را پدر تمامى امت‏ها قرار داده، ثمره وجودى تو را بسيار زياد گردانم و به همين جهت از اين به بعد اسمت" ابراهيم" خواهد بود كه به معناى" پدر امت‏ها" است. آرى، از ذريه تو امت‏هاى مختلفى و پادشاهانى منشعب خواهم كرد، و اين عهد بين من و تو و نسل آينده تو عهدى ابدى است تا براى تو و نسلت معبودى باشم، و نيز عهد من اين باشد كه بعد از سرزمين غربت تو، همه ارض كنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آن را ملك ابدى شما قرار دهم، تا براى آنان معبود باشم.
آن گاه گفته است: رب در اين باره عهدى بين خود و ابراهيم و نسل او بست، و آن اين بود كه ابراهيم و نسلش، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشان ختنه كنند، لذا ابراهيم خود را در سن نود و نه سالگى و همچنين فرزند خود اسماعيل را در سن سيزده سالگى و ساير فرزندان ذكور و غلامان را ختنه نمود.
تورات می گويد: خداوند به ابراهيم فرمود: از اين به بعد همسر خود ساراى را، بدين نام مخوان، بلكه اسم او را" ساره" بگذار، من او را مبارك زنى قرار داده و به تو نيز از او فرزند ذكورى می دهم و مباركش می كنم تا از نسل او نيز امت‏ها و سلاطين به جاى مانده و شاخه ها منشعب شود، ابراهيم از شنيدن اين بشارت خنديد و به سجده افتاد، و در دل با خود گفت: مگر ممكن است از مرد صد ساله اى چون من و زن نودساله اى چون ساره فرزندى متولد شود؟
ابراهيم به خداى تعالى عرض كرد: دلم می خواهد اسماعيل پيش روى تو زندگى كند. 34 خداى تعالى فرمود: نه، همسرت ساره فرزندى برايت می زايد به نام" اسحاق" من عهد خود را با او و تا ابد با نسل او می بندم. و اما درخواست تو را در باره اسماعيل نيز عملى می كنم، و او را مبارك می گردانم، و نسل او را بسيار زياد می كنم، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر يك رئيس و ريشه دودمان و امتى شوند. و ليكن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار می دهم، و او از ساره در سال آينده به دنيا خواهد آمد. هنگامى كه كلام خدا با ابراهيم بدينجا رسيد خداوند از نظر ابراهيم غايب شد و به آسمان صعود كرد.

آن گاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته، براى هلاك كردن قوم لوط يعنى سدومی ها را ذكر نموده، می گويد: پروردگار و آن دو فرشته بر ابراهيم وارد شدند، ابراهيم در پذيرايى از آنان گوساله اى ذبح نمود و از گوشت آن و مقدارى كره و شير، مائده اى آماده نمود و پيش آورد، ميهمانان، او و همسرش ساره را به تولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان كردند. ابراهيم قدرى در باره هلاكت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود ولى سرانجام قانع شد، و چيزى نگذشت كه قوم لوط هلاك شدند.
سپس داستان انتقال ابراهيم به سرزمين" حرار" را ذكر نموده و می گويد: ابراهيم در اين شهر خود را معرفى نكرد، و به پادشاه آنجا" ابى مالك" گفت كه ساره خواهر من است، پادشاه كه شيفته زيبايى ساره شده بود او را به دربار خواند، و در خواب ديد كه خداى تعالى او را در امر ساره و جسارتى كه به او كرده ملامت و عتاب می كند. از خواب برخاسته ابراهيم را احضار نمود، و او را ملامت كرد كه چرا نگفتى ساره همسر تو است؟ ابراهيم گفت: ترسيدم مرا به طمع دست يافتن به ساره به قتل رسانى و اينهم كه گفتم او خواهر من است، راست گفتم، زيرا ساره خواهر پدرى من است، و ما از مادر جدا هستيم، پادشاه ساره را به او برگردانيد و مال فراوانى به او داد. تورات نظير اين داستان را در ملاقات ابراهيم با فرعون مصر قبلا ذكر كرده بود.
تورات می گويد: پروردگار- همانطورى كه وعده داده بود- ساره را مورد عنايت خود قرار داد و از او و ابراهيم در سن پيرى فرزندى به وجود آورد. ابراهيم فرزندى را كه ساره برايش آورد اسحاق نام گذارد، و او را همانطورى كه خداوند دستور داده بود در روز هشتم ولادتش ختنه نمود. ابراهيم در اين ايام مرد صد ساله اى بود، ساره به وى گفت: خداى تعالى با اين عطيه اى كه به من داد مرا مايه خنده مردم كرده، چون هر كس می شنود كه از من در سن پيرى فرزندى متولد شده، می خندد، و باز گفت: كيست به ابراهيم گفته بنا شد كه ساره به اولاد شير خواهد داد زيرا در پيرى براى او پسرى زائيده ام و بالآخره اسحاق بزرگ شد، و ابراهيم در روز فطامش يعنى روزى كه از شيرش گرفتند وليمه و جشن با شكوهى بر پا نمود.
روزى ساره اسماعيل پسر هاجر مصرى را ديد كه می خندد، به ابراهيم گفت: اين كنيز و فرزندش را از من دور كن تا شريك ارث اسحاق نشود.
اين كلام در نظر ابراهيم بسيار زشت آمد، براى اينكه معنايش چشم‏پوشى از اسماعيل بود. خداى تعالى به ابراهيم فرمود: به خاطر اسماعيل و مادرش هاجر، ساره را از نظر نينداز، و هر چه می خواهد انجام بده، براى اينكه بقاء نسل تو، هم به اسحاق است و هم به اسماعيل.
ناچار يك روز صبح خيلى زود برخاست و مقدارى نان و يك مشك آب به دوش هاجر انداخت و او و فرزندش را از شهر بيرون نمود. هاجر تا آنجا كه توانايى داشت در بيابان پيش رفت، ناگهان متوجه شد كه راه را گم كرده است. مدتى در اين بيابان كه نامش بيابان" بئر سبع" بود حيران و سرگردان راه پيمود و با صرف نان و آبى كه همراه داشت تجديد قوايى نمود، و هم چنان در بيابان قدم می زد تا آنكه از شدت خستگى و تشنگى حالت مرگ بر آنها عارض شد، و براى اينكه مرگ يگانه فرزندش را به چشم نبيند، فرزند خود را زير درختى انداخت و خود به مقدار يك ميدان تير از او دور شد، بدان سبب كه جان كندن او را به چشم خود نبيند، آن گاه صدا به گريه بلند كرد.
خداوند صداى گريه او و ناله طفلش را شنيد، يكى از فرشتگانش هاجر را از آسمان ندا درداد: اى هاجر چيست ترا، و بدان كه خداوند ناله طفلت را شنيد و به حال او آگاه شد، برخيز و طفلت را تنگ در آغوش گير و در محافظتش سخت بكوش كه من او را به زودى امت عظيمى قرار می دهم. در اين موقع خداوند دو چشم هاجر را باز كرد، هاجر چشمش به چاه آبى افتاد، برخاست و مشك را برداشت و از آن آب پر كرد و طفل خود را سيراب نمود، خداوند هم چنان با اسماعيل و ياور او بود، تا آنكه در همان بيابان كه نامش" فاران" بود، بزرگ شد و به حد تير اندازى رسيد، و مادرش از دختران مصر 35 زنى برايش گرفت.

و نيز تورات در باره ابراهيم (عليه السلام) گفته است كه: خداوند پس از اين جريانات ابراهيم را امتحان كرد و به او چنين گفت: اى ابراهيم!- ابراهيم عرض كرد اينك در اطاعتت حاضرم. خداوند فرمود: فرزند يگانه و محبوب اسحاق را برگير و او را براى قربانى سوختنى به سرزمين" مريا" بالاى كوهى كه بعدا به تو نشان می دهم ببر. ابراهيم روز بعد صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تن از غلامان را همراه برداشت و با مقدارى هيزم بدان سرزمين رهسپار شد. پس از سه روز راه پيمودن يك وقت چشم را خيره نمود از دور، آن محلى را كه خداوند فرموده بود بديد، لا جرم به غلامان خود گفت: شما اينجا نزد الاغ بمانيد تا من و اسحاق بدانجا رفته و پس از انجام عبادت و سجده برگرديم، پس ابراهيم هيزم قربانى سوختنى را گرفت و بر پشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و كارد را به دست گرفت و هر دو با هم می رفتند، اسحاق رو به پدر كرد و گفت: بابا آتش و هيزم آورديم و ليكن بره اى كه آن را با آتش بسوزانيم كجاست. ابراهيم فرمود: خداوند فكر بره را نيز براى سوزانيدن می كند.
وقتى بدان موضع كه خداوند دستور داده بود رسيدند، ابراهيم قربانگاهى به دست خود ساخته و هيزم‏ها را مرتب چيد و پاى اسحاق فرزند عزيزش را بست و بر لب قربانگاه بالاى هيزم‏ها قرارش داد، آن گاه دست برد و كارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جدا كند، ملكى از ملائك خداوند از آسمان ندايش داد كه اى ابراهيم!- ابراهيم گفت لبيك! گفت دست به سوى فرزندت دراز مكن، و كارى به او نداشته باش، الآن فهميدم كه از خدايت می ترسى و در راه او از يگانه فرزندت دريغ ندارى. ابراهيم نگاه كرد ديد قوچى پشت سر وى به دو شاخش به درخت‏هاى بيشه بسته شده، قوچ را گرفت و او را به جاى فرزندش در آن بلندى قربانى نمود، و اسم آن محل را" يهوه برأه" نهاد و لذا امروزه هم كوه معروف به جبل الرب را" برى" می نامند.
فرشته آسمان بار دوم ابراهيم را ندا درداد كه به ذات خودم سوگند پروردگار می گويد:
من به خاطر اين امتثالت تو را مبارك نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان و ريگ‏هايى كه در كنار دريا است زياد می كنم. اى ابراهيم! بدان كه نسل تو به زودى بر دشمنان خدا مسلط می شوند، و جميع امت‏هاى زمين از نسل تو بركت می جويند، براى اينكه تو امر مرا اطاعت كردى.
ابراهيم پس از اين جريان به سوى دو غلام خود بازگشت و به همراهى آنان به سوى بئر سبع رهسپار شد، و ابراهيم در بئر سبع سكونت گزيد.
تورات سپس داستان تزويج اسحاق با يكى از دختران قبيله خود در كلدان را و بعد از آن داستان مرگ ساره را در سن صد و بيست و هفت سالگى در حبرون و سپس ازدواج ابراهيم را با" بقطوره" و آوردن چند پسر از او، و مرگ ابراهيم را در سن صد و هفتاد و پنج سالگى و دفن اسحاق و اسماعيل پدر خود را در غار" مكفيله" كه همان مشهد خليل امروزى است، شرح می دهد.
اين خلاصه تاريخ زندگى ابراهيم (عليه السلام) است از نظر تورات‏ 36، و تطبيق اين تاريخ با تاريخى كه قرآن كريم در باره آن حضرت ذكر نموده با خود خواننده محترم است.

 

تناقضات تورات بهترين دليل بر دست‏خوردگى آن است

تناقضاتى كه تورات موجود، تنها در ذكر داستان ابراهيم دارد، دليل قاطعى است بر صدق ادعاى قرآن مبنى بر اينكه تورات و آن كتاب مقدسى كه بر موسى (عليه السلام) نازل شده، دستخوش تحريف گشته و به‏ كلى از سنديت ساقط شده است.
و از عمده مسايلى كه در كتاب مذكور اغماض شده، اهمال در ذكر مجاهدات ابراهيم (عليه السلام) می باشد، مثلا تورات درخشان ترين خاطرات زندگى ابراهيم را كه همان مجاهدات و احتجاجات او با امت و آزار و اذيت ديدن از مردم است، اصلا ذكر نكرده، هم چنان كه از ساختن كعبه و مامن قرار دادن آن و نيز از احكامى كه براى حج تشريع كرد هيچ ذكرى به ميان نياورده. و حال آنكه هيچ آشناى به معارف دينى و مباحث اجتماعى در اين معنا ترديد نكرده كه خانه كعبه- كه اولين خانه اى است كه به نام خانه خدا و خانه بركت و هدايت ساخته شده و از چهار هزار سال قبل تا كنون بر پايه هاى خود استوار مانده- از بزرگترين آيات الهى است كه پيوسته مردم دنيا را به ياد خدا انداخته و آيات خداوندى را در خاطره ها زنده نگه داشته و در روزگارى دراز كلمه حق را در دنيا حفظ كرده است.
اين بى اعتنايى تورات به خاطر آن تعصبى بوده كه تورات‏ نويسان نسبت به كيش خود داشته كه قربانگاه هايى را كه ابراهيم (عليه السلام) در" شكيم" و در سمت شرقى" بيت ايل" و در" جبل الرب" بنا كرده، همه را اسم برده و از قربانگاه كعبه او اسمى نبرده اند.
وقتى هم كه به اسماعيل می رسند طورى اين پيغمبر بزرگوار را وصف می كنند و در باره آن جناب چيزهايى می گويند كه قطعا نسبت به عادی ترين افراد مردم هم توهين و تحقير شمرده می شود. مثلا او را مردى وحشى و ناسازگار با مردم و مطرود از پدر و خلاصه جوانى معرفى كرده اند كه از كمالات انسانى جز مهارت در تير اندازى چيزى كسب نكرده، آرى:" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ". 37 و همچنين به خود ابراهيم (عليه السلام) نسبتى داده كه به هيچ وجه لايق مقام ارجمند نبوت و روح تقوى و جوانمردى نيست. مثلا تورات می گويد: ملكى صادق پادشاه" شاليم" كه خود كاهن خدا بود نان و شراب برايش برد و او را بركت داد. 38
و اما تناقض گويی هاى تورات- يكى اينكه يك جا می گويد: ابراهيم به دروغ به فرعون مصر گفت ساره خواهر من است، و به خود ساره هم سفارش كرد كه اين دروغ را تاييد نموده و بگويد من خواهر ابراهيم تا بدين وسيله مالى به دست آورده و از خطر كشته شدن هم رهايى يابد. و در جاى ديگر نظير همين جريان را نسبت به ابراهيم (عليه السلام) در دربار ابى مالك پادشاه جرار نقل می كند.
دوم از تناقض گويى تورات اين است كه يك جا توريه ابراهيم (عليه السلام) را اين طور ذكر كرده كه مقصود ابراهيم (عليه السلام) اين بود كه ساره خواهر دينى او است، و در جاى ديگر گفته مقصود ابراهيم اين بود كه ساره خواهر پدرى او و از مادر با او جدا است. حال چگونه ابراهيم كه يكى از پيغمبران بزرگ و از برگزيدگان و اولى العزم است با خواهر خود ازدواج كرده، جوابش را از خود تورات بايد مطالبه كرد.

گفتگوى ما فعلا در اين است كه اولا ابراهيم اگر پيغمبر هم نبود و يك فرد عادى می بود، چگونه حاضر شد كه ناموس خود را وسيله كسب روزى قرار داده و از او به عنوان يكى از مستغلات استفاده كند، و به خاطر تحصيل پول حاضر شود كه فرعون و يا ابى مالك او را به عنوان همسرى خود به خانه ببرند؟! حاشا بر غيرت يك فرد عادى. تا چه رسد به يك پيغمبر اولى العزم.
علاوه بر اين، مگر خود تورات قبل از ذكر اين مطلب نگفته بود كه ساره در آن ايام- و مخصوصا هنگامى كه ابى مالك او را به دربار خود برد- پير زنى بود كه هفتاد سال يا بيشتر از عمرش گذشته بود. و حال عادت طبيعى اقتضا می كند كه زن در هنگام پيرى، شادابى جوانی اش و حسن جمالش از بين برود، و فرعون و يا ابى مالك و يا هر پادشاهى ديگر كجا به چنين پير زنى رغبت می كنند تا چه رسد به اينكه شيفته جمال و خوبى او شوند.

 

نسبت‏هاى ناروا به ابراهيم (عليه السلام)، در بعض روايات اهل سنت‏

نظير اين قبيل نسبت‏هايى كه تورات به ابراهيم خليل (عليه السلام) و ساره داده، در روايات عامه نيز ديده می شود. مثلا در صحيح بخارى و مسلم از ابى هريره روايت شده كه گفته‏ است: رسول خدا (ص) فرمود:
ابراهيم خليل هيچ دروغ نگفت مگر در سه مورد: دو مورد در باره ذات خدا و اثبات توحيد او، و يكى در باره ساره. اما آن دو دروغى كه در راه اثبات توحيد گفت يكى جمله‏" إِنِّي سَقِيمٌ" بود و يكى اينكه گفت:" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا".
و اما آن دروغى كه در باره ساره گفت اين بود كه وقتى به سرزمين آن مرد ديكتاتور و جبار رسيدند به ساره- كه زنى بسيار زيبا بود- گفت: اگر اين پادشاه بفهمد كه تو همسرم هستى تو را به هر وسيله اى كه شده از من می گيرد. بنا بر اين، اگر از تو پرسيد با ابراهيم چه نسبتى دارى بگو من خواهر اويم، و راست هم گفته اى، براى اينكه تو خواهر دينى منى، چون در روى زمين مسلمانى غير از من و تو نيست.
پيش‏بينى ابراهيم درست درآمد، چون وقتى وارد آن شهر شدند، يكى از درباريان، ساره را ديد و به نزد شاه رفت و گفت: زنى در كشور تو ديدم كه جز براى تو كسى را سزاوار نيست. شاه ساره را احضار كرد و ابراهيم پس از رفتن ساره به نماز ايستاد. شاه از ديدن ساره چنان شيفته او شد كه بى اختيار برخاست و دست به سوى او دراز كرد، در همان لحظه دستش به سختى جمع و خشك شد. شاه به ساره گفت از خدا بخواه كه دست مرا باز كند كه ضررى به تو نخواهم رسانيد. ساره نيز دعا كرد ولى شاه از كار پيشين خود دست برنداشت. بار ديگر كه دست دراز كرد، دستش سخت‏تر از دو بار اول و دوم‏ 39، جمع و خشك شد، آن گاه به ساره گفت: از خدا بخواه كه دست مرا باز كند، خدا را ضامن می گيرم كه ضررى به تو نرسانم. ساره باز دعا كرد و دستش باز شد. شاه آن مردى كه ساره را آورده بود خواست و به او گفت: تو شيطانى پيش من آوردى نه انسان، او را از كشور من بيرون كن و هاجر كنيزم را هم به او بده.
پس ساره از پيش شاه برگشت و می رفت، همين كه ابراهيم او را ديد از نماز منصرف شد و گفت: چه شد. ساره گفت: خير بود. خدا دست اين فاجر بزه‏كار را كوتاه كرد و كنيزى هم رسانيد. آن گاه ابو هريره- خطاب به حضار كه عرب بودند- گفت: او (هاجر كنيز ساره) مادر شما فرزندان" ماء السماء" 40 است.41
و در صحيح بخارى به طرق زيادى از انس و ابى هريره، و در صحيح مسلم از ابو هريره و حذيفه، و در مسند احمد از انس و ابن عباس، و حاكم در كتاب خود از ابن مسعود، و طبرانى از عبادة بن صامت و ابن ابى شيبه از سلمان و ترمذى از ابى هريره و ابو عوانه از حذيفه از ابى بكر حديث شفاعت رسول خدا (ص) در قيامت را، روايت كرده اند. در ضمن اين حديث- كه حديثى است طولانى- رسول خدا (ص) فرموده: اهل موقف يكى پس از ديگرى به حضور انبيا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعت می كنند، هر پيغمبرى به لغزشى از لغزشهاى خود اعتذار جسته آنان را به پيغمبر بعد از خود حواله می دهد، تا اينكه پايان كار همه مردم به خود ايشان، يعنى خاتم النبيين (ص) می رسد و از آن حضرت درخواست می كنند و آن جناب آنان را شفاعت می كند.
در اين حديث است كه: وقتى مردم نزد ابراهيم (عليه السلام) می روند آن جناب می فرمايد: از من كارى ساخته نيست، براى اينكه من سه تا دروغ گفته ام، و مقصودش از آن سه دروغ يكی " إِنِّي سَقِيمٌ" و يكی " بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ" و ديگرى اينكه به ساره گفت: به شاه بگو من خواهر ابراهيم. 42

 

عدم صحت نسبت دروغ گفتن، به ابراهيم (عليه السلام)

و ليكن مضمون اين دو حديث به اعتراف اهل بحث با اعتبار صحيح (و با قواعد دينى) سازگار نيست، براى اينكه اگر مراد از اين دو حديث اين است كه اين سه دروغ در حقيقت دروغ نيست و ابراهيم توريه كرده- هم چنان كه از بعضى از الفاظ حديث هم استفاده می شود، مثل آنچه در روايات ديگر هم هست كه ابراهيم (عليه السلام) هيچ دروغ نگفت مگر در سه جا و در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت. و يا فرموده اند: دروغهاى ابراهيم (عليه السلام) در حقيقت دروغ نبود بلكه مجادله و محاجه براى دين خدا بود- پس چرا ابراهيم (عليه السلام) در حديث قيامت و شفاعت خود را گناه كار خوانده، و به همين جهت از شفاعت گنهكاران اعتذار جسته است؟
اين نوع حرف زدن، آنهم براى خدا اگر براى انبياء جايز باشد در حقيقت از محنت‏هايى است كه به خاطر خدا كشيده و جزو حسنات شمرده می شود نه جزو گناهان. البته در سابق در آنجايى كه راجع به نبوت بحثهايى داشتيم گفتيم كه اينگونه احتجاجات براى انبيا (عليه السلام) جايز نيست، زيرا باعث می شود كه مردم به گفته هاى آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند.
و اگر بنا شود بر اينكه اين قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتكاب به آن از شفاعت جلوگيرى كند، بايد گفتن" هذا ربى"- در هنگام ديدن ستاره، ماه و خورشيد- بيشتر مانع شفاعت شود، براى اينكه آن دروغ‏ها دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتن به پادشاه‏ و امثال آن بود، و اين دروغ‏ها دروغ بستن به خدا است، و ستاره و ماه و خورشيد را به عنوان خدايى معرفى كردن است.
خواهيد گفت پس معنای " إِنِّي سَقِيمٌ" و همچنين معنای " بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ" چيست؟ و آيا به زعم شما دروغ هست يا نه؟ جوابش اين است كه از قرائنى كه در آيه‏" فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ" است، به هيچ وجه دروغ بودن جمله‏" إِنِّي سَقِيمٌ" استفاده نمی شود، شايد راستى ابراهيم (عليه السلام) كسالتى داشته، و ليكن نه آن قدر كه از شكستن بت‏ها بازش بدارد.
و اما جمله‏" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ"- جوابش اين است كه اين حرف را در مقابل كسانى زده كه خودشان می دانسته اند كه بت‏ها از سنگ و چوب درست شده اند و شعور و اراده اى ندارند. علاوه بر اين، پس از گفتن اين حرف اضافه كرده است كه:" فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ‏- اگر اين بت‏ها قادر بر تكلمند از خودشان بپرسيد" و معلوم است كه اين سنخ حرف زدن دروغ بشمار نمی آيد، بلكه منظور از آن اسكات و الزام خصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهب خويش است. و لذا می بينيم كه قوم ابراهيم (عليه السلام) با شنيدن آن چاره اى جز اعتراف نديده و در جواب ابراهيم (عليه السلام) گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ"43.
اين در صورتى بود كه اين دو حديث اين سه گفتار ابراهيم را واقعا دروغ ندانند و اما اگر بگويند كه اين سه جمله از آن جناب دروغ حقيقى است جوابگويش صريح قرآن است كه ابراهيم (عليه السلام) را" صديق" ناميده و با بهترين ستايش‏ها ستوده- چنان كه در فصل دوم گذشت. خواننده گرامى به همان فصل مراجعه كرده، خودش قضاوت كند-.
با اين حال چطور انسان راضى می شود كه چنين پيغمبر بزرگوارى كذاب و مردى دروغ‏پرداز خوانده شود كه هر وقت دستش از همه جا بريده می شود به دروغ تشبث می كند؟ و چطور ممكن است خداوند كسى را كه در راستى و درستى خدا را مراقب خود نمی داند به آن بيان عجيب مدح نموده و به فضائل كريمه اى بستايد؟.
روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليه السلام) اصل داستان ابراهيم (عليه السلام) و ساره را تصديق كرده، و ليكن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چيز ديگرى كه منافى با قداست ساحت انبيا (عليه السلام) است منزه دانسته است،
جامع‏ترين رواياتى كه در اين باب‏ وارد شده، روايتى است كه مرحوم كلينى آن را در كافى از على از پدرش و از عده اى اصحاب اماميه از سهل از ابن محبوب از ابراهيم بن ابى زياد كرخى نقل كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام) در" كوثار" كه دهى از توابع كوفه است به دنيا آمد، پدرش نيز اهل همان قريه بود. مادر ابراهيم (عليه السلام) و مادر لوط، ساره و ورقه- و در نسخه اى ديگر رقبه- خواهر يكديگر و دختران" لاحج" بودند. و لاحج نبيى از انبيا و انذار كننده اى از منذرين بود، ولى رسول نبود. ابراهيم (عليه السلام) در ابتداى سن، در باره معارف الهى بر همان فطرتى بود كه خداوند مردم را به آن آفريده است تا اينكه خداى تعالى او را به سوى دين خود هدايت نموده و برگزيد.
ابراهيم (عليه السلام) با ساره دختر لاحج كه دختر خاله اش بود ازدواج نمود. ساره صاحب گوسفندان بسيار و مالك زمينهاى زيادى بود، و تمامى ما يملك خود را به ابراهيم (عليه السلام) بخشيد. ابراهيم (عليه السلام) هم در رسيدگى و سرپرستى آن اموال كمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتى داد، و در نتيجه گوسفندان و همچنين زراعتها از سابق بيشتر شد، و كار به جايى رسيد كه در آن قريه كسى در ثروت در رديف ابراهيم (عليه السلام) نماند.
ابراهيم (عليه السلام) بعد از آن كه بت‏ها را شكست، نمرود او را به بند كشيد و دستور داد تا چار ديوارى بزرگى ساخته و از هيزم پر كردند، آن گاه هيزم‏ها را آتش زده ابراهيم (عليه السلام) را در آتش انداخته و خود به كنارى رفتند. ولى آتش خاموش شد. وقتى نزديك چار ديوارى آمدند تا سرانجام كار ابراهيم (عليه السلام) را ببينند، ابراهيم (عليه السلام) را از بند رها شده و صحيح و سالم در همانجا كه افتاده بود نشسته ديدند، خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تا ابراهيم (عليه السلام) را از بلاد خود بيرون كنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپايان خود چيزى را همراه ببرد. ابراهيم (عليه السلام) گفت: حال كه نتيجه زحمات چندين ساله مرا از من می گيريد بايد عمرى را كه من در سرپرستى و نگهدارى اين اموال در كشور شما صرف كرده ام به من بدهيد.
نمروديان با ابراهيم (عليه السلام) بر سر اين مساله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق كردند كه طرفين به نزد قاضى رفته و فصل خصومت را به او واگذارند. قاضى نمرود، پس از شنيدن ادعاى طرفين حكم كرد كه بايد ابراهيم (عليه السلام) از گوسفندان خود چشم پوشيده و از كشور نمرود با دست تهى بيرون رود، و نمرود هم بايد آن مقدار عمرى را كه ابراهيم (عليه السلام) در تحصيل اين اموال صرف كرده به ابراهيم بازگرداند. حكم قاضى را به سمع نمرود رساندند، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهيم (عليه السلام) نشوند، و بگذارند تا ابراهيم (عليه السلام) با همه اموال خود بيرون رود چون‏ ماندنش باعث می شود كه دين مردم و خدايان آنها تباه گردند. لا جرم ابراهيم (عليه السلام) و لوط را از بلاد خود به سوى شام بيرون كردند.
لوط (عليه السلام) كه هيچ وقت حاضر نمی شد از ابراهيم (عليه السلام) جدا شود در اين سفر نيز به همراهى او بيرون آمد، ابراهيم (عليه السلام) براى ساره صندوقى ساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غيرتى كه داشت درهاى آن را از همه طرف بست، و با اين وضع از وطن مالوفش چشم پوشيد.
هنگام خروج، ابراهيم (عليه السلام) به قوم خود گفت:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلی  رَبِّي سَيَهْدِينِ"، و مقصودش از اينكه گفت" من به سوى پروردگارم می روم" اين بود كه من به سوى بيت المقدس حركت می كنم.
خلاصه، ابراهيم (عليه السلام) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردى قبطى بنام" عزاره" وارد شد. در اين سرزمين به مامور مالياتى آن كشور برخورد نمود و مامور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و ساير اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگيرد.
ابراهيم (عليه السلام) از گشودن درب صندوق كراهت داشت، لذا در جواب عشار گفت: فرض كن كه اين صندوق مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به تو بدهم و تو آن را باز نكنى. عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى. بناچار ابراهيم (عليه السلام) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشار به ساره كه حسن و جمال بى نظيرى داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم (عليه السلام) فرمود: دختر خاله من و همسر من است. پرسيد پس چرا او را در صندوق كرده و در صندوق را به رويش بسته اى؟ ابراهيم (عليه السلام) فرمود غيرتم قبول نمی كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نمی دارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم، همانجا مامورى را به نزد شاه فرستاد و از جريان با خبرش كرد.
شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند ابراهيم (عليه السلام) فرمود به هيچ وجه از اين صندوق جدا نمی شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارش دادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (عليه السلام) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم (عليه السلام) و صندوق و هر كه با آن جناب بود به طرف دربار حركت نموده و بر شاه وارد شدند.
شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن. ابراهيم (عليه السلام) فرمود ناموس من در اين‏ صندوق است (و غيرت من قبول نمی كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم) و اينك حاضرم تمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم. شاه از اين حرف، بر ابراهيم (عليه السلام) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن صندوق نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بى محابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (عليه السلام) كه نمی توانست اين صحنه را ببيند روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن. هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاى ابراهيم (عليه السلام) به اجابت رسيد و شاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد و ديگر نتوانست نزديك شود.
شاه به ابراهيم (عليه السلام) گفت كه آيا خداى تو دست مرا خشكانيد؟ ابراهيم (عليه السلام) گفت آرى خداوند من غيور است، و حرام را دوست نمی دارد، او است كه بين تو و بين عملى كردن آرزويت حائل شد. شاه گفت: پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بار ديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (عليه السلام) عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستش بهبودى يافت، و ليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده دست به سويش دراز نمود.
در اين نوبت نيز ابراهيم (عليه السلام) روى خود را برگردانيد و نفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند. شاه رو به ابراهيم كرد كه اى ابراهيم! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند، اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد می بندم كه اگر دستم بهبودى حاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم. ابراهيم (عليه السلام) گفت من از خدايم درخواست می كنم و ليكن بشرطى كه اگر اين بار تكرار كردى ديگر از من درخواست دعا نكنى. شاه قبول كرد. ابراهيم (عليه السلام) هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت. پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بى اختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به تو قول می دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم، به سلامت به هر جا كه خواهى برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم، ابراهيم (عليه السلام) گفت: حاجتت چيست؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم را كه زنى قبطى و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم (عليه السلام) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز- كه همان هاجر مادر اسماعيل (عليه السلام) است- حاضر شد و به خدمت ساره درآمد.
ابراهيم (عليه السلام) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به‏ راه افتاد. پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم (عليه السلام) در دل‏ها افكنده بود مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام) وحى فرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش، و خودت دنبالش حركت كن، براى اينكه او زمامدار است، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر و چه نيكوكار احترام‏شان لازم است، چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم (عليه السلام) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار من همين ساعت مرا مامور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم، و در راه رفتن تو را مقدم بر خودم بدارم، و خود به دنبال تو راه بپيمايم، شاه گفت: راستى خدا به تو چنين دستورى وحى كرده؟
ابراهيم (عليه السلام) فرمود: آرى، گفت: من شهادت می دهم به اينكه اله تو الهى رفيق و حليم و كريم است. آن گاه گفت: اى ابراهيم تو مرا به دين خود متمايل كردى، آن گاه با ابراهيم (عليه السلام) وداع نمود و برگشت.
ابراهيم (عليه السلام) هم چنان راه می پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شامات فرود آمد و لوط را در پايين‏ترين نقطه شامات جاى گذاشت.
ابراهيم (عليه السلام) وقتى پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نااميد شد به او گفت: اگر مايل باشى هاجر را به من بفروش، باشد كه خداوند از او به من فرزندى روزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم (عليه السلام) فروخت، و از هاجر اسماعيل (عليه السلام) به دنيا آمد.44

 

ذبيح ابراهيم (عليه السلام)، اسماعيل بوده است نه اسحاق

اگر به خاطر داشته باشيد تورات، ذبيح ابراهيم (عليه السلام) را اسحاق دانسته در حالى كه ذبيح نامبرده اسماعيل (عليه السلام) بوده نه اسحاق. مساله نقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است، و بنا كردن خانه كعبه در آنجا و تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف، سعى و قربانى آن حاكى از گرفتاری ها و محنت‏هاى هاجر و فرزندش در راه خدا است، همه مؤيد آنند كه ذبيح نامبرده اسماعيل بوده نه اسحاق.
انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و در فصل چهل و چهار چنين گفته است:" خداوند با ابراهيم (عليه السلام) سخن گفت و فرمود: اولين فرزندت، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوان قربانى و پيشكش ذبح كن، و اگر ذبيح ابراهيم (عليه السلام) اسحاق بود انجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (عليه السلام) نمی خواند، برای اينكه وقتى اسحاق به دنيا آمد اسماعيل (عليه السلام) كودكى هفت ساله بود" 45.
و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده می شود كه ذبيح ابراهيم (عليه السلام)، فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق، براى اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بت‏ها، و در آتش افكندن ابراهيم (عليه السلام) و بيرون آمدنش به سلامت، می فرمايد:
" فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ، وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلی  رَبِّي سَيَهْدِينِ، رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ، فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ، فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَری فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَری  قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ، فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ، وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ، إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ، وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ سَلامٌ عَلی  إِبْراهِيمَ، كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ، إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ، وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلی  إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ" 46.
اگر كسى در اين آيات دقت كند چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيح همان كسى است كه خداوند ابراهيم (عليه السلام) را در جمله‏" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ" به ولادت او بشارت داده. و جمله‏" وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ" بشارت ديگرى است غير آن بشارت اول، و مساله ذبح و قربانى در ذيل بشارت اولى ذكر شده. و خلاصه، قرآن كريم پس از نقل قربانى كردن ابراهيم (عليه السلام) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحاق را حكايت می كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قربانى ابراهيم (عليه السلام) اسماعيل‏ بوده نه اسحاق.
و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (عليه السلام) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح، اسماعيل (عليه السلام) بوده. و اما در روايات وارده از طرق عامه، در بعضى از آنها اسماعيل (عليه السلام) و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده. الا اينكه قبلا هم گفتيم و اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است، و روايات دسته دوم چون مخالف با قرآن است قابل قبول نيست.

 

كلام نادرست طبرى در تاريخ خود كه اسحاق (عليه السلام) را ذبيح دانسته‏!

طبرى در تاريخ خود می گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اينكه آن فرزندى كه ابراهيم (عليه السلام) مامور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده، بعضى گفته اند اسحاق بوده، و بعضى ديگر گفته اند: اسماعيل، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (ص) نيز روايت وارد شده. و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يك دسته را صحيح می دانستيم البته بر طبق همان حكم می كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد، لذا ناگزير بر طبق آن رواياتى حكم می كنيم كه موافق با قرآن كريم است، و آن رواياتى است كه می گويد: فرزند نامبرده، اسحاق بوده، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت اين دسته از روايات روشن‏تر است، و اين قول بهتر از قرآن استفاده می شود.
طبرى رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه می گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن بر صحت اين دسته از روايات روشن‏تر است براى اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاى ابراهيم خليل (عليه السلام) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام، می فرمايد:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلی  رَبِّي سَيَهْدِينِ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ" و اين دعا قبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى بنام اسماعيل به وجود آيد. آن گاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر می كند، و او را به وجود غلامى حليم بشارت می دهد- و سپس مساله خواب ديدن ابراهيم (عليه السلام) مبنى بر اينكه همين غلام را پس از رسيدن به حد رشد ذبح می كند بيان می فرمايد.
و از آنجايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده، و در پاره اى از آيات مانند آيه‏" وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" 47 و آيه‏" فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ" 48 صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكر می كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شد حمل بر ولادت همين فرزند كنيم.
آن گاه می گويد: كسى اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم (عليه السلام) و تولد يعقوب از اسحاق نمی سازد، و چون بشارت تولد اسحاق توأم با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحث اسماعيل بوده، براى اينكه صرف توأم ذكر شدن اين دو بشارت دليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده، ممكن است اسحاق بوده، و يعقوب قبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوب به حد سعى رسيده باشد.
و نيز كسى اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور مسلم اين جريان در غير كعبه رخ می داد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (عليه السلام) ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده براى اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكه آورده و به خانه خدا بسته باشند. 49 اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشده كه ابراهيم (عليه السلام) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحى خواست، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اين حال هيچ اجبارى نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانيم.
اين هم كه گفت:" چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پس بايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديم حمل بر ولادت اسحاق كنيم" صرفنظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرف قياس بدون دليل است، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست، دليل بر خلافش هم هست، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيم را به وجود فرزندى بشارت می دهد، و سپس مساله ذبح را ذكر می كند، مجددا بشارت ديگرى به تولد اسحاق می دهد، و با اين حال هر كسى می فهمد كه بشارت اولى مربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده، و الا حاجتى به ذكر بشارت دومى نبود. و از آنجايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه اسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كه قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساله ذبح ذكر شده بشارت به تولد اسماعيل است.
تناقص ديگرى از تورات: اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكه اسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت، ابراهيم (عليه السلام) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفى برد. آن گاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد، ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت: هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جان دادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده می شود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده، هم چنان كه اخبار وارده از طرق ائمه اهل بيت (عليه السلام) نيز آن جناب را در آن ايام بچه اى شيرخوار خوانده است.

تورات بر خلاف قرآن كريم كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليه السلام) و دو فرزند بزرگوارش (عليه السلام) نموده- اين داستان را با كمال بى اعتنايى نقل كرده است، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنى اسرائيل است بيان داشته، و از اسماعيل جز به پاره اى از مطالب كه مايه توهين و تحقير آن حضرت است يادى نكرده، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالى از تناقض نيست، يك بار گفته كه: خداوند به ابراهيم (عليه السلام) خطاب كرد كه من نسل تو را از اسحاق منشعب می كنم. بار ديگر گفته كه: خداوند به وى خطاب كرد كه من نسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار می دهم.
يك جا او را انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از او می رميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده و اهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره همين اسماعيل (عليه السلام) گفته كه: خدا با او است.
اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره ابراهيم (عليه السلام) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمه اهل بيت (عليه السلام) در باره آن جناب، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبى كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالى كه به گفته هاى قرآن مجيد شده است نيز روشن می گردد.

 

اشكال مستشرقين به قرآن در مورد عدم نقل خصوصيات ابراهيم در سور مكي

اشکال اول

اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان‏ 50 كرده و گفته اند:" قرآن كريم در سوره هايى كه در مكه نازل شده متعرض خصوصيات ابراهيم و اسماعيل (عليه السلام) نشده، و از آن دو مانند ساير انبياء به طور اجمال اسم برده، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليه السلام) داراى دين توحيد بوده مردم را بيم می داده و به سوى خدا دعوت می كرده اند، و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين فطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده. و ليكن در سوره هاى غير مكى از قبيل" بقره" و" حج" و امثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است.
سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلی الله علیه و آله) تا چندى كه در مكه به سر می برد با يهودی ها ميانه بدى نداشت، بلكه تا حدى به آنها اعتماد هم داشت، و ليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه ‏دار يهود مواجه گرديد چاره اى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهود محفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كه به منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليه السلام) را كه بنيان‏گذار دين توحيد است پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براى نجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خود مشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود".
صاحبان اين اشكال با اين نسبت‏هايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى براى خود باقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد حقانيتش بر هيچ شرقى و غربى پوشيده نيست، مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد با نداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، و گر نه هيچ دانشمند متدبرى نيست كه قرآن را ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند. آرى، همه- چه شرقى و چه غربى- اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده، نه با يهود و نه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاى مكى آن و لحن سوره هاى مدنی اش نيست، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين را تخطئه نموده است.
بله، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوط به دعوت دينى نازل می شده، و ابتلاى رسول خدا (ص) به يهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام واقع شده، هم چنان كه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همان ايام نازل شده است.
و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليه السلام) از اسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده، جوابش آيات سوره ابراهيم (عليه السلام) است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن، دعاى ابراهيم (عليه السلام) را چنين حكايت نموده:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ‏"- تا آنجا كه می فرمايد-" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ‏"- تا آنجا كه می فرمايد-" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ" 51.
هم چنان كه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به داستان ذبح دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم.
و اما اينكه گفتند: محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بدين وسيله خود را از شر يهوديان معاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (عليه السلام) نمود، جوابش آيه‏" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ‏- تا آنجا كه می فرمايد-" ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" 52 است كه صراحتا می فرمايد ابراهيم (عليه السلام) يهودى نبوده است.

 

اشكال دوم

اشكال دوم اين است كه: ستاره ‏پرستانى كه قرآن، احتجاج ابراهيم (عليه السلام) را عليه الوهيت آنها با جمله‏" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ" متعرض شده در شهر" حران" كه ابراهيم (عليه السلام) از" بابل" يا" اور" بدانجا مهاجرت كرد، می زيستند، و لازمه اين معنا اين است‏ كه بين احتجاج او عليه ستاره ‏پرستان و بين احتجاجش عليه بت‏پرستان و بت شكستن و در آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، و حال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر می آيد كه اين دو احتجاج در عرض دو روزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود- چنان كه گذشت.
مؤلف: اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه در ذيل آيات، گذشت، نه بر اصل آيات قرآنى. و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشى از غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است، براى اينكه اگر درست حساب می كردند، می فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى، مذهبى مانند" صابئيه" رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آن مذهب اشخاصى يافت می شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگى ستاره ‏پرست باشند و از اين ستاره‏ پرستان در مركز و عاصمه كشور يعنى شهر بابل يا اور عده اى يافت نشوند؟.
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است، براى اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت‏ پرستى رائج بوده، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و هر معبدى را به نام ستاره اى ساخته و مجسمه اى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند.
مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام" اله شمس" و معبدى به نام" اله قمر" بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده اند و در آن شريعت حمورابى حك شده، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است. و تاريخ نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليه السلام) است.

و در آن قسمتى هم كه از كتاب" آثار الباقية" ابو ريحان بيرونى در ذيل آيه 62 از سوره بقره در ضمن بحث تاريخى نقل شد داشت كه:" يوذاسف" پس از گذشتن يك سال از سلطنت" طهمورث" در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد و مردم را به كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسله پيشداديان و بعضى از كيانی ها كه در بلخ بسر می بردند، آفتاب، ماه و ستارگان و همچنين كليات عناصر را مقدس و معظم می شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سى سال از سلطنت گشتاسب، زردشت ظهور نمود.
بيرونى هم چنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه می گويد: اينها تدابير عالم را به فلك و اجرام فلكى نسبت می دهند و براى آنها قائل به حيات، نطق، چشم و گوش بوده و به‏ طور كلى انوار را تعظيم می كنند. از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع دمشق ساخته اند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده. يونانی ها و رومی ها نيز بر اين كيش بوده اند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس از يهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود و مسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند.
و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته: صابئين هيكل‏هايى به اسماء آفتاب داشته اند، مانند هيكل" بعلبك" كه براى صنم شمس و" قران" كه براى صنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته‏ 53. در نزديكی هاى دمشق دهى است به نام" سلمسين" كه معلوم می شود اسم قديمى اين محل" صنم سين" يعنى بت ماه بوده، و نيز دهى ديگر است بنام" ترع عوز" يعنى دروازه زهره.
و به طورى كه مورخين می نويسند حتى بت‏هاى خانه كعبه هم از آن صابئين بوده، و مردم مكه در آن روزها در شمار صابئين و ستاره‏پرست بوده اند، و بت" لات" به اسم" زحل" و بت" عزى" به اسم" زهره" بوده‏54.
مسعودى می نويسد كه: مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت‏پرستى بوده، چون ريشه اين دو كيش يكى است، و چه بسا كه بسيارى از بت‏پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه و ساير ستارگان را می پرستيدند، و با پرستش آنها به اله هاى هر يك از آنها و به واسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب می جستند 55.
و نيز می گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداى عز و جل را جسم می پنداشته، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به اندازه هاى معين، و خدا و ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بت‏هايى به خيال خود به شكل خداى عز و جل و يا به شكل ملائكه با قامت‏ها و شكل‏هاى مختلف و يا به شكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديم بدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداى متعال و به او نزديك بودند.
دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجه افكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه: افلاك و كواكب نزديك‏ترين اجسام ديدنى به خداى تعالى می باشند، و اين اجسام داراى حيات و نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اين ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثه اى كه در عالم ما پيش می آيد همه الگويى از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد می آيد.
از آن به بعد بشر بت‏پرست متوجه ستارگان گشته و قربانی ها را به پيشگاه آنها تقديم می داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبى برايشان پيش آورند.
ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتى از شب در دسترس آنها نيستند، و تنها پاره اى از شب خودنمايى می كنند، به ناچار بعضى از حكمای شان راه چاره را در اين ديدند كه بت‏ها و مجسمه هايى به صورت و شكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بت‏هايى به عدد ستارگان مشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از ايشان ستاره اى را تعظيم می كردند و به پيشگاهش قربانى مخصوصى می بردند و چنين می پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوط بفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته هايشان سير می كند.
آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكل‏ها اسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را خانه زحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تا كنون باقى مانده براى اين بوده كه اين خانه خانه زحل است، و زحل آن را از دستخوش حوادث نگهداشته، چون زحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است. هر موجودى كه مربوط به اين ستاره باشد به هيچ وجه زوال پذير نيست. اينان عقايد خرافى ديگر نيز داشته اند كه ذكر آنها باعث ملال خاطر خواننده است.
چون مدتى بر اين منوال گذشت، كم كم خود بت‏ها را به جاى ستارگان پرستيده و آنها را واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از ياد بردند، تا آنكه يوذاسف كه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به بلاد سيستان و زابلستان كه آن روز در تحت تصرف" فيروز بن كبك" بود، سفر نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت. اين مرد ادعاى نبوت داشت و می گفت: من از طرف خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم.
يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس- و بعضى گفته اند در عهد سلطنت جم- به فارس رفت- او اولين كسى بود كه مذهب ستاره‏پرستى را در بين مردم ابداع نمود و آن را انتشار داد- چنان كه در سطور گذشته يادآور شديم.
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كه مبدأ و منتهاى نفوس بشر است دعوت می نمود، و با القاء شبهاتى كه داشت مردم را به پرستش بت‏ها و سجده در برابر آنها وا می داشت و با حيله و نيرنگ‏هايى كه مخصوص به خودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلايى داد.
تاريخ دانان خبره و باستان ‏شناسان نوشته اند:" جم" اولين كسى بود كه آتش را بزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم می كرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت می دانسته و براى آن مراتبى قايل بوده. بعد از وى پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفه اى به سليقه خود چيزى را واجب التعظيم می دانست و آن را براى نزديكى به خدا تعظيم می كرد.
مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى است برشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم می برد:
1- خانه كعبه يا خانه زحل 2- خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس 3- خانه مندوسان در بلاد هند 4- خانه نوبهار بنام ماه در شهر بلخ 5- خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام زهره 6- خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه 7- خانه نخستين علت، در بلندترين بلاد چين.
آن گاه می گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كه برخى از آنها به اسماى كواكب ناميده می شدند، مانند خانه زهره در تونس.
صابئی ها- كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون نيز گفته اند- علاوه بر خانه هاى مذكور هيكل‏هايى نيز داشته اند كه هر كدام را به نام يكى از جواهر عقلى و ستارگان می ناميدند، از آن جمله است:
1- هيكل نخستين علت 2- هيكل عقل 3- هيكل سلسله 4- هيكل صورت 5- هيكل نفس، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير هياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشته اند، همه مدور شكل ساخته شده بودند. 6- هيكل زحل، شش ضلعى 7- هيكل مشترى، سه ضلعى 8- هيكل مريخ، چهار ضلعى مستطيل 9- هيكل شمس، مربع 10- هيكل عطارد، مثلث 11- هيكل زهره، مثلث در جوف مربع مستطيل 12- هيكل قمر، هشت ضلعى.
البته صابئی ها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم، عقايد و اسرار و رموزى هم داشته اند كه از غير خود پنهان می داشته اند. 56
اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز در كتاب ملل و نحل خود آورده است. 57 از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد: اول اينكه بت‏پرستان همانطورى كه بت‏هايى را به عنوان مجسمه هاى خدايان و ارباب انواع می پرستيدند، هم چنين بت‏هايى را به عنوان مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه می پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته بودند. بنا بر اين، ممكن است احتجاج ابراهيم (عليه السلام) در باره ستاره و خورشيد و ماه، با بت‏پرستانى بوده كه در عين بت‏پرستى ستارگان را هم می پرستيده اند نه فقط با صابئين (و ستاره‏پرستان). هم چنان كه ممكن است بگوييم:
بنا بر پاره اى از روايات كه در سابق ايراد شد احتجاج ابراهيم (عليه السلام) با صابئين و ستاره‏پرستانى بوده كه در آن روزها در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا می زيسته اند (نه با اهالى حران كه مركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد).
علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (عليه السلام) استفاده می شود كه ابراهيم (عليه السلام) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوس شد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه ابتدا به سوى حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب تواريخ نوشته اند: در آغاز به سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس هجرت كرده ماخذ صحيحى جز همان گفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه اسرائيليت در آن دست برده، ندارد. براى صدق گفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تورات را با اخبارى كه تاريخ طبرى ضبط كرده دقيقا مورد بررسى قرار دهد.
از همه اينها گذشته بعضی  58 نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئی ها بوده، حران ديگرى در نزديكی هاى بابل بوده، و منظور تورات از حران، همين شهر بوده كه در نزديكی هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته، نه حران دمشق.
آرى، مسعودى گويد كه:" آنچه از هيكل‏هاى مقدس صابئين تا كنون (سال 332 ه زمان مسعودى) باقى مانده خانه اى است در شهر حران در دروازه" رقه" معروف به" مغليتيا" كه آن را هيكل آزر پدر ابراهيم (عليه السلام) می دانند و در باره آزر و ابراهيم (عليه السلام) پسرش، سخنان بسيارى دارند". ولى گفته آنان هيچگونه ارزشى ندارد 59.
دوم اينكه همانطورى كه بت‏پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را می پرستيدند همچنين ستاره‏پرستان نيز هيكل‏هايى براى پرستش غير كواكب و ماه و آفتاب داشته اند، مانند هيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن، و مانند بت‏پرستان به اين اشياء (عقل و نفس و ...) تقرب می جسته اند.
مؤيد اين معنا گفته" هردوت" می باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبد بابل را وصف می كند می گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه اى بوده و آخرين آنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده، و در آن گنبد فقط تختى بزرگ و در مقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمه و نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براى ملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمی خوابيد. 60
و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هر شكل و هياتى منزه است. گو اينكه خود صاحبان اين عقايد- همانطور كه مسعودى می گويد- علت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير می كردند. و ثابت شده كه فلاسفه اين طائفه، خدا را از هيات و شكل جسمانى و وضع مادى منزه دانسته او را به صفاتى كه لايق ذات او است توصيف نموده اند، ولى جرأت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه می كردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آن را نداشته اند و يا اغراض سياسى آنها را وادار به كتمان حق نموده است.

 

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی

پی نوشت:

1.  در تمام مواردى كه نام پدر حضرت ابراهيم( ع) برده شده است، مراد عموى ايشان است.
2.  سوره مريم آيه 41- 48
3.  سوره انبيا آيه 51- 56 و سوره شعراء آيه 69- 77 و سوره صافات آيه 83- 87
4.  سوره انعام آيه 74- 82
5.  سوره انبيا آيه 56- 70 و سوره صافات آيه 88- 98
6.  سوره بقره آيه 258
7.  دليل بر ايمان گروهى از قوم ابراهيم( ع) اين آيه شريفه است:"\i قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ‏\E- به تحقيق ابراهيم و كسانى كه با وى همراه بودند براى شما مقتدايى نيكو بودند كه به قوم مشرك خود گفتند: ما از شما بيزاريم". سوره ممتحنه آيه 4
8.  دليل بر ازدواج ابراهيم( ع) با وى پيش از بيرون شدن به طرف بيت المقدس، اين است كه ابراهيم( ع) طبق اين آيه شريفه از پروردگار خود فرزند شايسته طلب می كند:"\i وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلی  رَبِّي سَيَهْدِينِ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ‏\E- گفت من به سوى پروردگارم روانم، او مرا هدايت خواهد نمود پروردگارا مرا از فرزندان شايسته عطا كن" سوره صافات آيه 100
9.  قبلا گذشت كه از دعايى كه از آن حضرت در سوره ابراهيم نقل شده اين معنى استفاده می شود.
10.  سوره ممتحنه آيه 4 و سوره انبيا آيه 71
11.  سوره بقره آيه 126 و سوره ابراهيم آيه 35- 41
12.  سوره بقره آيه 127- 129 و سوره آل عمران آيه 96- 97
13.  سوره حج آيه 26- 30
14.  سوره صافات آيه 101- 107
15.  سوره ابراهيم آيه 35- 41
16.  سوره انبيا آيه 51
17.  سوره بقره آيه 130- 131
18.  سوره انعام آيه 79
19.  سوره بقره آيه 260 و سوره انعام آيه 75
20.  سوره نساء آيه 125
21.  سوره نجم آيه 37
22.  سوره هود آيه 73- 75
23.  سوره نحل آيه 120- 122
24.  سوره مريم آيه 41
25.   ( 10) سوره صافات آيه 83- 111
26.   ( 11) سوره ص آيه 45- 46
27.  سوره بقره آيه 124
28.  سوره احزاب آيه 7 شورى آيه 13 سوره اعلى آيه 18- 19
29.  سوره نساء آيه 41 و سوره انعام آيه 74- 90 و سوره زخرف آيه 28
30.  سوره حديد آيه 26
31.  سوره شعراء آيه 84 و سوره مريم آيه 50
32.  اين دين، دين پدر شما ابراهيم است، و او قبل از اين شما را مسلمان ناميده. سوره حج آيه 78
33.  بگو پروردگار من مرا به راه راست هدايت نمود، دينى است استوار و ملت و كيش معتدل و ابراهيم از مشركين نبود. سوره انعام آيه 161
34.  گويا غرض از اين درخواست اين است كه انبيا از نسل اسماعيل به وجود آيند- مترجم.
35.  آنچه در روايات مسلمين است اين است كه اسماعيل از جرهم كه يكى از عشاير عرب بود، زن گرفت.
36.  تورات، سفر تكوين، اصحاح يازدهم تا بيست و پنجم،( تورات ص 14- 35).
37.  كافران ميخواهند نور خدا را با گفتار باطل و طعن و مسخره خاموش كنند. سوره صف آيه 8
38.  برخى چنين توجيه كرده اند كه اين ملكى صادق كاهن، همان امرافل پادشاه شنعار است كه در اول داستان مذكور است، و او همان حمورابى صاحب قوانين معروف است كه يكى از سلاله نخستين شاهان بابل است. در تاريخ شاهى وى سخت اختلاف است، به حدى كه بيشتر آنچه در باره وى گفته اند با زمان حيات ابراهيم( ع) كه( 2000 ق- م) است، قابل انطباق نيست. مثلا در كتاب" عرب پيش از اسلام" می گويد: حمورابى در سال( 2287- 2232 ق- م) در بابل سلطنت داشته. و در" شريعت حمورابى" به نقل از كتاب" قديمترين قوانين جهان" تاليف استاد. ف. ادوارد می گويد: دوران شاهى وى در( 2205- 2167 ق- م) بوده است. در" قاموس اعلام شرق و غرب" آورده كه او در سال( 1728- 1686 ق- م) به اريكه پادشاهى بابل نشست. قاموس كتاب مقدس زمان فرمانروايى او را سال( 1975- 1920- ق- م) می داند. روشن‏ترين دليل بر بطلان اين حدس اين است كه سنگ نبشته هايى كه در ويرانه هاى بابل به دست آمده و شريعت حمورابى بر آنها حك شده شامل ذكر عده اى از خدايان بابليان است و اين خود می نماياند كه حمورابى از بت‏پرستان بوده و بنا بر اين صحيح نيست او را كاهن خداوند بدانيم.
39.  در اصل نسخه اين چنين است و بنظر می رسد كه جمله اى از آن ساقط شده باشد.
40.  ماء السماء يكى از ملوك عرب است.
41.  صحيح بخارى ج 4 ص 171 و صحيح مسلم به شرح نووى ج 15 ص 123
42.  صحيح بخارى ج 6 ص 106 و صحيح ترمذى ج 5 ص 321 ح 3166 و مسند احمد ج 3 ص 244
43.  سوره انبيا آيه 67
44.  روضه كافى ح 560 ص 370- 373
45.  انجيل برنابا، فصل 44، آيه 11 و 12
46.  خواستند تا در حق او نيرنگى كنند و ما آنان را پست قرار داديم، و گفت: من بسوى پروردگارم روانم كه او مرا هدايت خواهد كرد، خدايا مرا فرزند صالحى كه از بندگان شايسته تو باشد، عطا فرما، ما او را به پسرى بردبار بشارت داديم و چون به حد راه پيمودن با وى رسيد گفت اى پسرك من، در خواب ديدم كه ترا ذبح می كنم، در اين واقعه تو را چه نظرى است؟ گفت: اى پدر! آنچه را فرمانت داده اند عمل كن كه اگر خدا خواهد مرا از صابران خواهى يافت، و چون تسليم شدند و او را براى كشتن به روى در افكند، و وى را ندا داديم كه اى ابراهيم! تو ماموريت عالم رؤيا را انجام دادى و ما نيكوكاران را چنين پاداش می دهيم، كه اين امتحانى بود آشكار، و او را به ذبيحه اى بزرگ فدا داديم و براى او اين سخن را ميان آيندگان بجاى گذاشتيم، درود بر ابراهيم باد، نيكوكاران را چنين پاداش می دهيم، او از بندگان مؤمن ما بود، و او را به اسحاق، كه پيغمبرى از شايستگان بود نويد داديم، و او و اسحاق را بركت داديم و از نژادشان برخى صالح و نيكوكار و برخى دانسته به نفس خود ستمكار شدند. سوره صافات آيات 98- 113
47.  سوره هود آيه 71
48.  سوره ذاريات آيه 28
49.  تاريخ طبرى ج 1 ص 263- 271
50.  اين اشكال را نجار در قصص الانبيا از دائرة المعارف اسلامى از فنسنك و هجر و ينيه نقل كرده است.
51.  ياد آر وقتى كه ابراهيم عرض كرد: پروردگارا! اين شهر( مكه) را مكان امن و امان قرار ده و من و فرزندانم را از پرستش بتان دور بدار ... پروردگارا! من ذريه و فرزندان خود را در وادى بى كشت و زرعى نزد بيت الحرام تو براى بر پا داشتن نماز مسكن دادم، بار خدايا! تو دلهاى مردم را به سوى آنها مايل گردان و به انواع ثمرات آنها را روزى ده باشد كه شكر تو را به جاى آرند ... ستايش خداى را كه به من در پيرى دو فرزندم اسماعيل و اسحاق را عطا فرمود كه پروردگار من البته دعاى بندگان را خواهد شنيد. سوره ابراهيم آيه 35- 39
52.  اى اهل كتاب! چرا در آيين ابراهيم با يكديگر مجادله می كنيد كه هر يك به خود نسبت می دهيد او را، و حال اينكه فرستاده نشد تورات و انجيل مگر بعد از ابراهيم به قرن‏ها فاصله، آيا تعقل نمی كنيد ... ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى، ليكن به دين حنيف توحيد و اسلام بود، و هرگز از مشركين نبود. سوره آل عمران آيه 64- 67
53.  اين قسمت از گفتار بيرونى با توضيح بعضى مشكلات و نكات در ج 1 ص 258 همين ترجمه گذشت.
54.  آثار الباقيه ابو ريحان بيرونى
55.  مروج الذهب ج 2 ص 225
56.  مروج الذهب ج 2 ص 225- 236
57.  ملل و نحل شهرستانى ج 2 ص 5- 56
58.  قاموس كتاب مقدس در ماده حران.
59.  مروج الذهب ج 2 ص 237
60.  تاريخ هردوت يونانى، 500 ق م

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره انعام – ذیل آیات 74-83