روش قرآن و نهج البلاغه در نقل و تحليل حوادث تاريخى

همچنانكه قرآن و نهج البلاغه از نظر بينش تاريخى با منابع معمولى تاريخ متفاوتند، ازنظر شيوه تحليل نيز تفاوت زيادى با آنها دارند و مسائل تاريخ‏را با اصول و روشهاى خاصى تحليل مى‏كنند كه فراخور دقت و بحث و بررسى‏است و بر مورّخان و تحليلگران تاريخى و اجتماعى لازم است از اين روشها پيروى كنند. برخى از آن روشها بدين شرح هستند:

1- اسناد يقينى‏

قرآن و نهج البلاغه، در بُعد تاريخ چون ديگر ابعادشان متّكى بر «وحى» و «علم يقينى» هستند. و مانند كتابهاى تاريخى و مورّخان معمولى نياز به اسناد و مدارك تاريخى و ارجاع به افراد و شاهدان عينى ندارند و خودشان سند معتبر و قطعى هستند.
به همين جهت درمقام نقل تاريخ ارائه سند نمى‏دهند. چرا كه گوينده آن يعنى خداوند «گواه صادق»، «حىّ وناظر» و حاضر در تمام صحنه‏هاست و همه حوادث با علم حضورى او انجام گرفته است.
«فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما كُنَّا غائِبينَ»
و مسلّماً (اعمالشان را) با علم (خود) براى آنان شرح خواهيم داد و ما هرگز غايب نبوديم.

البتّه قرآن گرچه دراصل تاريخ با اتّكا بر اعتبار وحى سخن مى‏گويد ولى در مورد آثار و پيامدهاى دنيوى حوادث، به روش تجربى توصيه كرده و بطور مكرّر پيروانش را به ملاحظه آثار گذشتگان فرا مى‏خواند:
«قَدْ خَلَتْ مِنْ‏قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسيرُوا فِى‏الْارْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ‏كانَ عاقِبَةُالمُكَذِّبينَ»
پيش از شما، سنتهايى وجود داشت؛ پس بر روى زمين، گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان چگونه بود!

حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد:
«آيا در آثار گذشتگان براى شما جلوگيرى (از ارتكاب فساد نيست) و آيا در سرگذشت نياكانتان اگر تعقّل كنيد عبرتى برايتان نيست؟ آيا نمى‏بينيد كه گذشتگانتان بر نمى‏گردند و جانشينانى كه از آنان مانده‏اند، بقايى ندارند؟ ...» 

2- الگوسازى‏

از آنجا كه وجود الگو از نظر تعليم و تربيت تأثير زيادى بر افراد و جامعه دارد قرآن و نهج‏البلاغه براى درس‏آموز بودن تاريخ واخذ تجربه و تربيت از آن، به «سمبل» و «اسوه» قرار گرفتن چهره‏هاى شايسته، توصيه و تصريح مى‏كند؛ درباره حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد:
«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ»
براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى است.

و درباره حضرت ابراهيم عليه السلام مى‏فرمايد:
«قَدْ كانَتْ لَكُمْ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ فى‏ ابْراهيمَ وَالَّذينَ مَعَهُ»
براى شما سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود دارد.

اين دو منبع بزرگ (قرآن ونهج‏البلاغه) همچنانكه از جبهه حق، شخصيتهايى چون ابراهيم، موسى، صالح، شعيب و يوسف و ... عليهم السلام را به عنوان اسوه معرفى مى‏كنند، از جبهه باطل هم افرادى را كه در تاريخ نقش منفى داشته و منشأ انحرافات فكرى وعملى گشته‏اند به عنوان شخصيتهاى «عبرت‏آموز» معرفى مى‏كنند، همانند «فرعون»، «قارون»، «نمرود»، قوم «عاد و ثمود»، «ابولهب» و «زليخا» و ....
حضرت على عليه السلام در خطبه‏اى از اين دو گروه (حق و باطل) سخن گفته و با استعانت از تاريخ، سيماى هر يك از اقوام حق و باطل را مجسم مى‏سازد و مى‏فرمايد:
«... چه ضررى‏كردند برادران ما كه در جنگ‏صفين خونشان به زمين‏ريخت (و به شهادت رسيدند؟) اگر امروز نيستند كه آب تيره و فتنه‏ها بنوشند و غصه‏ها بخورند. به خدا سوگند آنها خدا را ملاقات كردند و مزدشان داده‏شد و خداوند آنان را بعد از «خوف» در سراى «امن» خويش جايگزين ساخت.

كجايند برادران من؟ همانها كه سواره به راه مى‏افتادند و در راه حق قدم بر مى‏داشتند كجاست «عمّار»؟ كجاست «ابن تيهان»؟ و كجاست «ذوالشّهادتين»؟ و كجايند نظير آنها از برادرانشان كه پيمان بر جانبازى بستند و سرهاشان بسوى ستمگران فرستاده شد؟! ...» 

در خصوص افراد باطل كه براى آيندگان مى‏توانند مايه عبرت باشند مى‏فرمايد:
«بى شك تاريخ قرون گذشته، براى شما بسى عبرت آور است: كجايند «عمالقه»؟ و فرزندانشان؟ كجايند فرعون و فرعونيان؟ كجايند دار ودسته شهرهاى «رس»؟ همانها كه پيامبران را كشتند، سنتهاى رسولان را خاموش كردند و به جايشان سنتهاى جباران را احيا كردند. كجايند آن زورمداران كه ارتشهاى عظيمى را بسيج مى‏كردند رقباى خود را هزارهزار در هم مى‏شكستند، لشگرها آرايش مى‏دادند و شهرها پى مى‏نهادند.» 

                       
چند نكته‏

1- توجه به ارزشهاى معنوى‏

قرآن، آنجا كه افرادى را به‏عنوان «اسوه» معرفى مى‏كند، توجّهى به شخصيّت دنيايى آنها ندارد، اعتبارات ظاهرى چون ثروت، مقام، حسب و نسب و ... را به حساب نمى‏آورد، شخصيت اخلاقى و انسانى را در نظر مى‏گيرد، آنچنانكه از غلام سياهى به نام «لقمان»- كه نه در شمار پادشاهان است و نه در شمار فيلسوفان و ثروتمندان، بلكه برده‏ايست روشن بين- به عنوان حكيم ياد كرده و او را صاحب حكمت معرفى مى‏كند. از اين قبيل است «مؤمن آل فرعون» و «مؤمن آل ياسين». 

2- رشد دهنده‏

قرآن در كيفيّت معرفى شخصيّتهاى الگو و عبرت‏آموز، به گونه‏اى عمل مى‏كند كه روزنه‏هاى بدآموزى و سوء برداشتها را مى‏بندد و بهانه‏اى به‏دست هواپرستان نمى‏دهد.
به عنوان نمونه، چهره زليخا را با وجود زيبايى زياد، كريه و تنفّرانگيز، و چهره يوسف عليه السلام را با صرف‏نظر از زيبايى وصف‏ناپذيرش، پاك متعالى و معصوم به تصوير مى‏كشد. در حقيقت در اين ماجرا قرآن به چهره باطنى اين دو شخصيت نظر دارد تا زيباييهاى حقيقى را جلوه دهد:
«زنى كه يوسف در خانه او بود به ميل نفس خود با او بناى مراوده گذاشت، درها را بست و گفت بيا ....
دنبال او دويد و جامه‏اش را از پشت دريد. زنان مصر آگاه شدند و ملامتش كردند. گفتند: تو از فرط محبت قصد مراوده با غلام داشتى و شيفته او شده‏اى؟ 
                      
با دقت در آيات سوره يوسف روشن مى‏شود كه صفاتى كه مستقيم يا غيرمستقيم به زليخا نسبت داده شده و واژه‏هايى كه او را معرفى كرده همانند: «ظالمون»، «فحشاء»، «كاذب»، «مكار»، «گناهكار»، «خطاكار»، «گمراه»، «نادان» و «خيانت‏پيشه» در مجموع چهره او را مطرود و منفور مى‏سازد. بويژه هنگامى كه از زبان وى نقل مى‏كند كه گفت:
«اكنون حقيقت آشكار شد و من به خواهش نفسم با يوسف قصد مراوده داشتم.» 

با اين عبارات و صفات زنى معرفى مى‏گردد كه عبرت‏آميز است و يك كلمه مدح از زيباييهاى ظاهرى او نشده و حتى نام او نيز نيامده‏است. 
3- تقطيع و تكرار
تكرار وقايع تاريخى از روشهاى ديگر قرآن است كه نكات فراوانى دارد چون جريان بنى‏اسرائيل و حضرت موسى عليه السلام كه در اكثر سوره‏هاى قرآن به تفصيل، يا به اختصار و يا به اشاره و گذرا مطرح شده‏است؛ البته نه به صورت يكنواخت، كليشه‏اى و قالبى؛ بلكه به صورت مقطّع، گزينشى و با الفاظ و عبارات متفاوت كه خواننده خود بايد آنها را به هم مرتبط سازد. اين روش با وجود تكرار زياد دربردارنده نكات برجسته و درسهاى تازه‏اى است كه با ملاحت خاصّى، حسِ‏تنوع و تجدّدطلبى انسان را نيز به خوبى اشباع مى‏كند و هيچ‏گونه خستگى و تنفّرى پديد نمى‏آورد. با توجه به سودمند بودن تكرار، قرآن ديگران را نيز امر مى‏كند كه تذكرات مفيد را پياپى يادآور شوند كه تذكرات متوالى در تربيت و تزكيه نفس اثر زيادى دارد:
«وَذَكِّرْ فَانَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ» 
و پيوسته تذكّر ده، زيرا تذكّر مؤمنان را سود مى‏بخشد.

            
4- آميختگى‏

شيوه قرآن در تبيين رويدادها نه «روش نقلى» و يا «علمى» خالص است و نه به سبك فلسفه تاريخ است؛ بلكه آميخته‏اى از سبكهاى سه‏گانه است؛ يعنى نقل تاريخ را از فلسفه و تحليل تاريخ جدا نكرده است؛ زيرا هدف قرآن در طرح مسائل تاريخى نشان‏دادن علل پيشرفتها و انحطاطهاست و مى‏خواهد سنّتهاى حاكم بر جامعه و تاريخ را بيان كند و راز صعود و سقوط اقوام گذشته را آشكار نمايد. بدين جهت گاهى مقطعى از تاريخ را نقل مى‏كند و در ضمن آن، عوامل تحولات و قوانين كلى و قابل تعميم در آن را، براى آيندگان روشن مى‏سازد. براى مثال وقتى آيات 30 تا 39 سوره بقره را كه اختصاص به خلقت حضرت آدم عليه السلام دارد به دقت مى‏خوانيم درمى‏يابيم كه مطالب تاريخى و فلسفه تاريخ به صورت فشرده و غيرقابل تفكيك بيان شده‏است:
الف- كيفيت پيدايش انسان.
ب- موقعيت انسان در پيشگاه خداوند.
ج- مقام و منزلت انسان در مقابل فرشتگان.
د- وضعيت و سرشت شيطان.
ه- مقابله او با دو خط و دو جريان شيطانى و رحمانى.
و- ويژگيهاى فسق و كفر و استكبار در جريان شيطانى.
ز- ويژگيهاى فرمانبردارى، ايمان و تواضع در جريان الهى كه سمبل آن در اينجا فرشته‏هاست.
ح- ويژگيهاى علم اراده، قدرت و نيروى سنجش كه انسان را شايسته تكليف مى‏سازند.
ط- پايان هر يك از دو جريان، به عنوان سنّت الهى و امر حتمى.  ماجراى شنيدنى حضرت يوسف عليه السلام از اين مقوله است يعنى به صورت نقلى و انعكاس واقعه و يكجا نقل شده‏است كه علاوه بر خود سرگذشت زيباى آن حضرت، بيش از پنجاه درس و نكته، در مقوله‏هاى روانشناسى، جرم‏شناسى، جامعه‏شناسى، اخلاق، سياست، مديريت و اقتصاد و ... بدست‏مى‏دهد. 
5- نپرداختن به جزئيات‏
مقصود قرآن ثبت جزئيات حوادث‏تاريخى نيست؛ بلكه مقصودش عبرت، حكمت و درسى است كه از تاريخ به‏دست مى‏آيد و آنها هم بدون بيان دقيق زمان و مكان در اكثر اوقات محقق مى‏شود. 
قرآن درمقام معرفى شخصيّتهاى تاريخى برهويت شخصى (زادگاه، پدر و مادر، سن، تحصيل، مدرك و ...) توجه نمى‏كند به جاى آنها به هدف نهايى مى‏پردازد؛ هنگام سؤال از ذوالقرنين به لياقت ذاتى و اكتسابى و توفيقات و امكاناتى كه خداوند به وى داده است، بسنده مى‏كند و تنها به شخصيّت ذوالقرنين مى‏پردازد و نه شخص وى.  و همچنين در خصوص اصحاب كهف بدون اشاره به اسم و سن و سال و شغل، به جوانمردى، ايمان و اعتقاد راستين آنان تكيه مى‏كند:
«انَّهُمْ فِتْيَةٌ امَنوُا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدى‏» 

آنها جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند و ما بر هدايتشان افزوديم. چون آنچه كه هدف تاريخ را تأمين مى‏كند اين امور است نه شؤون شخصى افراد.
                      
خلاصه‏ اینکه قرآن و نهج‏البلاغه در تحليل تاريخ روش خاصى دارند كه با روشهاى رايج در تاريخ نگارى تفاوت اساسى دارد. نخست آنكه بر وحى و علم حضورى خداوند متكى هستند و نيازى به اسناد ندارند و خود سند قوى ويقين آور هستند. دوم آنكه از حق‏پرستان و باطل‏گرايان افرادى را به‏عنوان الگو و عبرت معرفى مى‏كند تا مردم از موحّدان پيروى كنند و از گروه باطل عبرت آموزند؛ همانند حضرت محمد صلى الله عليه و آله ابراهيم عليه السلام و موسى عليه السلام از جبهه حق و ابولهب، نمرود وفرعون از جبهه باطل.
قرآن در نگرش تاريخى خود به اعتبارات ظاهرى همانند حسب و نسب، اسم و فاميل زادگاه و بطور كلى هويّت شناسنامه‏اى افراد توجه نمى‏كند؛ تنها ابعاد روحى، اخلاقى و انسانى را در نظر مى‏گيرد و همچنين در معرفى شخصيّتهاى عبرت آموز، چهره درونى آنها را بگونه تنفّر آور توصيف مى‏كند و به ظواهر فريبنده آنها بى‏اعتناست.
تكرار، گزينش و تقطيع موادّ تاريخ، از روشهاى خاصّ قرآن است كه تنوع و زيبايى ويژه‏اى به آن بخشيده است.
نقل، نقد، تحليل و فلسفه تاريخ در قرآن به هم آميخته است و از يك روش تركيبى برخوردار است.
                 

6- نگرش مجموعى‏

از ديگر روشهايى كه قرآن در تدوين تاريخ به‏كار مى‏گيرد «شخصيّت مجموعى» است يعنى مجموع امت را شخصيت واحد مى‏بيند و در آن به تأثير و تأثّر متقابل قائل است در اين روش تأثير متقابل امت با جامعه و تاريخ در دو بعد افقى و عمودى تصور مى‏شود:

الف- افقى‏
فردى‏كه در جامعه زندگى مى‏كند، هرگز ممكن نيست از پيامدها و آثار كارهاى ناشايستى كه جامعه مرتكب مى‏شود، مستثنا گردد، هرچند كارهاى شخصى و نهانى او پسنديده و مشروع باشد. بسان بيمارى مُسرى كه پيدايش آن در محيطى بزرگ، آن دسته از افراد خانواده‏ها را كه اصول اوليّه بهداشت را رعايت مى‏كنند نيز خواهد گرفت چنانكه قرآن مى‏فرمايد:
«وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً» 
و از فتنه‏اى كه تنها به ستمكاران شما نمى‏رسد بترسيد.

قرآن كريم عمل فردى را كه مورد رضايت همگان است به امت، نسبت مى‏دهد، مانند كشته شدن شتر استثنايى حضرت صالح كه توسط يك نفر انجام گرفت ولى آن را به جامعه نسبت مى‏دهد و همه را شريك جرم آن معرفى مى‏كند و مى‏فرمايد:
                        
«فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّيها» 
پس دروغزنش خواندند و آن [ماده شتر] را پى كردند و پروردگارشان به [سزاى‏] گناهشان بر سرشان عذاب آورد و با خاك يكسان كرد.

زيرا آنها با سكوت، رضايت خود را از اين عمل اعلام داشتند و آن جرم را تأييد و مجرم را يارى نمودند و گرنه چنين جنايتى را نمى‏توان به تنهايى و بطور پنهانى انجام داد.
پس آنها كه در مقابل مفاسد و جرايم اجتماعى بى‏تفاوت مى‏مانند بى‏ترديد، شريك جُرمند و در آفاتِ ناشى‏از آنها نيز بايد چون خود مجرمان گرفتار آيند. چنانكه در نهج‏البلاغه آمده‏است:
«ايُّهَا النَّاسُ، انَّما يَجْمعُ النَّاسَ الرِّضا وَالسُّخْطُ وَ انَّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ واحِدٌ فَعَمَّهُمُ‏اللَّهُ بِالْعَذابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضى‏ فَقالَ سُبْحانَهُ فَعَقَرُوها فَاصْبَحُوا نادمينَ» 
مردم! خشنودى و خشم [از چيزى‏] همگان را [در پيامد آن‏] فرامى‏گيرد چنانكه ماده شتر ثمود را يك نفر پى نمود و خدا همه آنان را عذاب فرمود، چرا كه همگى آن را پسنديدند و خداى سبحان گفت: «مادّه شتر را پى‏كردند و سرانجام پشيمان شدند»

ب- عمودى‏
بدين معنا كه قرآن امت را در امتداد زمان و تاريخ، مقطعى پيوند يافته و متصل به يكديگر تلقّى مى‏كند، نسل گذشته را مادّه اساسى براى ساختار نسل جديد و نسل حاضر را محصول عملكرد نسل گذشته مى‏داند چنانكه در خصوص قوم يهود مى‏گويد:
«لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذينَ قالوا انَّ اللَّهَ فَقيرٌ وَ نَحْنُ اغْنياءُ سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ الْانْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَريقِ»
به‏يقين خداوند، سخن كسانى را كه گفتند: «خدا نيازمند است و ما توانگريم» شنيد. به‏زودى آنچه را گفتند، و بناحق كشتن آنان، پيامبران را خواهيم نوشت و خواهيم گفت: «عذاب سوزان را بچشيد.»

آنها كه فقر را به خدا نسبت مى‏دادند، يهود مدينه در زمان رسول خدا بودند و در اين عصر پيامبرانى نبودند تا يهود حجاز، آنان را كشته باشند. ولى اين آيه، افزون بر نسبت فقر به خدا قتل انبياء را نيز به يهود نسبت مى‏دهد در حالى‏كه اين جنايت از نياكان آنها سر زده بود نه از خود آنها، با اين وصف خداوند عملكرد نسل گذشته را به زمان حاضر نسبت مى‏دهد. بلكه نسل آينده را نيز به شرط رضايت بر عمل انجام يافته، به زمان حاضر لاحق مى‏كند و يكى مى‏داند. چنانكه حضرت نوح عليه السلام بر نسل آينده نيز نفرين مى‏كند و عذاب نازل شده بر نسل حاضر را براى نسل آينده نيز مى‏خواهد و مى‏گويد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْارْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيَّاراً انَّكَ انْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا الَّا فاجِراً كَفَّاراً» پروردگارا، هيچ كس از كافران را بر روى زمين مگذار، چرا كه اگر تو آنان را باقى بگذارى بندگانت را گمراه مى‏كنند و جز پليد كار ناسپاس نزايند.

مجموع اينها نشان مى‏دهد كه قرآن نسل موجود را به گذشته و آينده پيوند مى‏دهد و بطور كُلّى نسلهاى جامعه را چه در بعد افقى و عرضى، چه در بُعد عمودى و طولى با يكديگر مرتبط مى‏داند و در مسؤوليت محاسبه و مؤاخذه، شخصيّتِ واحد تلقى مى‏كند و اين اصل مهمّ و حياتى از اصولى است كه قرآن كريم بنيان نهاده و در تحليل و بررسى تاريخ ملتها اثر زياد و نقش مؤثّرى دارد. 
نهج‏البلاغه نيز چون قرآن، در بيشتر موارد مخاطبانش را به‏عنوان «امّت» مى‏خواند و آن را داراى شخصيت مستقلّ مى‏داند؛ در اين رهگذر كافى است به واژه‏ها و اصطلاحاتى كه نمايانگر وحدت شخصيت امّت است و در اين كتاب عظيم به‏كار رفته دقّت كنيم. همانند:
قبيله، طايفه، قوم، امّت، فئه، فرقة، حزب، عصابة، جماعة، جيل، مَعشر، قَرْن و ... 
مجموع آنها نشان‏دهنده اين است كه امام عليه السلام در مقام نقل رويدادها و نقد و تحليل مقوله‏هاى تاريخى و همچنين هنگام تبيين مسائل اجتماعى و مديريّتى، از اين واژگان استفاده مى‏كردند. بيان موارد يكايك آنها، خروج از حدّ اختصار و اعتدال و خستگى‏آور است.

7- پيوستگى و تجانس

‏هنگامى كه قرآن در سوره‏اى، يك هدف را دنبال مى‏كند، حوادثى را به دنبال هم مى‏آورد كه متجانسند يعنى تقارن زياد و پيوند تنگانگى ميان آنها حاكم است. براى نمونه: گوشه‏هايى از تاريخ حيات «حنّانه» همسر عمران، «مريم»، «زكريّا»، «يحيى» و «عيسى‏» به‏ترتيب در سوره آل عمران آمده است قرآن كريم با نقل هر يك از آنها، مسائلى از اسلام را مطرح مى‏كند و به تبيين فرازهايى از آن مى‏پردازد و در پايان به حادثه بزرگ «مُباهله» اشاره مى‏كند. دقت در آنها نشان مى‏دهد كه حوادث ياد شده نقاط مشترك و تقارن زيادى با هم دارند از جمله:
الف- عنصر عبادت: زندگى شخصيتهاى پنجگانه در مسير عبادت خداوند و در مقام تحكيم مبانى معنوى، طهارت باطنى و تزكيه نفس بود.
ب- عنصر اعجاز: رويدادهاى شخصيّتهاى ياد شده، اعجازآميز و همراه با خرق عادت و خلاف طبيعت است و هر يك مجسّمه‏اى از معجزه‏هاى انبيا محسوب مى‏شود.
ج- وحدت اعجاز: عمل اعجازآميز در هر يك از شخصيّتهاى مذكور از يك نوع است و آن فرزند خواستن و فرزند داشتن است.
قرآن كريم اين حوادث مشابه و همسان را يك جا و در يك رديف مى‏آورد تا به خواننده متدبّر، تفهيم كند كه آيين اسلام، هرچند در محيط آلوده، دور از فرهنگ و تمدّن انسانى و آميخته به جهل و خرافات تولّد يافت ولى اعجازگونه رُشد مى‏يابد، از مخاطره‏ها و شكستهاى پندارى مردم جاهليت مى‏گذرد، فروغ آن در اطراف جهان پرتو مى‏افكند و نام محمّد صلى الله عليه و آله پيوسته مى‏درخشد. آن‏گونه كه حضرت يحيى و عيسى‏ عليهما السلام درشرايط غير عادى متولد شده و رشد يافتند. «مُباهله» نمونه بارزى از اين درخشش و پيروزى معنوى است و شايد براى تجسّم بخشيدن به حركت سريع و رشد اعجازآميز مكتب اسلام، در بخش پايانى و به‏دنبال تاريخ شخصيتهاى پنجگانه آمده است. 
تقارن و تجانس پنج تن آل عبا عليهم السلام در نماى درونى آيه «مباهله» با شخصيتهاى «پنجگانه» ياد شده، راز ديگرى از اين روش قرآنى است.

8- موازنه و تطبيق‏

قياس و موازنه در پديده‏هاى مادى و معنوى از شيوه‏هاى مؤثّر و كارآمد كسب دانش و از پايه‏هاى استحكام معرفت است. 
قرآن، در مواردى دو يا چند رويداد تاريخى را بطور تطبيقى و مقايسه‏اى بيان مى‏كند تا خواننده آنها را با هم بسنجد و به ارزش هر كدام بيشتر واقف شود و به معرفت خود بيفزايد؛ از جمله آنها، تاريخِ گوشه‏اى از زندگى شخصى است كه مالك دو باغ بود با درختانى پرثمر و فضاگستر، با مزارع با بركت و چشمه‏سارهاى زُلال همراه با فرآورده‏هاى مطلوب كشاورزى. رفته رفته به وجود آنها مغرور گشت، به دوست خود مباهات ورزيد، آن را فناناپذير تلقّى كرد و در نهايت منكر قيامت شد. به تذكرات دوستش هم توجّه نكرد و همچنان سرمست ثروت خود گشت و سرانجام عذاب الهى فرا رسيد و هر دو باغ را نابود ساخت.
اين حادثه در رديف گوشه‏هايى از تاريخ، سفرهاى سه‏گانه و سدّسازى، ذوالقرنين آمده است تا ظرفيّت روحى، قدرت معنوى و قدرت مالى او با صاحب دو باغ موازنه شود و معلوم گردد كه اوّلى با داشتن دو باغ كه نسبت به دارايى دومى يعنى ذوالقرنين بسيار اندك بود، مغرور و منكر خدا گشت ولى او نه‏تنها خود باخته قدرت سياسى، مالى، فكرى و فنّى خود نگشت بلكه با ساختن سدّ فولادين، به سپاسگزارى و خضوع خود در برابر خدا افزود و به ناچيز بودن آن در برابر قدرت الهى اعتراف كرد و گفت:
«هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبّى‏ فَاذا جاءَ وَعْدُ رَبّى‏ جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبّى‏ حَقّاً» 
اين رحمتى از جانب پروردگار من است، [ولى‏] چون وعده پروردگارم فرا رسد، آن [سدّ] را در هم كوبد، و وعده پروردگارم حق است.

اين تواضع، خشوع، سپاسگزارى و ايمان به تحقق وعده الهى و ايمان به معاد ذوالقرنين را با كبر و كفر و غرور و رفاه‏زدگى صاحب دو باغ، مقايسه كنيد كه به محض ورود به باغ و مشاهده مظاهر زيباى طبيعت، آن را جاودانه پنداشت و وقوع قيامت را پندارى بيش نپنداشت و پرده جهل از درون خود برداشت و گفت:
«ما اظُنُّ انْ تَبيدَ هذِهِ ابَداً وَ ما اظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً ...» 

گمان نمى‏كنم اين نعمت هرگز زوال پذيرد و گمان نمى‏كنم كه رستاخيز بر پا شود و ...

9- انديشه زايى‏

قرآن در مقام نقل مقوله‏هاى تاريخى به صرف نقل، بسنده نمى‏كند بلكه حوادث را با اصول و آداب هنرى، با زبان زنده و بيان فراگير تبيين مى‏كند تا شخص را به تدبّر، پرسش و پاسخ برانگيزد، به حركت درونى و زايش فكرى او بيفزايد و جمود انديشى را از وى بزدايد. در اين رهگذر به عناصرى مى‏پردازد كه مُبيّن اين معنا باشد، در اين باره به ذكر نمونه‏اى بسنده مى‏كنيم:
ابن سنان مى‏گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم مقصود از «آيات بيّنات» چيست؟ كه در اين آيه آمده است:
«انَّ اوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذى‏ بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ فيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ»
در حقيقت، نخستين خانه‏اى كه براى [عبادت‏] مردم نهاده شده، همان است كه در مكّه‏ است و مبارك، و براى جهانيان مايه هدايت است در آن نشانه‏هاى روشن است.

حضرت فرمود:
«مَقامُ ابْراهيم، حَيْثُ قامَ عَلَى الْحَجَرِ فَاثَّرتْ فيهِ قَدَماهُ وَالْحَجَرُ الْاسْوَدُ وَ مَنْزِلُ اسْماعيلَ» 

مقام ابراهيم عليه السلام است كه روى سنگ ايستاد و اثر پاهايش بر آن باقى ماند، حجرالاسود و منزل اسماعيل عليه السلام است.
از اين حديث برمى‏آيد كه اگر انسان در آثار و نشانه‏هاى گذشتگان دقيق شود مى‏تواند معارف ارزنده‏اى را به دست آورد؛ نظر كردن به جاى پاى حضرت ابراهيم عليه السلام كه هنگام تأسيس كعبه همچنان در سنگى نقش بسته و به‏صورت فرورفتگى و روشن باقى مانده است بيننده را مجذوب مى‏سازد و پى به شخصيّت استثنايى سازنده اين خانه مى‏برد و معجزه‏اش را به عيان مى‏بيند.
همچنين حجرالاسود كه با يك نگاه مى‏توان فهميد كه آن، يك پديده غير عادى و سنگى استثنايى است و هر بيننده را به شگفت وا مى‏دارد و با ديدن و استلام آن، زبان به حمد و سپاس رَبّ جليل مى‏گشايد و با جان و دل مى‏پذيرد كه آنها از آيات بيّنات و نشانه‏هاى روشن خداوند است.
همه اينها زمانى امكان‏پذير است كه تفكّر انسان در مظاهر مادى تاريخى و نشانه‏هاى بر جاى مانده با بينش عميق و همراه با برداشت مثبت و كسب آموزش باشد، در غير اين‏صورت حتى نظر به ظريفترين آثار، نمى‏تواند محرك مشاعر بيننده باشد، چنانكه حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد:

«كُلُّ نَظَرٍ لَيْسَ فيهِ اعْتِبارٌ فَلَهْوٌ»
هر نگاهى كه عبرت‏انگيز نباشد لهو و بيهوده است.

                     
خلاصه‏
نقد و نظر مجموعى، از شيوه‏هاى خاصّ قرآن و نهج‏البلاغه در مسائل تاريخى است؛ يعنى قرآن، افزون بر شخصيّت فردىِ يكايك مردم، براى امّت نيز شخصيّت مستقل قائل است و انعكاس كارهاى خوب و بد را در آيينه كُلّى جامعه مى‏بيند و در پاداش و مجازات، همه آنها را شركت مى‏دهد همچنين نسلهاى گذشته و آينده را در ساختار تاريخ، در يك رديف مى‏شمارد و سرنوشت جوامع را با تقطيع زمان و در طول و عرض هر عصر و نسل، تحليل مى‏كند. چگونگى بيان مقطعى از تاريخ يهود، قوم ثمود و برخورد حضرت نوح با قوم خود، نمونه بارزى از اين شيوه است و همچنين استعمال اصطلاحاتى چون، جيل، جماعت و ... نمودار روشنى از اين روش در نهج‏البلاغه محسوب مى‏شود.

در نظر گرفتن تشابه و نقاط مشترك حوادث، و همچنين موازنه و تطابق در دو شخصيّت يا در دو حادثه تاريخى، روش ديگرى در تجزيه و تحليل مقوله‏هاى تاريخ در قرآن و نهج‏البلاغه است. درك اين روش و موارد آن، دقّت بيشترى مى‏طلبد و آثار زيادى به‏دنبال دارد. نقل گوشه‏هايى از تاريخ زندگى حضرت مريم، زكريا، يحيى و عيسى عليهم السلام و همچنين مقايسه صاحب دو باغ با ذوالقرنين به ترتيب از مصاديق بارزِ روشِ «تقارن» و «موازنه» است.

انديشه‏زايى، انگيختگى بر تدبّر و تشويق به برداشت صحيح و مثبت از رويدادها شيوه ديگرى از نگرش تاريخى قرآن و نهج‏البلاغه است. مطالعه در آثار محسوس بيت‏اللَّه. يادآور تاريخ گذشته آن و گوياى شخصيت آسمانى سازنده آن است و به همين دليل «آيات بينات» خوانده شده است.
 

نویسنده: جعفر وفا

منابع: 

تاريخ از ديدگاه قرآن و نهج‏البلاغه، ص: 29