بازنگرى تاريخ انبياء در قرآن(حضرت یوسف)

يوسف صديق (علیه السلام)

- رؤياى خورشيد و ماه و ستاره در مورد حضرت یوسف ، يک صحنه واحد بوده است نه اين که به نوبت، اول خورشيد، سپس ماه و بعد يازده ستاره ديده شده باشند، و يابه عکس. ازنظر علم تعبير، خورشيد به پادشاه، فرعون، قيصر و رئيس جمهور تعبير مى شود وماه به نخست وزير و صدراعظم. وستاره به وزير. استاندار و کاردار. اين تعبير، در کتابهاى علمى قاطعيت دارد. گويا تعبير غلط مشهور به وسيله يهوديان صدر اول شايع شده و درتفسيرات تورات و سايرکتابها به عنوان يک واقعيت تلقى گشته است.
وبه همين جهت در تواريخ اسلامى مشاهده مى کنيم که فرزندان يعقوب را دوازده تن دانسته اند. شش تن فرزندان ليا و راحيل و شش تن ديگر از کنيزان زر خريد. نام شش تن فرزندان ليا و راحيل بدون ترديد وبالاتفاق، عبارت از شمعون، لاوى، يهودا و روبيل که مادر آنان ليا است و يوسف و بنيامين است که مادر آن دو راحيل است، ولى درنام آن شش تن ديگر، اختلافات زيادى ديده مى شود واين اختلاف، گواه عدم تحقيق است. تصور مى رود که چون يهوديان، خورشيد را به يعقوب وماه را به (ليا) و يازده ستاره را به فرزندان يعقوب، تعبير کرده اند، ناچار شد ه اند که بر فرزندان يعقوب شش تن ديگر بيفزايند، تا رقم دوازده کامل شود.

- رؤياى يوسف براساس نص قرآن به اين صورت بوده است:
(انّى رأيت أحد عشر کوکباً و الشمس و القمر رأيتهم لى ساجدين)
من يازده ستاره ديدم با خورشيد وماه، ديدم که آنان براى من سجده کردند.

اين رؤيا از دو قسمت کاملاً مجزا تشکيل شده است و لذا قرآن مجيد کلمه رؤيت را تکرار مى کند.
رؤياى اول: (ستاره، ماه، خورشيد درکنار هم و با هم که ازنظر تعبير علمى، يوسف خودش را درکنار شاه و صدراعظم و يازده وزير، احساس کرده است که صورت کابينه دولت را درحضور شاه مجسم مى کند و لازمه اين رؤيا آن است که يوسف هم وزير باشد، در حد وزيران.
رؤياى دوم جماعت بسيارى از بشر که براى يوسف سجده مى کنند، جز آن که اين جمعيت درعالم خواب شناخته و معلوم نبوده اند، تا به صور مشخص خود ديده شوند، بلکه ازحاضران دربارى بوده اند که براى حفظ مقام مافوق به سجده افتادند. حال اين حاضران، خدمه باشند و يا کارمندان ، فرقى نمى کند.
قرآن مجيد به اين نکته صراحت کامل داده است ولذا مى گويد: (رأيتهم) وضمير جمع مذکر غايب مى آورد و در وصف آنان مى گويد: (ساجدين) که بازهم عنوان جمع مذکر دارد، از دسته عاقلان بشرى. وبه همين جهت درآيات آخر اين سوره مى گويد:
(ورفع أبويه على العرش و خرّوا له سجّداً و قال يا أبت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربى حقا)
به اين معنى که چون به خاطر يوسف، شاه و صدراعظم و ساير وزيران درجلسه پذيرايى يعقوب حاضر مى شوند و يوسف، پدر ومادر خود را بر تخت وزارت کنار خود مى نشاند، همه حاضران و استقبال کنندگان وخادمان به خاطر احترام و بزرگداشت مقام يوسف ناجى مصر، به سجده مى افتند. و يوسف درگوش پدر زمزمه مى کند که پدرجان اين صحنه خارجى، همان صورت رؤياى من است که اينک به حقيقت پيوسته است.
دراين آيه که خواب تعبير شده يوسف منعکس شده است، باز مى بينيم (خرّوا له سجّداً) با ضمير جمع مذکر غايب عنوان شده است واين خود صراحت کامل دارد که ستارگان و خورشيد وماه، درکنار يوسف به سجده نيفتاده اند، بلکه جماعت انبوهى که يوسف آنان را نمى شناخته و به عنوان رجّاله تلقى مى شدند، درعالم خواب، براى او سجده کرده اند، وگرنه بايد عبارت قرآن به اين صورت نازل شده باشد: (رأيتها لى ساجدات)، تا قانون صرف و نحو عربى رعايت شده باشد.

- يعقوب، پس از استماع خواب يوسف، به او اطلاع نمى دهد که تعبير آن چيست، بلکه مى گويد تو خودت بعدها از تعبير اين خوابت با خبر خواهى شد، زيرا نسل ما از پدرم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق گرفته تا من و تو و فرزند زادگان من، همه پيامبران خداييم وبايد اشارات وحى را دريابيم، ولذا يوسف به پدرش مى گويد:
(يا ابت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربّى حقّاً)
اى پدر، اين است مآل خواب پيشين من که به اين صورت به حقيقت پيوسته است.
درآن مجلس، يعقوب فقط به پدرش يوسف اشاره مى کند ومى گويد که (وکذلک يجتبيک ربّک)؛ يعنى همانند صورت اين رؤي، خداوند، کار تو را سامان مى دهد و از تعبير خواب، با خبرت مى سازد و نعمت نبوت ر ا برتو تمام مى کند، آن چنان که بر پدرانت تمام کرده است. اگر يعقوب، تعبير خواب را با فرزندش يوسف درميان مى نهاد، قهراً مورد سؤال واقع مى شد که چگونه و چسان. و درآن صورت بايد يوسف هم به اضطراب و واهمه دچار مى شد، چنان که پدرش يعقوب دچار شد، زيرا مى دانست تع بير اين خواب، بدون حوادث غيرمنتظره، صورت حقيقت نخواهد يافت. وباز به خاطر همين تعبير شگرف و مژده عزت و سلطنت است که يعقوب سفارش مى کند که خواب خود را براى برادرانت نقل مکن که قهراً درصدد آزار تو برمى آيند ولااقل خواب تو را فاش مى سازند ومايه تمسخر قرار مى دهند.

- پس ازاين خواب، يعقوب به فرزندش يوسف علاقه مفرطى نشان مى دهد واين بيش ترمايه حسادت برادرانش را فراهم مى سازد. موقعى که تصميم به دورکردن يوسف از منطقه کنعان مى گيرند وبرادر خود را همراه مى برند، درنيمه راه ويا درموقع رسيدن به چاه تصميم مى گيرند که او را به چاه نيندازند، بلکه او را به ته چاه بفرستند که چاه بسيار عميق است واگر او را به چاه بيندازند، کشته شدن او قطعى خواهد بود، درصورتى که حاضر نبودند به دست خود او را بکشند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد: وچون يوسف را بردند و اتفاق کردند او را در يک چاه بگذارند: (فلمّا ذهبوا به واجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجبّ) درحالى که از کنکاش و توطئه قبلى به صورت ديگرى تعبير مى کند و مى گويد:
(قال قائل منهم لاتقتلوا يوسف وألقوه فى غيابت الجبّ يلتقطه بعض السيارة إن کنتم فاعلين)
يک تن از آنان گفت: يوسف را نکشيد و دريک چاه بيفکنيد تا کاروانيان او را به عنوان کودک (سرراهى) ببرند، اگر شما به دورکردن يوسف اصرار داريد.
البته بهانه تشنگى ازيک طرف و سبکى وزن يوسف از طرف ديگر مى توانست حيله آنان را روبراه کند.

- قرآن مجيد مى گويد:
(وأوحينا اليه لتنبّئهم بأمرهم هذا وهم لايشعرون)
ما به يوسف اشارت کرديم که روزى بيايد که ماجرا را با آنان درميان نهى و آنان ندانند که تو خود همان يوسفى.
چنان که مکرّر گفته شد وابتداى سوره گواهى داد، ارتباط انبياء بنى اسرائيل، بيش تر به وسيله خواب صورت مى گرفته است. اين وحى هم بايد به صورت خواب، ودرچاه قريه سيلون از قراى کنعان بوده باشد.
هنگامى که يوسف دستور اين خواب واين وحى را با برادرانش درميان نهاد، ناچار شد ترتيبى بدهد که برادرانش را ازاين کار زشت برادرکشى باخبر سازد، ولى به صورتى که او را نشناسند. لذا نوشته اند که در روز مهمانى شهر مصر، تابلوهاى متعددى به صورت قطعات فيلم از صحنه ها ى آن روز، درمعرض تماشاى آنان گذاشت که قيافه آن روزشان کاملاً با قيافه روز مهمانى برابر بود، و برادران يوسف وحشت کردند که مبادا مايه سوءظن عزيز را فراهم کرده باشند.
نکته ديگرى که دراين آيه ديده مى شود، قيد (وهم لايشعرون) است که نبايد خود را معرفى کند واين يک دستور قطعى بود، ولذا از مصر به پدرش يعقوب اطلاع نمى دهد، که اگر اطلاع مى داد، قهراً برادرانش نيز بى خبر نمى ماندند.

- قرآن مجيد، درپايان فصل اول مى گويد:
(وکذلک مکّنّا ليوسف فى الأرض ولنعلّمه من تأويل الاحاديث)
به اين صورت ما به يوسف قدرت وتمکن داديم و بدين خاطر که او را از مآل خوابها با خبر سازيم.
(کذلک) اشاره به ماجراى چاه رفتن و فروخته شدن و انتقال به مصر است، که راه را براى قدرت و عظمت و ارتباط با سران حکومت باز کند و درضمن با اسرارخواب که سررشته دريافت وحى است آشنا گردد، البته رنج فکر کردن و خصوصاً تاريکى چاه که گويا شب و روز انسان درعالم رؤيا است و بيش تر به فکر رؤيا و اسرار آن مى پردازد تا به مسائل دنياى خارج، کاملاً يوسف را آماده مقام نبوت کرد
از اين رو گفت: (ولنعلّمه) تا به او بياموزيم. وآموختن جز با دريافت قواعد و ضوابط، مفهوم صحيحى پيدا نخواهد کرد. البته به خاطر داريم که يعقوب هم به او گفت:
(ويعلّمک من تأويل الأحاديث) چرا که احاديث، جمع احدوثه است واحدوثه به معناى خبر و اطلاع جديدى است که برسرزبانها بيفتد و رواج پيدا کند.

- هنگامى که برادران يوسف، ناله کنان به پدر مى گويند يوسف را گرگ خورده است، پدرش مى گويد: (بل سوّلت لکم أنفسکم أمراً فصبر جميل) بل براى اضراب است. يعنى چنين نيست که شما ادعا مى کنيد. يوسف را گرگ نخورده است، شما صحنه سازى کرده ايد تا او را از من دور کنيد ومن بايد صبر جميلى پيشه سازم وخدا يار است.
علت اين پاسخ تند و سرد، همان است که يعقوب از خواب يوسف مطلع شده بود و يقين داشت که وحى خدا دروغ نخواهد بود و يوسف زنده مى ماند تا نبوت و سلطنت را با هم جمع کند.

- در روايات اسلامى آمده است که برادران يوسف به کمين نشستند وچون قافله اى را به سوى چاه روان ديدند، خود را به سر چاه رساندند وادعا کردند اين کودکى که از چاه درآورده ايد، برده ماست، و سرانجام او را فروختند.
درست روشن نيست که اين داستان را از قرآن برداشت کرده اند، ويا از تورات گرفته اند. درهر صورت اين داستان با متن قرآن مخالف است، زيرا قرآن مى گويد:
(وجاءت سيّارة فأرسلوا واردهم فأدلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و أسرّوه بضاعة) يعنى يوسف را به صورت کالا پنهان کردند تا مسافران باخبر نشوند، ودر دنباله همين آيه مى گويد:
(وشروه بثمن بخس دراهم معدودة) که به صراحت روشن مى کند که همين کاروانيان، يوسف را به مصر برده اند و چون سند بردگى نداشته اند، ناچار با قيمت کم او را فروخته اند وچون مى ترسيده اند که متهم به دزدى شوند، هرچه زودتر حاضر به فروش شده وناچار با قيمت اندک او را فروخته اند، و به همين جهت بود که گفت: (کانوا فيه من الزاهدين)

-  مسئله خاطرخواهى زليخا وجمله (لقد همّت به وهمّ بها) باعث شده است که براى براءت دامن يوسف، توجيهات زيادى پرداخته شود.
به نظر نويسنده، موقعى که زليخا خود را به يوسف عرضه کرد وگفت: (هيت لک) و يوسف با پاسخ سرد و کوبنده ومنطق استوار خود به زليخا پاسخ ردّ داد، زليخا از راه ديگرى به اغواى يوسف پرداخت، تا توانست نظر او را جلب کند. درواقع زليخا نيز مسحور جوانمردى و عفاف وپاکدام نى يوسف شد و تصميم گرفت از شوهر خود طلاق بگيرد تا يوسف حاضر به ازدواج شود وهمين مسأله ازدواج بود که يوسف را به خانم علاقمند کرد و هردو خواهان يکديگر شدند ولذا گفت: (همّت به وهمّ بها). اگر اهتمام زليخا به صورت فحشا بود که يوسف پاسخ لازم را به زليخا داده ب ود. وحتى با اشاره به شوهرش (انّه ربى) او را تهديد کرده بود و ديگر معنى نداشت که قرآن بگويد: (ولقد همّت به). علت اين که خداوند، با ارائه برهان، مانع ادامه اين صحنه شد، آن است که:
اول، شوهرخانم يعنى عزيز مصر، وارد منزل شده بود و در راه ورود به اطاق خانم بود، واگر عزيز مصر، خانم را با آن حالت مى ديد که با يوسف خلوت مغازله دارد، اتهام او درنظر عزيز قطعى مى شد.
ثاني، ازدواج با خانمى که حاضر به فساد باشد، برانبياء روا نيست، زيرا چنين خانمى عصمت و تضمينى ندارد که بعدها چه کند وچه نکند.
درهرصورت مسئله اهتمام، غير از عرضه فحشا است ولذا با قيد سوگند، تجديد مطلع شده است و گرنه اهتمام به ارتکاب فحشاء آن هم با مادرخوانده خود که شوهر دارد، از سايرين نيز بعيد است تا چه رسد به پيامبران.

- قرآن مجيد مى گويد: (لولا أن رأى برهان ربّه). باز پاى رؤيت درميان است، نه الهام ويا وسيله ديگر. واين مى رساند که صورت اين ماجرا به گونه باطنى بريوسف نمايان شد و يوسف دانست که اين اهتمام و همت، ناروا بوده و مورد رضاى خدا نيست، لذا فوراً و بى درنگ به طر ف درب خروجى فرار کرد و زليخا از پشت سر پيراهن او را کشيده پاره شد و شوهر خانم در آستانه در نمايان گشت.
دراين ارائه برهان و صورت برهانى آن رواياتى رسيده است که با هم ناهمساز مى باشند وعلاوه بر اختلاف که خود دليل عدم تحقيق است، سند صحيحى نيز ندارند. پس اصرارى نخواهد بود که حتماً به روايات رسيده اعتماد شود. درهر صورت، يوسف باطن کار خود و زليخا را به عيان با چشم خود مجسم ديد که فوراً پا به فرار نهاد، تا از شرّ آن خلاصى يابد.

- هنگامى که خانم زليخا مجلس انسى ترتيب مى دهد وخانمهاى دربارى را دعوت مى کند تاموقعيت خودش را با يوسف براى آنان مجسم کند. پس از اظهارات آن زنان که (ما هذا بشراً ان هذا الاّ ملک کريم) خانم زليخا مى گويد:
(فذلکنّ الذى لمتنّنى فيه ولقد راودته عن نفسه فاستعصم… ) يوسف/32
اين کلمه (استعصام) ازباب استفعال است وماده اصلى آن عصمت است. اگر سين استفعال براى طلب باشد، يعنى من با اين جوان مراوده کردم وخواهان کام شدم، ولى او طالب عصمت شد وبا راندن من و عقب کشيدن خود، عصمت خود را حفظ کرد. و اگر سين استفعال براى شماره و عدّ باشد، م انند: استکبر و استنوق الجمل واستعظم، يعنى من خواهان کام شدم و او خود را ازاين گونه کارها معصوم شمرد وحاضر نشد خواهش مرا برآورده سازد.
درهرصورت زليخا اعتراف مى کند که يوسف عصمت داشته است، واين خود مى رساند که هيچ گونه گرايشى ازجانب يوسف ظاهر نشده است که عفت و عصمت او را لکه دار سازد، تا چه رسد به برخى افسانه هاى تاريخى که در اطراف مسئله پرداخته اند واين که قرآن مجيد مى گويد:
(کذلک لنصرف عنه السوء والفحشاء)؛ ما اين برهان الهى را به او ارائه داديم تا بدى و فحشا را از او بگردانيم، نه آن است که درهمان مجلس عازم سوء و فحشاء شده باشد، بلکه اگر برهان الهى رؤيت نمى شد، وسوسه زليخا دريوسف کارگر مى شد و قول مساعد مى داد که در صورت برد اشته شدن موانع از سوى زليخ، با او ازدواج کند واين خود مايه سوء و فحشاء بود، زيرا ازدواج با زناکاران حرام است.

- موقعى که يوسف با برادرش بنيامين در سرپرستى عمه خود بودند، يعقوب، پيامى به خواهرش فرستاد و تقاضا کرد که يوسف و بنيامين را که بزرگ شده اند و تا حدى از مادر بى نياز، به او برگرداند. عمه اش به خاطر علاقه مفرطى که به يوسف پيدا کرده بود، حاضر نمى شد او را ازخود دور کند و نزد برادرش يعقوب بفرستد، از اين رو برنامه اى درست کرد و درحضور فاميل و خاندان واعقاب ابراهيم، يوسف و برادرش بنيامين را به همراه کاروان، نزد برادرش يعقوب اعزام کرد، ولى پس از ساعتى دوان دوان درپى قافله روان شد که ميراث پدرم اسحاق و يادگارى او گم شده است ونکند آن را يوسف يا بنيامين دزديده باشند و سرانجام يادگارى پدرش اسحاق را از جامه دان يوسف خارج کردند، ولذا به رسم شريعت ابراهيم که دزد را بايد به صاحب مال تحويل دهند تا به عنوان برده به خدمتگزارى او مشغول باشد، عمه يوسف با اين نقشه ماهرانه که خود ترتيب آن را داده بود، يوسف را چند سالى نزد خود نگه داشت و چون وفات کرد، يوسف و بنيامين هر دو نزد پدر بازگشتند.
- هنگامى که يوسف درمصر به مقام عزت رسيد و تقسيم ارزاق را عهده دار بود، برادرانش نيز از کنعان آمدند تا مطابق جيره بندى، سهم خود را دريافت کنند. دراين سفر، يوسف تصميم گرفت که برادر تنى خود را درمصر نگه دارد. لذا ازهمان برنامه عمه اش الگو گرفت وجام سلطنتى را در بار گندم بنيامين پنهان کرد، وچون مأمورين کاخ متوجه شدند که جام سلطنتى مفقود شده است، تصور کردند که اين دزدى کار همان چند تن مسافر کنعانى است که درکاخ يوسف پذيرايى شده اند ولذا به تعقيب قافله شتافتند وفرياد زدند (ايتها العير انّکم لسارقون) وچون برا دران يوسف را به خشم آوردند، برادران يوسف گفتند، هرکس دزدى کرده باشد، بايد برده صاحب مال باشد. شريعت ما در قضاوت همين است. وچون جام سلطنتى پس ازکاوش و جست و جو، از بار بنيامين بيرون آمد، برطبق گفت وگوى قبلى بنيامين را به بردگى گرفتند و درمصر نگه داشتند: (کذلک کدنا ليوسف ماکان ليأخذ أخاه فى دين الملک إلاّ ان يشاء اللّه)
به اين صورت ما براى يوسف چاره انديشيديم تا بتواند برادرش را نزد خود نگه دارد.
يوسف براساس دين پادشاه و قانون مصر، نمى توانست برادرش را به زور و جبر نزد خود نگه دارد. سخنان برادران يوسف که گفتند:
(ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل)، به همان داستان دزدى يوسف و برنامه عمه اش اشاره دارد. وعکس العمل يوسف که درباره برادرانش مى گويد:
(فأسرّها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم قال أنتم شرّ مکانا واللّه أعلم بما تصفون)؛ يعنى يوسف اين تهمت برادرانش را در دل گرفت و به ظاهر چيزى نگفت، امّا در دل گفت: شما بدتر از هر دزد غدّارى هستيد و خدا مى داند آن نسبت دزدى که به يوسف مى دهيد، واقعيت ندارد، چ نان که دزدى امروز بنيامين نيز حقيقت ندارد.

 

نویسنده: محمد باقر بهبودی
 

منابع: 

نشریه پژوهشهای قرآنی، پياپي 11و12