نجات از چاه و ورود به كاخ
نجات یوسف ـ علیه السلام ـ از چاه به وسیله كاروان
یوسفِ مظلوم، شبهای تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او است. او را با الهامهای حیاتبخش دلگرم كرده است. یوسف هر لحظه منتظر است از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فكر آینده به سر میبرد. ارتباط دلش با خدا قطع نمیگردد. رنج تاریكی شب را با تاریكی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار میكند، تا دست تقدیر با او چه بازی كند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش كند؟!
كاروانی كه به همراه شترها و مال التّجاره از مدین به مصر میرفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردی را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب كشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر كند. او وقتی كه دلو را به چاه دراز كرد،هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محكم گرفت. وقتی كه مالك دلو را میكشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم كه به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. كاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر كه سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف ـ علیه السلام ـ خیره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند.
روایت شده: موقعی كه یوسف را از چاه بیرون آوردند، یكی از حاضران گفت: به این كودك غریب نیكی كنید. یوسف با اطمینان خاطر در جواب گفت: «آن كسی كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهایی نیست».(1)
كاروان، یوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احادیثی، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بین راه، جناب یوسف ـ علیه السلام ـ به قبر مادرش «راحیل» رسید. خود را از شتر به زیر انداخت،كنار قبر مادر آمد، دردِ دل كرد، اشك ریخت، از جدایی پدر و دوری از وطن سخن گفت، از آزارهای برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(2)
گرچه یوسف از چاه و وحشت تنهایی قعر آن نجات پیدا كرد، ولی اینك بردهای است و در فكر آیندهای تاریك است تا چه بر سرش آید و با چه طبقهای روبرو گردد؟
نجات از چاه و ورود به كاخ
كاروانیان وقتی به مصر رسیدند، میخواستند هر چه زودتر خود را از فكر یوسف ـ علیه السلام ـ راحت كنند. مبادا كسی او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نیست. از این رو، در حالی كه با نظر بیمیلی به یوسف مینگریستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
از قضا عزیز مصر كه بعضی گفتهاند نخست وزیر مصر بود، در فكر خریدن غلام لایقی بود. وقتی یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنین كسی كاخ نشین است)، از این معامله خیلی خشنود بود. وقتی او را وارد كاخ كرد، به همسرش «زلیخا» سفارشهای لازم را در مورد احترام و پذیرایی او نمود.
گویند: اسم عزیز، «قطفیر» یا «طفیر» بود، و در این زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ریان بن ولید» یا «اپوفس» یا «اپاپی اوّل» نام داشت.
چرا یوسف را با آن كه بینظیر بود به این قیمت بیارزش و اندك فروختند؟ چرا تا این اندازه به او بیاعتنا بودند؟
علت واقعی و راز این مطلب چه بود؟ چرا باید یوسف صدّیق ـ علیه السلام ـ این گونه سرخورده گردد. جواب این سؤالها را پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ داده است كه حكایت از دقّت دستگاه پر حكمت خلقت میكند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولی) است.
پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ چنین فرمود:
«روزی یوسف جمال خود را در آئینه مشاهده كرد، از زیبائی خویش تعجب نمود، مختصر غروری در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامی بودم قیمت مرا كسی نمیدانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به این قیمت كم ارزش با كمال بیمیلی فروشندگان بفروشند تا این تصوّرات را نكند، بلكه به خدای خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبیند».
حضرت رضا ـ علیه السلام ـ فرمود: «قیمت یك سگ شكاری كه اگر كسی او را بكشد بیست درهم است و یوسف را به بیست درهم فروختند».(3)
اینك یوسف در طبقه دیگری قرار گرفته و با طبقه دیگری تماس دارد كه در واقع از این تاریخ به بعد، فصل نوینی در تاریخ شگفت انگیز زندگی یوسف ـ علیه السلام ـ باز میشود كه برای صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات یافت و اینك در آستانه ورود به كاخ است، به قول شاعر:
قصه یوسف و آن قوم عجب پندی بود به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
- (1). مجموعه ورّام، ج 1، ص 33.
- (2). اقتباس از تفسیر سوره یوسف، تألیف اشراقی، ص 40ـ45.
- (3). اقتباس از تفسیر جامع، ج 3، ص 326.