حكومت داوود (ع) و برخورد او با مردم

خلافت و حكومت داوود ـ علیه السلام ـ بر روی زمین

از ویژگیهای حضرت داوود ـ علیه السلام ـ و پسرش سلیمان ـ علیه السلام ـ آن است كه خداوند مقام رهبری و حكومت داری را به آنها داد. و این موضوع بیانگر آن است كه: دین از سیاست جدا نیست، دین منهای سیاست، به معنی انسان بی‎بازو است، زیرا سیاست بازوی اجرایی دین است و سیاست بدون دین نیز عامل مخرّب و ویرانگر است.پیامبران هرگاه زمینه را فراهم می‎دیدند، به تشكیل حكومت اقدام می‎نمودند.
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ سپس پسرش سلیمان ـ علیه السلام ـ شرایط و زمینه را برای تشكیل حكومت فراهم دیدند، خداوند آنها را حاكم مردم نمود.بر همین اساس خداوند می‎فرماید:
«یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ ای داوود! ما تو را خلیفه (و نماینده) خود در زمین قرار دادیم، پس در میان مردم به حق داوری كن(1)
نیز می‎فرماید:
«وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَیناهُ الْحِكْمَهَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ؛ و حكومت داوود ـ علیه السلام ـ را استحكام بخشیدیم و به او دانش و شیوه داوری عادلانه عطا كردیم.»(2)
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ پس از داوود ـ علیه السلام ـ وارث حكومت پدر شد(3) و آن را به طور وسیعتر در اختیار گرفت (كه در داستان‎های زندگی او خاطر نشان خواهد شد).

 

عمر طولانی برای جوان به خاطر داوود ـ علیه السلام ـ

روزی حضرت داوود ـ علیه السلام ـ در خانه‎اش نشسته بود، جوانی پریشان حال و فقیر نیز در نزد او نشسته بود، این جوان بسیار به محضر داوود ـ علیه السلام ـ می‎آمد و سكوت طولانی داشت، روزی عزرائیل به حضور داوود ـ علیه السلام ـ آمد و با نگاه عمیق به آن جوان نگریست، داوود ـ علیه السلام ـ به عزرائیل گفت: به این جوان می‎نگری؟
عزرائیل: آری، من مأمور شده‎ام تا سرِ هفته روح این جوان را قبض كنم.
دل حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «ای جوان آیا همسر داری؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده‎ام.
داوود ـ علیه السلام ـ به او فرمود: نزد فلان شخصیت (كه از رجال معروف و بزرگ بنی اسرائیل بود) برو، و به او بگو داوود ـ علیه السلام ـ به تو امر می‎كند كه دخترت را همسر من گردانی، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزینه زندگی لازم است از این جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به این جا نزد من بیا.
پیام داوود موجب شد كه آن شخصیت دخترش را همسر آن جوان نماید، و آن جوان به دستور حضرت داوود ـ علیه السلام ـ عمل كرد، و پس از هفت روز نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمد.
داوود ـ علیه السلام ـ از او پرسید: «ای جوان! این ایام چگونه بر تو گذشت؟»
جوان: بسیار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.
داوود ـ علیه السلام ـ : بنشین. او نشست و مجلس طول كشید ولی عزرائیل به سراغ آن جوان نیامد، ‌داوود ـ علیه السلام ـ به او گفت: برخیز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به این جا بیا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمد و در محضرش نشست.
باز برای بار سوم به دستور داوود ـ علیه السلام ـ هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمد و در محضرش نشست. در این هنگام عزرائیل آمد، داوود ـ علیه السلام ـ به عزرائیل فرمود: تو بنا بود پس از یك هفته برای قبض روح این جوان به این جا بیایی، چرا نیامدی و پس از سه هفته آمدی؟
عزرائیل گفت:
«یا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالی رَحِمَهُ بِرَحْمَتِكَ لَهُ فَاَخَّرَ فِی اَجَلِهِ ثَلاثین سَنَه؛ ای داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به این جوان،‌ به او لطف كرد، و مرگش را سی سال به تأخیر انداخت.»(4)

 

همنشینی بانوی صبور با داوود ـ علیه السلام ـ در بهشت

روزی خداوند به حضرت داوود ـ علیه السلام ـ وحی كرد: «نزد خلاده دختر اَوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشین تو در بهشت است.»
داوود ـ علیه السلام ـ به این دستور عمل كرد و به درِ خانه خلاده آمد و درِ خانه را كوبید، خلاده پشت در آمد و همین كه در را باز كرد چشمش به داوود ـ علیه السلام ـ افتاد، عرض كرد:‌ «آیا از سوی خدا درباره من چیزی نازل شده است كه برای ابلاغ خبر آن به این جا آمده‎‎ای؟»
داوود ـ علیه السلام ـ : آری.
خلاده: آن چیست؟
داوود: خداوند به من وحی كرد و فرمود: تو همنشین من در بهشت هستی.
خلاده: گویا مرا عوضی گرفته‎ای، او من نیستم بلكه همنام من است؟
داوود: خیر، او قطعاً تو هستی.
خلاده: ای پیامبر خدا به تو دروغ نمی‎گویم، سوگند به خدا من چیزی در خود نمی‎بینم كه چنین لیاقتی یافته باشم و همنشین تو در بهشت شَوَم.
داوود: از امور باطنی خود اندكی با من صحبت كن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: «من یك حالتی دارم كه هر دردی بر من وارد شود، و هر زیان و نیاز و گرسنگی به من برسد، هر گونه باشد بر آن صبر می‎كنم و از خدا رفع آن را نمی‎خواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جای آن دردها و زیانها، عوضی از خدا نمی‎خواهم، بلكه شكر و سپاس آنها را بجا می‎آورم.»
داوود ـ علیه السلام ـ راز مطلب را دریافت و به او فرمود:
«فَبِهذا بَلَغْتِ ما بَلَغْتِ؛ تو به خاطر همین خصلتها به آن مقام رسیده‎ای
امام صادق ـ علیه السلام ـ پس از نقل این ماجرا فرمود:
«وَ هذا دِینُ اللهِ الَّذِی ارْتَضاهُ لِلصَّالِحینَ؛ و این همان دین خدا است كه آن را برای شایستگان پسندیده است.»(5)

 

نمونه‎ای از عدالت و احسان خدا

در روایات آمده: بانویی فقیر و بینوا در عصر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ زندگی می‎كرد. با اندك پولی كه داشت هر روز (یا هر چند روز) اندكی پشم و پنبه می‎خرید و به كلاف نخ تبدیل می‎نمود و سپس آن را می‎فروخت و به این وسیله معاش ساده زندگی خود و بچه‎هایش را تأمین می‎كرد. یك روز پس از زحمات بسیار و تهیه كلاف، آن را برای فروش به بازار می‎برد. ناگهان كلاغی با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوی بینوا بسیار ناراحت شد، سراسیمه نزد حضرت داوود ـ علیه السلام ـ آمد و پس از بیان ماجرای سخت زندگی خود و ربودن كلافش از ناحیه كلاغ، عرض كرد: «عدالت خدا در كجاست؟...»
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به او فرمود: «كنار بنشین تا درباره‌ تو قضاوت كنم.»
این از یك سو، از سوی دیگر گروهی در میان كشتی از دریا عبور می‎كردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتی در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات یافتند هزار دینار به فقیر بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو برباید و به درون كشتی بیندازد و سرنشینان به وسیله آن كلاف، تخته كشتی را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات یافتند.
وقتی كه به ساحل رسیدند به محضر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ برای ادای نذر آمدند، هزار دینار خود را به حضرت داوود ـ علیه السلام ـ دادند و ماجرای نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود ـ علیه السلام ـ حكمت و عدالت و احسان خداوند را برای آن بانو بیان كرد، و آن هزار دینار را به او داد، آن زن در حالی كه بسیار خشنود بود، دریافت كه عادلتر و احسان بخش‎تر از خداوند كسی نیست.(6)

 

مكافات عمل ناموسی

عصر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ بود. مردی شهوت پرست به طور مكرّر به سراغ یكی از بانوان می‎رفت و او را مجبور به عمل منافی عفّت می‎نمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنی به آن مرد بگوید، و آن سخن این بود كه به او گفت: «هرگاه نزد من می‎آیی مرد بیگانه‎ای نزد همسر تو می‎رود.»
آن مرد بی‎درنگ به خانه خود بازگشت دید همسرش با یك نفر مرد اجنبی هم بستر شده است، بسیار ناراحت شد و آن مرد را دستگیر كرد و به محضر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به عنوان شكایت آورد و گفت: «ای پیامبر خدا! بلایی به سرم آمده كه بر سر هیچ كس نیامده است.»
داوود: آن بلا چیست؟
مرد هوسباز: این مرد را دیدم كه در غیاب من به خانه من آمده و با همسرم هم بستر شده است.
خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی كرد: به مرد شاكی بگو: كَما تُدِینُ تُدان؛ همان گونه كه با دیگران رفتار می‎كنید، با شما نیز همان گونه رفتار خواهد شد.»(7)

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر                          ای نور چشم من به جز از كِشته ندروی

 

تصدیق گواهی صد نفر از علمای بنی اسرائیل

عصر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ بود. در میان بنی اسرائیل عابدی بود بسیار عبادت می‎كرد به گونه‎ای كه حضرت داوود ـ علیه السلام ـ از آن همه توفیق او شگفت زده شد، خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی كرد: «از عبادتهای آن عابد تعجّب نكن او ریاكار و خود نما است.»
مدّتی گذشت، آن عابد از دنیا رفت، جمعی نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمدند و گفتند: «آن عابد از دنیا رفته است.»
داوود ـ علیه السلام ـ فرمود: «جنازه‎اش را ببرید و به خاك بسپارید.»
این موضوع موجب ناراحتی و بگو مگوی بنی اسرائیل شد كه چرا داوود ـ علیه السلام ـ شخصاً در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتی كه بنی اسرائیل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهی دادند كه از آن عابد جز كار خیر ندیده‎اند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی كرد: «چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدی؟» داوود ـ علیه السلام ـ عرض كرد: «به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحی كردی» (كه او ریاكار است)
خداوند فرمود: «اگر او چنین بود، ولی گروهی از علما و راهبان گواهی دادند كه جز خیر از او ندیده‎اند، گواهی آنها را پذیرفتم و آن چه را در مورد آن عابد می‎دانستم پوشاندم.»(8)
 

  • (1). سوره ص، 26.
  • (2). سوره ص، 19.
  • (3). نمل، 16.
  • (4). بحار، ج 14، ص 38.
  • (5). بحار. ج 14، ص 39.
  • (6). اقتباس از كتاب ثمرات الحیاه.
  • (7). من لا یحضره الفقیه،ص 471.
  • (8). بحار، ج 14، ص 42.