اخـلاق در قـرآن 2

در قسمت اول اين مقاله، در رابطه با كلياتي از اخلاق در قرآن: تسويه نفس، نفس، اختيار از اصول موضوعه علم اخلاق، سرچشمه شبهه جبر، احساس مسؤوليت، و جايگاه اخلاق بحث شد اينك ادامه اين مجموعه از سخنرانيها را پي مي گيريم.
بحث درباره «اخلاق از ديدگاه قرآن كريم» است. در اين فرصت، تنها مي توان به يك سلسله مباحث كلي و اصولي پرداخت. از اين جهت آياتي را انتخاب كرديم كه بتوانيم تا حدي مسائل فلسفه اخلاق را از آن استنباط كنيم و اين، همان آيات سوره «والشمس»است. كه در جلسه گذشته، نكته هايي در اطراف آيات اول اين سوره شريفه مطرح كرديم و ارتباطي كه مي توانست با مسائل فلسفه اخلاق، داشته باشد اشاره كرديم.
در هر نظام اخلاقي دو مفهوم متضاد به كار مي رود؛ يكي دلالت بر اخلاق ممدوح و ديگري، دلالت بر اخلاق مذموم دارد. لفظ مشترك بين همه اينها چيزي است كه معادل خوب و بد به كار مي رود. اما، گاهي مفاهيم ديگري است كه بارِ معنايي بيشتري دارد و معنايي افزونتراز اصل خوب و بد را افاده مي كند. در اين آيات شريفه، يك بار «فجور» و «تقوا» و بار ديگر «تزكيّه» و «تدسيّه» به جاي خوب و بد به كار رفته است. مفهوم فجور و تقوا بيش از مفهوم خير و شر اخلاقي مفيد معناست و اشاره دارد كه چرا بايد از اخلاق بد اجتناب كرد؛ چون اينها سبب ضايع شدن وجود انسان و موجب خارج شدن از مرز فطري اوست؛ بر عكس، انجام دادن كارهاي خير و چيزهايي كه ارزش مثبت اخلاقي دارد، نه تنها وجود انسان و فطرت او را ضايع نمي كند بلكه، آن را هم نگهباني مي كند. اما، در آيه بعد به جاي فجور و تقوا تعبير ديگري را به كار برده است «قد افلح من زكيها»(شمس: 9) مفهوم تزكيه در همين مورد است يعني، مصداق هر دو يكي است؛ اگر چه مفاهيم فرق مي كند؛ همان چيزي كه تقوا است تزكيه است، و همان چيزي كه فجور است ، تدسيه نفس است. ولي، اين مفهوم باز يك نكته بيشتري را افاده مي كند كه مي تواند انگيزه عمل، براي شخص تزكيه كننده ايجاد كند و آن اين است كه نه تنها انجام كارهاي خوبِ اخلاقي و خير تقواست و نفس را از خطرها و آلودگيها، باز مي دارد؛ بلكه، علاوه بر اين، موجب رشد و نموّ مي شود، تزكيه بيش از تقوا مفيد اين معناست و در مقابلش، انجام دادن كارهاي بد موجب مي شود كه يك عنصر مضادّ با فطرت وارد وجود انسان گردد و مثل زهري كه با تماس و نفوذ در حلوا، آن را فاسد مي كند، مشكل آفرين شود.1 در اينجا سؤالي مطرح مي شود و آن اين است كه در آيه اول فرمود: «فالهمها فجورها و تقواها» (شمس:8) يعني ابتدا فجور را ذكر كرد و سپس تقوا را در آيه بعد مي فرمايد: «قدافلح من زكيها و قد خاب من دسّاها» (شمس: 10ـ9) اول تزكيه را ذكر مي فرمايند و آنگاه تدسيه را، چرا بر طبق ترتيبي كه در آيه اول ذكر شد. نفرمود «قد خاب من دسّاها و قدافلح من زكيها»؛ آنچه در مقابل فجور واقع مي شود، تدسيه است كه در آيه بعد آمده، اين ترتيب چرا رعايت نشده؟ لفّ و نشرمرتب نيست، مشوش است. چه نكته اي مي تواند در اين باشد؟ نكته اي كه مي شود اينجا بيان كرد اين است كه طبيعتِ انسانهاي عادي -امثال ما- طوري است كه ابتدا غرايز حيواني در آنها رشد مي كند و موجب گرايشهاي مادي و چيزهايي كه مي تواند منشاء شرّ و فساد و تدسيه باشد، مي گردد. گويا اينكه اصل غريزه حيواني، خودش شرّ نيست؛ اين كه ميل به غذا خوردن يا ميل به جنس مخالف دارد، اين - في حد نفسه و تكوينا- بد نيست؛ بلكه، افراط يا تفريط در اينها ناپسند و مذموم است؛ نابجا بردن اينها، موجب تدسيه مي شود، بايد توجه داشت كه انگيزه مادي، قبل از انگيزه معنوي و الهي، در انسان ظهور پيدا مي كند؛ ابتدا در طفل همين غرايز حيواني پيـدا مي شـود، اندك اندك دامنه اش گستـرده تر مي گردد؛ اوّلين مرحله بروز آن غرايز، ميل به خوردن و آشاميدن، بعد بازي كردن و سپس گرايش به جنس مخالف مي باشد. اين زمان كه دوران بلوغ نام دارد، ميل به معنويات و پرستش خداي متعال، در وجودش پيدا مي شود؛ البته مانند غرايز حيواني، خود به خود، شكوفا نمي شود بلكه، احتياج به تربيت دارد. بر خلاف غرايز حيواني كه اين گونه نيست؛ قبل از غرايز ديگر شكوفا مي شود، رشد مي كند و فعال مي گردد و انسان را وادار به ارضاء مي نمايد، در اين صورت، اگر انسان تزكيه نكند اين عامل، انسان را ممكن است به فساد بكشاند.
پس چون فجور همان غرايز حيواني است (البته اين گونه نيست كه غرايز حيواني صددرصد مستلزم فجور باشد ولي مي تواند منشاء فجور شود.) كه زودتر پديدمي آيد،از اين رو برحسب ترتيب طبيعي، در آيه شريفه، اوّل فجور را ذكر كرد.2 ممكن است سؤال شود كه «چرا فطري و طبيعي را مرادف هم به كار مي برند در صورتي كه فطرت در امور خير است؟» در پاسخ بايد گفت كه اصطلاحات متعدد است؛ گاهي فطري در مقابل اكتسابي مي باشد، در اين اصطلاح وقتي كه مي گوئيم چيزي فطري است يعني، اكتسابي نيست. با توجه به اين معني، تمامي غرايز، چه امور فطري انساني يا غرايز حيواني، فطري است. طبق اصطلاحي ديگر، آن غرايز يا كششهاي باطني كه متعالي و از حد غرايز حيواني بالاتر است، فطرت ناميده مي شود. مرحوم استاد شهيد مرتضي مطهري رحمه الله غالبا در كتابهايشان، فطرت را در معني دوم به كار برده اند كه يك اصطلاح خاصي است و الا اصل فطرت، همان معناي اولي مي باشد؛ اين كه گاهي گفته مي شود، هم گرايش به خير و هم گرايش به شرّ، فطري است يعني، اكتسابي نيست و خدا در نهاد انسان، هر دو ميل را قرار داده است؛ هم ميل به كارهاي خوب و هم ميل به كارهاي بد.
اگر «فالهمها» را به معناي دوم گرفتيم مفهومش آن است كه اين جاذبه هاي فطري در نهاد انسان است يعني، چيزهايي كه انسان را، طبق بينش اسلامي، فجور و بي بند و باري سوق مي دهد. مي توانيم براي اين معناي فجور، از اين آيه شريفه استفاده كنيم كه مي فرمايد: «اَيَحسَبُ الانسان اَنْ لَنْ نَجْمَعُ عضامه بلي قادرين عَلي اَنْ نُسَوِيَ بَنانَهُ بَلْ يُريدُ الانسان لِيفَجِرَ امامه».(قيامة:4ـ3) كساني كه معاد را انكار مي كنند، آيا مي پندارند كه ما قدرت نداريم دوباره آنها را زنده كنيم؟! بعد، گويا خودش جواب منفي مي دهد و مي گويد: نه، اينها نمي گويند خدا قدرت ندارد اگر كسي خدا را بشناسد و او را قبول داشته باشد، مي داند كه قدرت خدا محدود نيست، پس چرا معاد را انكار مي كنند؟ «بَلي قادرين عَليَ اَنْ نُسَوي بنانه» ما مي توانيم دوباره انسان را زنده كنيم و قدرت داريم خطوط سر انگشتش را هم بسازيم و هموار كنيم. پس علت نپذيرفتن معاد و انكار آن، نكته اي رواني است؛ دلشان نمي خواهد بپذيرند نه اين كه عقلشان قبول نمي كند؛ علم به او تعلق مي گيرد، اما اراده اشان به او تعلق نمي گيرد. چرا كه «يريد الانسان ليفجره امامه» انسان مي خواهد، آزاد باشد و حدّ و مرزي در زندگي نشناسد؛ هر چه دلش مي خواهد رفتار كند، اين همان چيزي است كه در تعبير فارسي به آن «بي بند و باري» مي گوييم. آدمي كه در زندگيش مرز نشناسد و رفتارش قيد و بند نداشته باشد اين ميل، باعث مي شود كه مباني اش را انكار كند؛ چون اگر آدم قبول داشته باشد كه قيامتي هست و حساب و كتابي وجود دارد، ديگر اين شخص نمي تواند بي بند و بار باشد چرا كه وقتي كسي مي داند به دقائق اعمالش رسيدگي خواهد شد و پاداش و كيفري در كار هست، حواسش را جمع مي كند. و ديگر نمي تواند آزاد راه برود. امّا، او براي اينكه نمي خواهد به اين قيد و بند مبتلا گردد از اول انكار مي كند و مي گويد اصلاً قيامتي در كار نيست و لذا خيال خودش را راحت مي كند.
اين جا نكته عجيبي وجود دارد كه اهميت مسأله تزكيه نفس و تهذيب اخلاق را، بيشتر روشن مي كند؛ چون معمولاً تصور ما اين است كه تهذيب اخلاق يك امر درجه دوم است، چيزي شبيه مستحبات مي باشد؛ خيلي مهم نيست، حالا نشد هم نشد. اين تصوّر عموم ما مسلمانها و آنهايي است كه با «كتاب و سنت» آشنا هستيم، ديگران كه حسابشان جداست، خود ماها اين گونه تصوّر مي كنيم كه تزكيه اخلاق و تهذيب نفس، در رتبه دوم قرار دارد؛ به اين معنا كه اگر آدم پس از رسيدگي به زندگي اش، فرصتي پيدا كرد و بي كار بود، به امور اخلاقي و تزكيه و تهذيب بپردازد و اگر وقت نداشتيم كارهاي واجبتر داريم؛ بايد به وضع زندگي خود برسيم؛ دكورهاي اتاقمان خراب شده، امسال رنگ آميزي اتاقمان عقب افتاده و... اين كارها واجب تر است! در صورتي كه اين آيه تعبير بسيار عجيبي دارد و بيشتراز دو راه براي انسان نگذاشته است؛ مي گويد اي انسان، اين نفس در اختيار توست، يكي از دو راه را بايد انتخاب كني، يا تزكيه نفس، يا تدسيه نفس و راه سومي وجود ندارد. اگر تزكيه را انتخاب كردي «قد افلح» سعادت و فلاح مال توست امّا، اگر راه دوم را انتخاب كردي «قد خاب» ديگر از هستي خودت و آينده خودت نااميد باش! ديگر سعادتي براي تو نخواهد بود.
پس مسأله تزكيه نفس، چيز ساده اي نيست تا وجود يا عدمش اهميّتي نداشته باشد بلكه، طبق آنچه از اين آيه برمي آيد، «تزكيه» حياتي ترين مسأله در زندگي انسان است. چرا كه «اخلاق» و «اعتقاد» ارتباطي تنگاتنگ و ناگسستني با هم دارند؛ وقتي اعتقادات از زير بنايي ترين مسائل در اسلام باشد، اخلاق نيز از اساسي ترين و حياتي ترين امور مي باشد. مهمترين مسأله، اعتقادات است و سپس اخلاق. ولي، وقتي ما توجّه كنيم مي بينم كه اگر تزكيه اخلاق نكرده باشيم، ممكن است عقايد اصلي ما هم از بين برود و اين حقيقتي است كه قرآن پرده از روي آن برداشته است. ما خود به خود و بدون ياري از قرآن كريم به اين باور نمي رسيم. بلكه، خيال مي كنيم كه بين اخلاق و اعتقاد مرز است؛ جاي اعتقادات در ذهن، قلب و روح ما است. جاي اخلاق، صفات نفساني و كمالات هم مكان ديگري است، و جاي رفتار و كردار هم يك جاي ديگر است و مي گوئيم كه اين قسمت متعلق به عقايد و علم كلام و اينجا متعلق به اخلاق و آنجا متعلق به علم فقه است. و اينها به هم ربطي ندارد؟ ولي، وقتي به قرآن و به رواياتي كه در تفسير آيات وارد شده نظر مي افكنيم، مي بينيم كه گاهي مانع از ايمان آوردن، بعضي از اخلاقها، عادتها و خلق هاي ناپسند است. به عنوان مثال داستان نصاراي نجران را در نظر بگيريد آنها وقتي براي بحث كردن با پيامبراكرم صلي الله عليه و آله وسلم ، به خدمت ايشان رسيدند، سر انجام، كارشان به مباهله كشيد و حاضر نشدند تا مباهله كنند. بعد از اين جريان، حضرت فرمودند: آنچه مانع مي شود اينها اسلام را نپذيرند و دست از مسحيّت برندارند، اين نيست كه حقانيّت اسلام را نفهميده اند بلكه مانع، علاقه اي است كه به مشروب و گوشت خوك دارند؛ مي بينند اگر مسلمان بشوند بايد از آنها دست بردارند. علاقه به اين رفتار، مانع مي شود تا ايمان بياورند. از اين كلام رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم فهميده مي شود كه بين اخلاقيّات و اعتقادات مرزي نيست، يعني به گونه اي كه اعتقادات تنها از راه عقل و دليل حاصل شود و معمولاً تصور ما اين است كه تهذيب اخلاق يك امر درجه دوم است، چيزي شبيه مستحبات مي باشد؛ خيلي مهم نيست، حالا نشد هم نشد. اين تصوّر عموم ما مسلمانها و آنهايي است كه با «كتاب و سنت» آشنا هستيم.
در صورتي كه آيه تعبير بسيار عجيبي دارد و بيشتراز دو راه براي انسان نگذاشته است؛ مي گويد اي انسان، يكي از دو راه را بايد انتخاب كني، يا تزكيه نفس، يا تدسيه نفس و راه سومي وجود ندارد. اگر تزكيه را انتخاب كردي «قد افلح» سعادت و فلاح از آن توست امّا، اگر راه دوم را انتخاب كردي «قد خاب» ديگر از هستي خودت و آينده خودت نااميد باش! ديگر سعادتي براي تو نخواهد بود.
اخلاقيّات هم مربوط به ملكات نفساني باشد. بلكه اينها با هم تعامل دارند؛ اخلاق خوب مي تواند زمينه را براي ايمان فراهم كند؛ چه بسيار كساني كه به محض مشاهده علامت صدقي از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم به او ايمان مي آوردند و اين به دليل اخلاق خوب و صفات خوبي بود كه آنها داشتند. قرآن كريم درباره آن نصراني هايي كه زود ايمان مي آوردند مي فرمايد: «ذلك بان منهم قسّيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون * و اذا سمعوا ما انزل الي الرسول تري اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق...»(مائدة: 83ـ82) ستايش مي كرد از يك عده كشيشهاي مسيحي «لتجدّن اشد الناس عذابه الذين آمنوا يهود»(مائدة:82) تا آنجايي كه مي گويد: «لتجدنّ اقربهم مودّة للذين آمنوا الذين قالوا انّا نصارا ذلك بانّ منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون» علت اينكه نصارا به اسلام نزديكترند و موّدت بيشتري به مسلمانها دارند و زود حق را مي پذيرند، اين است كه در ميان ايشان دانشمنداني هست كه اهل استكبار نيستند و خوي استكبار در آنان نيست؛ آدمي متواضع و خاكي اند اگر نصارا تاكنون اسلام نياورده اند به اين دليل است كه تا حال حقايق برايشان روشن نشد و الا عنادي ندارند، بر خلاف يهوديها، كه اهل عنادند و در آنها، روح تكبر، خودخواهي، و بز رگ بيني زياد است آنان خود را ملت برگزيده خدا مي دانند و خودشان را فرزندان خدا مي نامند. خيلي از اينها به خودشان مغرورند؛ اما، نصارا اين گونه نيستند «ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون» با اين توضيح، تعامل اخلاقيات و اعتقادات بسيار روشن مي شود چه، اينكه گفتيم زمينه ايمان نصارا، تواضع وزمينه انكار اسلام از سوي يهود، تكبر و خود خواهي بود.
قرآن كريم نيز سبب كافر شدن و رانده شدن ابليس از رحمت خداوند را، اخلاق ناپسند او مي داند، نه آنكه علت سجده به آدم، براي او روشن نبوده بلكه «استكبر و كان من الكافرين»(بقره:34) آنچه قرآن روي آن تكيه مي كند آن است كه منشاء كفر ابليس همان استكبارش بود. پس اخلاق بد، مي تواند مانع بشود از اين كه از اول ايمان به وجود بيايد، همان گونه كه صفات ناپسند موجب از دست دادن ايمان مي شود، مانند كساني كه ايماني داشته اند و كارهاي خير انجام داده اند حتي در ميدان جهاد شركت كرده اند و جانشان را به خطر انداخته اند ولي، صفات بدي كه در آنها ريشه داشته و يا بعد پيدا شده؛ موجب سلب ايمان آنها مي گردد. خداي متعال درباره منافقين مي فرمايد: «فاعقبهم نفاقا في قلوبهم الي يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون» (توبه:77) اينها اول مسلمان و مؤمن بودند و عهدي با خدا بستند و گفتند: «اگر به ما ارث بدهي در راه تو انفاق خواهيم كرد.» خدا به آنها قول ثروت داد؛ وقتي پولدار شدند پيمان با خدا را فراموش كردند يعني، با انفاق ندادن پيمان خود را نقض كردند. اين پيمان شكني باعث شد كه ايمانشان از بين برود و نفاق در دلشان پديد بيايد و اين نفاق تا روز قيامت ريشه بكند، چرا؟ «بما اخلف الله بما وعده وبما كانوا يكذبون» دروغ گفتن و خلف وعده كردن و عهدشكني با خدا نتيجه اش اين شد كه ايمانشان از بين رفت و منافق شدند.
پس مسأله تزكيه اخلاق، مسأله ساده اي نيست اگر آدمي به خودش نرسد و نبيند چه عيوبي در نفسش هست و در صدد اصلاحش بر نيايد، اين سهل انگاري و تسامح، كار انسان را به شرك و الحاد و كفر مي كشاند.
به هرحال، اينكه قرآن روي «فلاح» تا اين اندازه تكيه مي كند و آن را بر «اهل تزكيه» منحصر مي كند «قدافلح من زكيها» اين مسأله ساده اي نيست. واقعا مسأله اخلاق نقش حياتي در زندگي انسان دارد. اگر آدمي به خودش نرسد و آلودگي اخلاقش را رفع نكند، بسيار آينده خطرناكي خواهد داشت.
سؤال ديگري كه ممكن است مطرح شود، درباره «نفس» است؛ اينكه مي فرمايد: «ونفس وماسوّها فالهمها فجور ها وتقواها» منظور از اين نفس چيست؟ ما در محاورات خودمان كلمه نفس را چند گونه به كار مي بريم، مخصوصا آنهائي كه با مسائل اخلاقي و آيات قرآني و اينها آشنا هستند، طبعا اين سئوال برايشان پيش مي آيد كه: نفس به اصطلاح قرآن، در نظر خدا واسلام خوب است يابد؟ از سويي مي فرمايد: «ان النفس لامّارة بالسوء الاّ ما رحم ربّي» (يوسف: 53). اين لسان ذمّ نفس است.
از سوي ديگر مي فرمايد: «يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربّك»(فجر:27). منظور از اين نفس چيست؟ نفس به معناي روح است يا چيزي است كه در مقابل عقل به كار مي رود. در كتابهاي اخلاقي هم معمولاً مي گويند: جنگ بين نفس و عقل. مي گويند: پيوسته در وجود انسانها، مصاف بين نفس و عقل است؛ گاهي نفس غالب مي شود، گاهي عقل غالب مي گردد. «نفس» را چيزي در مقابل «عقل» حساب مي كنند. اين نفس چيست كه گاهي بد است و گاهي خوب. اين نفس چيست؟ معمولاً كساني كه با مباحث فلسفي آشنايي دارند. با اين آيه و امثال اين آيه كه مواجه مي شوند، نفس را به همان اصطلاح فلسفي اش مي گيرند. در فلسفه، ما «كتاب النفس» داريم «علم النفس» داريم. آنجا نفس يعني، روح. آيا اينجا كه گفته مي شود «ونفس وماسواها» يعني روح؟ در اصطلاح قرآني «نفس» با «روح» يكي است يا دو تا؟ قبل از پاسخ، نكته اي را ياد آور مي شويم كه برخي معتقدند كه انسان مركّب از سه عنصر است: بدن، نفس و روح. حالا بعضي چيزهاي ديگري نظير؛ قلب و عقل و... را هم اضافه كرده اند كه كار نداريم. آنچه كه معروف مي باشد اين است كه انسان، مركّب از دو عنصراست: روح و بدن. و چيز ديگري نيست؛ هر چيز در او هست يا قواي بدن است يا قواي روح. و عنصر سومي نداريم.
اجمالاً در پاسخ مي گوئيم كه نفس در اصطلاح فلسفي اش يك معنا دارد كه دقيقا با اصطلاح قرآني، منطبق نيست ولي، در مواردي نفس ازنظر مورد، بر روح منطبق مي شود آيه اي است كه مي فرمايد: «ولو تري اذاالظالم في قمرات الموت والملائكة باسطوا ايديهم اخرجوا انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم...»(انعام: 93). اين آيه صحنه اي را مجسّم مي كند. قرآن مي گويد: اي كاش مي ديدي آن وقتي كه ملائكه مي آيند براي قبض روح كفار و ستمگران و دستهايشان را بازه كرده اند و به اين كفار خطاب مي كند. و مي گويند «اخرجوا انفسكم» جان بكَنيد! به بَصير عاميانه، «اخرجوا انفسكم» يعني نفس خودتان را بيرون بياوريد. خوب، موقع قبض روح چه طور مي شود؟ يك بدني داريم و يك روح و روح از بدن گرفته مي شود، جدا مي شود، بيرون مي آيد به تعبير عرفي اش اين گونه گفته مي شود يعني، مي گوئيم: روح از بدن بيرون رفت و خارج شد. ملائكه به آنها مي گويند: «روحتان را بيرون بياوريد» تعبير شده به «اخرجوا انفسكم»، نمي فرمايد: «اخرجوا ارواحكم» ولي مصداق اين چيست؟ اينجا آنچيزي كه ملائكه قبض مي كنند بيرون مي آيد، كنده مي شود، اخراجش مي كنند، چيست؟ همان روح است كه دراين آيه نفس، منطبق با آن مي باشد.
آيه ديگري كه نفس انطباق با روح دارد اين است كه «الله يتوّفي الانفس حين موتها والتي لم تمت في منامها»(زمر:42) خداي متعال هنگام مرگ آنچه قرآن روي آن تكيه مي كند آن است كه منشاء كفر ابليس همان استكبارش بود. پس اخلاق بد، مي تواند مانع بشود از اين كه از اول ايمان به وجود بيايد، همان گونه كه صفات ناپسند موجب از دست دادن ايمان مي شود.
انفس را توّفي مي كند، توفي همانطور كه مفسرين و اهل لغت فرموده اند يعني بطور كامل دريافت كردن. آدمي كه از كسي طلب دارد، وقتي همه طلبش را گرفت اين را توّفي مي گويند. اينكه مي گوئيم متوّفي يعني، روحش اخذ شده، گرفته شده. «الله يتوّفي انفس حين موتها» خداي متعال هنگام مرگ نفسها را مي گيرد. چه چيزي را مي گيرد؟ روح را مي گيرد. «والتي لم تمت في منامها فيمسك التي قضي عليها الموت و يرسل الاخري» آنكه مرگش فرا مي رسد در همان حال خواب، مي ميرد و ديگر روحش بر نمي گردد اما آنكه مرگش هنوز فرا نرسيده دوباره خدا روحش را رها مي كند: «يرسل الاخري» چرا رها مي كند؟ روح را رها مي كند كه به بدن برگردد.
بگذريم از اين كه اين تعبيرات چيست و چگونه بايد تفسير كرد؛ در مقام تفسير نيستيم. تعبيرات را عرض مي كنم. پس آنچه در اين موارد «نفس» بر او اطلاق شده، همان است كه در فلسفه اسمش را روح و نفس مي گوئيم، دقيقا با اصطلاح فلسفي نفس منطبق است ولي، هميشه اين گونه نيست. اصطلاحات قرآن اعم است از اين اصطلاحات فلسفي؛ گاهي عينا همان معنايي كه در فلسفه، نفس ناميده مي شود، در قرآن هم نفس ناميده مي شود. و گاهي عنايتهاي خاصي است و معناهاي ديگري منظور است؛ شبيه اشتراك لفظي مي شود. آنجا كه مي فرمايد: «مارحم ربي» اينجا «نفس» معنايش اين نيست كه هر نوع روحي اين گونه است اين جايك حيثيت خاصّي از روح را در نظر گرفته، كه مي گويد: «ان النفس لأمّاره بالسوء الاّ...» (يوسف:53) روح انساني گرايش به خير هم دارد. امر به كارهاي خير هم مي كند. آن روحي كه تربيت شده است، آن روحي كه فطرت اصلي اش پاك است.يااز ابتدا مثل انبياء و اوليا شكوفا است يا بعد از اين كه تربيت شد. اين جور نيست كه روح انسان فقط گرايش به «سوء» داشته باشد و امر به سوء بكند. پس آنجا كه نفس گفته مي شود يك اصطلاح خاصي است، اين همان اصطلاحي است كه علماي اخلاق گرفته اند و در مقابل «عقل» به كار برده اند؛ آنها وقتي مي گويند: «عقلش بر نفسش غالب شد»، نه اينكه عقل بر روح غالب مي شود، چرا كه عقل خود، يكي از قواي روح است و چيز سومي نيست؛ قوه عاقله، يكي از قواي روح است. اين با روح كه دشمني ندارند جنگي ندارند، با چه چيزي جنگ دارد؟ دو گرايش در اينجا هست: يكي تمايل به تعالي و فرا رفتن از امور پست حيواني است و ديگري تمايل به اخلاد الي الارض و غور در ماديات و فرو رفتن در شهوات. اين تمايلات است كه با هم مي جنگند. علماي اخلاق آمدند و اصطلاح درست كردند؛ نام تمايل به خير را «عقل» و نام تمايل به شرّ را «نفس» گذاشتند. اين اصطلاح ريشه در كاربرد قرآني دارد.
حاصل اين كه كلمه نفس در معاني مختلفي به كار برده مي شود؛ در بعضي موارد با اصطلاح فلسفي اش انطباق پيدا مي كند و در بعضي موارد، فرق مي كند. روح به عنايت خاصّي نفس ناميده مي شود. از لحاظ تمايلات مادي، تمايلات حيواني، گرايش به شرّ، از اين حيثيّت نفس ناميده مي شود و در مقابل، به حيثيت ديگري عقل گفته مي شود؛ آن هم به اصطلاح خاص اخلاقي اش، عقل علمي به اصطلاح خاص.
ما كاري فعلاً به اصطلاحات و بحثهاي حاشيه اي نداريم. نفسي كه در اينجا گفته شده و «نفسٍ و ما سوّاه» اين «نفس» مؤنثِ مجازي است و منظور آيه، يك شخص انساني است. منتها شخص انساني كه هم بدن دارد و هم روح. از آن جهتي كه هويت انساني دارد، به آن نفس اطلاق مي شود، نه از آن جهتي كه يك شخص است. اگر هويت انساني اش در نظر گرفته نشود يك جسم و بدني بيش نيست؛ اما، اگر از لحاظ هويت انساني اش در نظر گرفته شود، آن جاست كه كلمه «نفس» به آن اطلاق مي شود. اينجا كه مي فرمائيد «ونفس وماسواها» منظور اين است كه يك شخص انساني را با هويت انساني ساختيم. «سواها» كه مي فرمايد مرتبه تكميل خلقت است؛ يعني، خدا اينك آفرينش اين را كامل كرد، حالا ديگر بايد حركت بكند و مسير تكامل را طي نمايد.
پس «نفس» در اينجا را مي توانيم اين گونه تفسير كنيم كه منظور از نفس كه در اين جا وارد شده يعني، شخص انساني از آن جهتي كه داراي هويت انساني است. اين تعريف عملاً منطبق مي شود بر همان نفس به معناي فلسفي؛ اما، اصطلاح قرآن و اصطلاح فلسفه به طور كامل مساوي نيست؛ بلكه اصطلاح قرآني اعم از اصطلاح فلسفي است يا بگوئيم مشترك لفظي، است. گاهي به يك معناي اخلاقي است مثل: «ان النفس للاماره بالسوء» گاهي مثل همان معناي فلسفي است.
نكته ديگري كه در اينجا مطرح است اين است كه در مقام تربيت، بعد از اين كه قرآن كريم قسم خورد. «ونفس وماسواها فالهمها فجورها وتقواها» اول فجور را ذكر كرد، به خاطر اينكه به طور طبيعي در اكثر افراد، غالب انسانها ـ به غير از انبيا و اولياي خاص- تمايلات شهواني و حيواني زودتر در آنها پيدا مي شود. چون زمينه فجور در آنها زودتر فراهم مي شود، اول فجور را فرمود: «فالهمها فجورها» بعد كم كم پس از اين كه به حد عقل مي رسد و تمايلات فطري متعالي هم در انسان پديد مي آيد، ميل به كمالات معنوي و قرب الي اللّه پديد مي آيد. آن وقت است كه اقدام به تقوا مي كند و نگهداري از شهوات. پس آنجا رعايت ترتيب طبيعي شده است، اما، در مقام تربيت بايد روي چه تكيه كرد؟ درست است كه انسان مختار آفريده شده؛ مي خواهد راه خوب را انتخاب كند يا راه بد را: «انّا هديناهُ السبيل امّا شاكرا و امّا كفورا»(انسان:3) اما، آيا مقصود اين است كه انسان به كمال وبهشت برسد يا اينكه جهنم و بهشت علي السويه پيش خدا مطلوب است. آيا خدا كه انسان را خلق كرد، هر دوي اينها در يك حدّ مطلوبيت داشت؟ يا نه، خلقت براي رحمت

استاد مصباح يزدى

  • 1. تدسيه از «تدسيس» و از ماده «دسّ» است و به معني مخلوط كردن چيزي كه موجب فساد چيزي ديگر مي شود. بود، خلقت براي اين بود كه انسان راه تكامل را طي كند منتها چون تكامل انسان اختياري است، مي بايست راه شرّ هم وجود داشته باشد. چون با اختيار رفت بهشت، بايد جهنمي هم باشد تا شخص يكي را انتخاب كند و الا انتخاب معنا نداشت. به اصطلاح فلسفي، رسيدن به كمال، رسيدن به بهشت، رسيدن به قرب خدا و رسيدن به رحمت، مقصود بالأصاله است اما، رفتن به جهنم مقصود بالتّبع است و لذا در مقام تربيت هم بايد به هدفي كه مطلوب بالاصاله است متوجه اش كنند، هدف شريفي كه براي او خلق شده است.
  • 2. مخصوصا طبق آن تفسيري كه براي فالهمها گفتيم كه چند وجه داشت؛ يك وجهش اين بود كه منظور از «فالهمها» بيدار كردن همين مي خواهد؛ امّا، خود را مي بينيم، بالاخره اين همه تلاش كه در زندگي مي كنيم براي چه مي كنيم؟ براي خوشي تلاش مي كنيم. براي ناخوشي كه كسي تلاش نمي كند. بلكه بر عكس، تلاشها براي اين است كه از ناخوشها در امان باشيم. پس رسيدن به خوشي و سعادت فطري است. و هيچ كاري نمي شود كرد. اگر كسي تعبير كند كه انسان مجبور است كه طالب خوشي باشد، تعبير خيلي غلطي نيست